سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب، "هیئت" یکی از مسئولین را دعوت کرده. "نویسنده" نشسته است کنارش. دارند با هم صحبت می‌کنند. چیزی می‌گوید و با انگشت سبّابه اشاره می‌کند به من. حتم دارم دارد مرا معرّفی می‌کند. حالا دیگر "مسئول" می‌داند من شخصیت اوّل داستان‌های "نویسنده"ام. احساس خوبی دارم. خوشحالم از این که بالاخره دیده شدم. علیرضا یقه‌ی کتم را گرفته و می‌کشد. اخم‌هایم را توی هم می‌برم و می‌گویم: «ای بابا! بشین سر جات! تو هم وقت گیر آوردی.»
آمده‌ام خانه‌ی نویسنده. چند شب است سری به من نزده. احتمال می‌دهم قرار است توی یک رمان بازی‌ام دهد. روی میزش چند تا داستان جدید است. می‌گویم: «بی معرفت! تو چند تا قصّه‌ی جدید گفتی و منو تو هیچ کدوم وارد نکردی؟! می‌گوید: «باورت می‌شه؟ یادم می‌ره. قصه که تموم می‌شه می‌گم ای داد بیداد یادم رفت. فکر کنم گیر کار از طرف خودت باشه. آخه آدم هر جوری باشه، عالم همون جوری باهاش رفتار می‌کنه. تا وقتی خُلقت بسته است، انتظار نداشته باش عالم درهاش رو روبه‌روت باز کنه. اخلاقت رو باز کن تا عالم درهاش رو باز کنه. نیّتت رو خالص کن تا عالم صاف و ساده و خالص باهات برخورد کنه. اون وقته که هر چی بخوای بهت می‌ده. ببینم! چند شب قبل که کنار مسئول نشسته بودم و بهت اشاره کردم، به چی‌ها فکر می‌کردی؟ پسرت علیرضا چی می‌گفت؟ چه طوری باهاش رفتار کردی؟» سریع یک بهانه‌ای ردیف می‌کنم و می‌روم.

حدیث: امام علی علیه السلام: رسیدن انسان به هر آنچه می‌جوید از خوشی زندگی، و امن بودن راه، و روزی فراخ به نیکویی نیّت و اخلاق گسترده و نیکوی اوست.
غررالحکم، باب النیّة (قصد، آهنگ، عزم)511، حدیث34.

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 150145
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ