سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با درخت حرف می‌زد. چرا نباید حرف می‌زد وقتی خودش هم عین درخت می‌مانست؟ صبح که بیدار می‌شد از کلبه بیرون می‌زد و می‌دوید تا می‌رسید روبه‌روی درخت بلوط پیر. دو متری درخت می‌ایستاد و دست‌هایش را پشت کمرش می‌انداخت به هم و می‌گفت: «سلام!» و تمام راه را دوباره برمی‌گشت. هیچ وقت از دو متر جلوتر نرفته بود. برگشته بود خانه. چوب‌هایی را که شوهرش ارش با تبرش تکّه تکّه کرده بود را برد توی کلبه و ریخت روی آتشی که هنوز عمر دیشبش تمام نشده بود. کتری را نصفه آب کرد و گذاشت روی آتش و چای سیاه خشک را توی قوری ریخت تا وقتی آب جوش بیاید، بساط چایی آماده باشد. دو استکان و دو نعلبکی و یک قندان که همه توی یک سینی استیل بودند و سفره‌ی نان که به هم بسته بود و آماده‌ی دست‌های آرش که از بیرون بیاید و گرهش را باز کند و چای صبحانه را شروع کند. امّا آرش نیامد. و نیامد. و آن‌قدر نیامد که هیوا از کلبه بیرون زد با گیسوانی که حتی از زیر چادر گل گلی‌اش هم می‌شد پریشانی آن را دید. و برای دیدن پریشانی خود هیوا همان چادر گل گلی هم مانع نبود. صورتش زرد شده بود.
صورتش زرد شده بود. تازه شش سالش تمام شده بود. و قرار شده بود جشن تولّدش را بگیرند. و حتّی مادربزرگ پیرشان را هم آورده بودند. جشن تولّد را هم گرفتند. تازه هیوا می‌خواست شمع‌ها را فوت کند که مادربزرگ همان‌طور که نشسته بود و هیوا را می‌دید و می‌خندید، گردنش کج شد. گردنش کج شد و سرش افتاد. مادربزرگ مُرد. و همین مرگ مادربزرگ رنگ صورت سفید هیوا را زرد کرده بود. وقتی اورژانس رسیده بود و جسد مادربزرگ را می‌بردند شعله‌های سر شمع‌ها توی باد رفت و آمد آدم‌ها و نفس‌ها و جیغ و دادها تکان می‌خورد. سال مادربزرگ که تمام شده بود بزرگ‌ترها ارثیه‌اش را تقسیم کرده بودند. مانده بود وسایل خرده ریزه. بچّه‌ها را برده بودند خانه‌ی کاه‌گلی و قدیمی مادربزرگ و گفته بودند: «هر چی می‌خواین بردارین!» مهرداد پسرعموی هیوا چراغ نفتی را برداشته بود. سارا چارقد معروف نه‌نه‌جون را و هر کسی چیزی. شیدا دختر عمّه‌ی هیوا تازه رسیده بود و چیز به درد بخوری نمی‌توانست پیدا کند. هیوا گل سر نه‌نه‌جون را پیدا کرده بود و می‌خواست جلوی آینه به موهایش بزند که شیدای چهارده ساله گل سر را از دست هیوا قاپیده بود و گذاشته بود توی کیفش. گریه‌های و اعتراض‌های هیوا هم بی‌فایده. اینجا هم یکی از جاهایی بود که زنگ صورت هیوا زرد شده بود. مگر این‌که پسرخاله‌اش آرش پیدایش شود و چادر نه‌نه‌جون را از سر چوب‌لباسی بردارد و پهن کند روی هیوای کز کرده در گوشه‌ی اتاق و بگوید: «بیا! تو این چادر رو بردار! نه‌نه‌جون همه‌ی نمازاشو تو این چادر می‌خوند.» اشک‌های درشت چشم‌های هیوا را گل‌های چادر نه‌نه‌جون پاک کردند و حالا هم همین گل‌های چادر نه‌نه‌جون بودند که افتاده بودند روی سر هیوا و همان چشم‌های درشت هیوا بودند که از نگانی می‌لرزیدند. از کلبه بیرون زده بود و سراسیمه دنبال آرش می‌گشت. آرش دیر کرده بود.
هیوا به درخت بلوط پیر رسید. دو قدمی‌اش ایستاد و از تنه تا نوکش را نگاه کرد. برای دیدن نوکش سرش خیلی بالا رفت. این‌طور دیگر اشک‌ها راه چانه را طی نمی‌کردند. از گوشه‌ی چشم‌ها می‌رفتند به سمت لاله‌ی گوش. لاله‌ی گوش که خیس می‌شد گردن را می‌رفتند پایین. اشک‌ها می‌دانستند که نباید بروند توی گوش‌های هیوا و صدای جیغ زنانه‌ای که از همان نزدیکی‌ها بود می‌دانست که باید برود توی گوش‌های هیوا. و رفت. هیوا ترسیده بود. گلوی ترسش را با مشتش گرفت. این کار را وقتی کرد که دو طرف چادرش را  به گلویش بست و افتاد دنبال صدا.
هیوا ایستاده بود و صدای زن تنهای تکیه زده به درختی را می‌دید. این درد زایمان بود که جیغ و داد از حنجر تنهای یک زن تنها درمی‌آورد. هیوا آرش‌وار برای ارش دلشوره داشت و وسط همین دلشوره آب پیدا کرد و وسط جنگل مامایی را هم فهمید یعنی چه. قبل از این یک بار کمک‌ماما شده بود. پنج سالگی‌اش. پدر و مادرش که می‌خواستند بروند شهر هیوا گفته بود: «من پیش نه‌نه‌جون می‌مونم.» و مانده بود. و خواهر آرش را یعنی سیمین را با کمک مادربزرگش دنیا آورد. نصفه شب سرد زمستان که برف و تگرگ آسمان و زمین را ول نمی‌کرد کجا قابله پیدا می‌شد؟ باز شدن بند رحم هم سردی و گرمی و شهر و روستا را نمی‌فهمید. آرش هفت هشت ساله توی حال نشسته بود. نه‌نه‌جون گفته بود چهار قل بخوان. توی قُل «قل هو الله احد» بود که هیوا از  اتاق آمد بیرون و خبر خوش دنیا آمدن خواهرش را به او داد و محبّت هیوا از همین قل و از همان قالت ِ هیوا توی دل آرش نشت و محبّت آرش هم یک سال بعد از این وقتی چادر نه‌نه‌جون را روی سر هیوا پهن کرد افتاد توی دل هیوا. و هر دو این هر دو محبّت را نگه داشتند تا وقتی که آرش با خواهرش سیمین آمده بودند خواستگاری هیوا. سیمین تکیه زده بود به درخت و جیغ می‌کشید. و هیوای دست‌پاچه‌ی مضطرب می‌خواست ادای نه‌نه‌جون خدا بیامرزش را دربیاورد.
شب خواستگاری، سیمین جای مادر و پدر آرش هم آمده بود. همان طور که حرف می‌زد بغض بی‌پدر و مادری را قورت می‌داد تا یک وقت نترکد و نریزد روی خوشی مجلس خواستگاری. و به جای این‌که هیوا را بسپارد به دست آرش، آرش را گذاشت کف دست نگهداری هیوا، و هیوا که حیا گونه‌هایش را سرخ کرده بود چیزی نگفت و توی دلش چهار صفحه مقاله‌ی آتشین در حمایت آرش یتیم نوشت. آرش ِ یتیم بیست را تمام کرده بود و ...سالی می شد که مادرش رفته بود آن دنیا.
هیوا داشت بچّه‌ی سیمین که خودش با مادربزرگش دنیا آورده بودش را دنیا می‌آورد. چهره‌ی زرد و آه و ناله‌ی سیمین، هیوا را بیشتر نگران آرش می‌کرد. مخصوصاً چشم‌های گشاد و سیاهش که انگار چشم‌های آرش بود که آمده بود و نشسته بود روی صورت زنانه‌ی سیمین.
بچّه دنیا آمد. سیمین سالم بود. هیوا سالم نبود. خواهر زاده‌ی ‌آرش مثل آرش و مادرش چشم‌های سیاه گشاد داشت. حلال زاده به دایی‌اش می‌رود دیگر! حلال‌زاده؟ این دو جمله را هیوا گفت. اوّلی را بلند به سیمین گفت و دوّمی را آهسته از ذهن خودش پرسید و دوباره پرسید و سوال‌های زیادی پرسید و هیچ کدام حاضر نشدند زبان سرخ هیوا رنگی‌یشان کند. سیمین را با بچّه‌اش برد کلبه. آرش نیامده بود. گره سفره هنوز بسته بود. بساط چای آماده. بخار کتری هم به هوا. سیمین هی میم می‌کشید به لب‌هایش. هی می‌‌خواست بگوید: «ما» و یک «ما»ی دیگر هم بگوید و «نون» بچسباند به آن. دوست داشت بگوید: «مامان». و گفت. و گفت و هق هق گریه‌اش به گلو خورد و تکان به شانه‌ها و خیسی به گونه‌ها. هیوا داشت بغچه‌ی سیسمونی بچّه‌ی نداشته‌اش را در می‌آورد. و وقتی از سیمین «مامان!» را شنید یاد مادر خودش افتاد وقتی لباس‌های بچّه را می‌گذاشت روی بغچه و یکی یکی توضیح می‌داد و وسط خنده‌هایش چهار طرف بغچه را گره می‌زد. هیوا فکر می‌کرد سیمین یاد مادرش افتاده است. امّا سیمین یاد هیوا را کرده بود. تا پنج سالگی‌اش به هیوا می‌گفت مامان. هیوا بغلش می‌گرفت. هیوا برایش لالایی می‌خواند. هیوا کنارش می‌خوابید. هیوا شیر گاو را می‌ریخت توی شیشه و می‌گذاشت توی دهانش. هیوا از پنج سالگی تا ده سالگی مامان بود. در جشن تولّد شش سالگی‌اش هم مامان بود. سیمین ِ یک ساله را داشت. آرش توی قل قل هو الله احد بود که هیوا خبر خوش دنیا آمدن سیمین را به او داد. و آرش دویده بود توی اتاق. سیمین سالم بود. مادرش هم سالم بود. می‌خندید. به آرش گفته بود: «باید دیگه مراقب خواهر کوچولوت باشی. هم برادر باشی هم پدر.» مادرش خوب بود. آخرش هم معلوم نشد چی شد که بعد از چند روز مرد. از آن وقت به بعد هیوای پنج ساله شد مامان. لباس‌‌ها را آورد و تن بچّه کرد. سیمین هنوز گریه می‌کرد و آرام می‌گفت مامان. سیمین یاد مادرش نیافتاده بود. اصلاً مادرش را ندیده بود. یاد مامان بودن هیوا افتاده بود. سیمین مامان‌هیوا را می‌خواست. هیوا از ده سالگی‌اش به بعد سیمین را نمی‌گذاشت به او بگوید مامان. رفقایش به او می‌خندیدند. توی مدرسه معروف شده بود به «مامانی». کلّی از پهلوی سیمین نیشکون گرفته بود تا بالاخره «مامان» از سر زبانش افتاده بود. لباس‌های سفید با گل‌های آبی را تن نوزاد کرد. انگشت سبّابه‌اش را می‌گذاشت روی لب‌های نوزاد و می‌گفت: «شیرین عسلم! ماه و قمرم! خورشید شبم! بیا بغلم. بیا بغلم» نوزاد را بغلش گرفت و به سیمین گفت: «اسم دختر خانومتو چی گذاشتی؟» سیمین اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «نمی‌دونم.» هیوا توی ذهنش دنبال اسم می‌گشت. و وسط اسم‌های دختر رفت سراغ اسم‌های پسرها تا رسید به آرش. نگرانی‌ای که ته دلش نشسته بود تکان خورد. تکانی که قلب را و بعد قفسه‌ی سینه را و آخر سر تمام بدن هیوا را به لرزه انداخت.
ناهار را درست کرد. خوردند. شام را هم. خوابیدند. صبح هیوا بلند شد تا برود سمت درخت. رفت. رفت که سلام بگوید و برگردد. آرش را دید. بسته به درخت. سر و دهانش خونی. هیوا از دو قدم بیشتر نمی‌نتوانست به درخت نزدیک شود. دو متری ایستاد و سلام گفت. نه به درخت. به آرش. و آرش ِ خونی مالی جواب گفت. با جوابش خون از دهانش ریخت. از لای انبوه ریشش رد شد و آمد روی پیراهن و شلوار و زمین. تا دو متری. و خون بود که از دهان آرش می‌ریخت روی زمین و شده بود ستونی از خون دور تا دور درخت پیر. تا نزدیکی‌های گردن آرش. خون که بالاتر آمد و نزدیک بود آرش را خفه کند هیوا از خواب پرید. صورتش عرق کرده بود. سیمین را دید که خواب است و نوزاد را که چشم‌هایش باز بود. آفتاب بیرون آمده بود و زده بود توی کلبه. این یعنی نماز هیوا قضا شده بود. هیوا نماز را نه سالگی‌اش توی مدرسه یاد گرفته بود. آن موقع هنوز مامان‌هیوا بود. ده ساله نشده بود و مغرو نشده بود تا غرورش بشود نیشکون و برود سر انگشتان و پهلوی سیمین کوچک را سرخ کند. نه‌نه‌جون توی جشن تولّد هیوا قرار بود جلوی این غرور را از همان شش سالگی بگیرد که نشد. مرگ نه‌نه‌جون را برد. و الاّ کادوی نه‌نه‌جون به هیوا یاد دادن نماز بود. نمازی که نه‌نه‌جون می‌خواست به هیوا یاد بدهد فرق داشت. نه در بسم الله الرحمن الرحیم و حمد و سوره و سجده و رکوع. و نه در ذکر و تعداد رکعات و سلام و تشهد. فرقش در این بود که «نه‌نه‌جون» می‌خواست نماز را یاد بدهد. نه‌نه‌جونی که هنوز گل‌های چادر نمازش بوی نماز و خدا می‌داد. برای همین هر وقت اضطراب هیوا را می‌گرفت چادر مادربزرگ را  سر می‌کرد. مثل الآن که چادر نه‌نه‌جون را سر کرده بود و ایستاده بود روبه‌روی درخت پیر. سلام کرد و برگشت. هیوا قضای نماز صبحش را خواند و همان‌طور که به زانو نشسته بود به این فکر می‌کرد که کدام خطای دیروزش قاتل نماز صبحش شده است. فراهم کردن بساط چای دیروز، نگرانی آرش، بیرون زدن از کلبه، سلام کردن به درخت، دو متری درخت ایستادن، دو متری...، نه، نه، دیدن سیمین، کمک کردن به سیمین، زایمان، سوال، سوال‌ها، سوال‌هایی که از ذهنش پرسید، سوال‌هایی که از ذهنش پرسید و هیچ کدام حاضر نشدند از زبانش سرخ شوند. خودشان بودند. خود نامردشان بودند که شده بودند قاتل نماز صبح هیوا. گمان بدی که به سیمین توی خیالش وول خورده بود روح هیوا را به هم ریخته بود. هیوا از همان نه سالگی نمازهایش را مرتّب می‌خواند ولی چیزی توی نمازهایش کم بود. نمازهایش انگار خالی باشد انگار چیز سنگینی کم داشته باشد یا انگار زیادی سبک باشد یا .... نمازهایش راست و ریس نبود. و این را هیوا خودش می‌دانست و نمی‌دانست چه کار باید بکند. آرش نیامده بود. نگرانی برای آرش و اندوه نماز قضا شده و یاد گذشته‌ای که سیمین با خودش آورده بود دل هیوا را شکسته بود. هیوا دو زانو رو به قبله نشسته بود و قلب شکسته‌اش را توی سینه رو به خدا نشانده بود و گریه می‌کرد و گریه می‌کرد و گریه می‌کرد. هیوا یک زن تنهای وسط جنگل چه کار می‌توانست بکند با زن تازه زایمان کرده‌ای و نوزاد تازه دنیا آمده‌ای و شوهری که برایش نگران بود. هیوا خیلی تنها شده بود و ناتوانی‌اش را فهمیده بود. و این اشک‌های صاف و زلال همان فهم ِ حقارتش بودند که از گوشه‌های چشمم پایین می‌ریختند. هیوا به گلیمی می‌مانست که چهار نفره آن را تکانده باشند و تازه روی بند پهن کرده باشند و با چوب به آن بزنند تا خاک‌های مانده‌اش هم بریزد. هیوا دیگر چیزی نداشت و کاری نمی‌توانست بکند. نه برای سیمین و بچّه‌اش که آن‌ها را به جایی برساند، نه برای آرش که او را پیدا کند، نه برای نمازهای خالی‌اش که پرشان کند، نه برای ترس از درخت پیر که آن را دور بیاندازد. هیوا درمانده شده بود. و وسط همین درماندگی و اشک و خیسی به سیمین خوابیده نگاه می‌کرد و می‌رفت به گذشته و به پنج سالگی و بعد از آن به ده سالگی و به نیشکون‌هایی که از پهلوی سیمین می‌گرفت. و همین نزدیک بود هق هق گلویش را هم دربیاورد. هیوا صدای گریه‌اش را می‌خورد تا سیمین بیدار نشود. درک کوچکی و ناتوانی هیوا بلند کرد و دست‌هایش را بالا برد و الله اکبر را به زبان راند و بسم الله را به لب و دهان زد و .... همین بود نمازی که قرار بود نه‌نه‌جون توی جشن تولّد شش سالگی به او هدیه بدهد. نمازی که تو پر باشد، نه این که پر باشد از خالی ِ هیوا. و نه این که پر باشد از خالی ِ من. و نه پر از خالی ِ غرور. نمازی که پر از سجده و رکوع باشد و بزرگی خدا. گریه‌ی هیوا بلند شده بود. وسط همین گریه سلام نماز را داد. سیمین بیدار شده بود. آمد و هیوا را بغل گرفت. هیوای خالی از هیوا را. سیمین هم گریه‌اش گرفته بود. هیوا دست روی سر سیمین می‌کشید و می‌گفت: «گریه نکن مامان‌جون!» و از این «مامان» شوق می‌چرخید وسط چشم‌های سیمین و اشک می‌ریخت روی گونه‌ها. سیمین مامان‌هیوا را پیدا کرده بود. به همان مهربانی قبل. صدای در شد. آرش بود. با مرد دیگری که دستش را انداخته بود دور گردن آرش، با پای آتل بسته و باندپیچی شده. هیوا دوید سمت آرش و سیمین داد زد: «علی!» دیگر معلوم شده بود که علی شوهر سیمین بود. در چند سال بی خبری از همدیگر سیمین ازدواج کرده بود  و آمده بودند شمال برای تفریح که ماشین سقوط کرده بود. آرش علی را پیدا کرده بود و درد زایمان سیمین را به هیوا رسانده بود.
ناهار آماده شده بود. بساط چای و ناهار را گذاشت توی سبد. با زیر انداز و متکّا. قرار شد بیرون کلبه ناهار را بخورند. علی و سیمین و بچّه و هیوا و آرش رفتند زیر درخت بلوط پیر. هیوا دیگر از درخت نمی‌ترسید. رفت زیرش. به درخت تکیه هم زد. چرا دیگر از درختی که در تاریکی یک شب فکر کرده بود راه می‌رود و دست‌هایش را تکان می‌دهد باید می‌ترسید. هیوایی که نمازش او را زلال کرده بود دیگر از چیزی نمی‌ترسید.


  
جدّه فرودگاه بزرگی داشت. امّا این بزرگی محمّدباقر را نگرفت. محمّدباقر را چیز دیگری گرفته بود. یاد اینکه هر سال نرسیده به بیست و پنج شوّال راهی مشهد می‌شد، پیاده. و همه انگشت به دهن که چه ربطی است مگر بین شهادت صادق اهل بیت علیه السلام و روضه‌ی رضا علیه السلام؟ و اصلاً این چه کار است خُب؟ شهادت امام رضا علیه اسلام را مگر از تو گرفته‌اند که این وقت سال می‌روی؟ و به جای این همه احساس بی‌شعور بیا شور روضه‌ای راه بیانداز توی شهر خودت. و این‌طور حرف‌ها.  گذرنامه‌ها را یکی یکی می‌گرفتند و با صورت افراد تطبیق می‌دادند. محمّدباقر در ِ کیف گذرنامه‌اش را که به گردنش آویزان بود باز کرد تا گذرنامه‌اش را دربیاورد. نبود. دو جیب شلوارش را دید. نبود. پیراهنش را، جیب عقب شلوارش و چند بار دیگر توی کیف و چندین بار دیگر شلوار و باز پیراهن و .... نبود. مدیر کاروان آمد و جانشین و مامورهای بی‌سیم به دست و نتیجه‌ی آخر: «نمی‌زارن از فرودگاه بری بیرون. با پرواز اوّلی برمی‌گردی ایران!» محمّدباقر نمی‌دانست به خطایی که منجر به این محرومیّت شده است فکر کند یا به جایی که گذرنامه‌اش را انداخته یا به دعا و نذر و نیاز. در این فرصت کم  ِ نیم ساعته محمّدباقر سوّمی را انتخاب کرد. گوشه‌ی یکی از اتاق‌های حفاظت فرودگاه نشانده بودندش. پاهایش ناخوداگاه آمدند بالا و کف پاها روی صندلی. حالا می‌شد زانو‌ها را بغل گرفت. کاری که محمّدباقر آن را انجام داد. و سر را گذاشت روی زانوها. و وسط صلوات‌هایی که می‌فرستاد رفت یک سال قبل وقتی مقبره الشهدای کنار بزرگراه بسیج را شروع می‌کرد تا برود مشهد. خار و خاشاک روی صورت قبرها را با دست پاک کرده بود و آب ریخته بود روی قبرها. برای اینکه وقتی برود، شهدا آب بریزند برای بدرقه‌اش. و فکرش رفت به قرضی که داده بود به مهدی دوست قدیمی‌اش و ماشین خراب همسایه‌شان که درست کرده بود و عیادت‌هایی که کرده بود و .... مانده بود ده دقیقه‌ی دیگر. نوبت نذر رسیده بود. محمّدباقر باید یک نذری می‌کرد. (و این وسط دل محمّدباقر است که نذر می‌کند ربطی به عقل و منطق و شد و نشد بودن نذر ندارد.) نذر کرد که از جدّه تا مدینه، تا قبر رسول خدا و بقیع پیاده برود. پنج دقیقه‌ی دیگر.... یادش آمد. توی هواپیما تلفن همراه بغل دستی افتاده بود پایین. حواسش هم نبود. محمّدباقر خم شده بود تا موبایل را بردارد و به او بدهد. همان‌جا.... همان‌جا لابد افتاده بود. با عجله گذرنامه را که داشت ورانداز می‌کرد گذاشته بود توی کیفش و درش را نبسته بود. همان‌جا.... خودش است.... آره.... بی‌سیم زدند که یکی برود داخل هواپیما را نگاه کند. مدیر کاروان و چند نفری منتظر  بودند ببینند چه می‌شود. جوابش از توی بی‌سیم آمد، چهار تا لغت عربی و باز چند جمله‌ی عربی دیگر که به مدیر کاروان گفته شد. مدیر آمد به سمت محمّدباقر با چشم‌هایی مثل تابلو که کسی بزند به دیوار صورت. و همین تابلوها کافی بود تا محمّدباقر بفهمد نه نذرش کارگر شده نه دعاهایش مستجاب. سرش را تکان داد و گفت: «پیدا نشده.»
مهرآباد پیاده شد. بهت محمّدباقر را گرفته بود. تمام مسیر را از جدّه تا تهران چشم‌هایش دوخته به روبه‌رو بود. به سفتی سنگ می‌مانست. یک قطره هم اشک نریخته بود. هنوز گیج و منگ اتّفاقی بود که افتاده بود. خانه نرفت. امّا رفت خانه. خانه‌ی رفقایش، انیس‌های وقت تنهایی و دردهایش، شهدای گمنام. و پیش رفیق بود که سنگ چشم‌ها باز شد و بُهت شکست. و قلب.... سفر هر ساله‌اش شروع شد. مشهد. رضای ِ مظهر سریع الرضا علیه السلام که زود راضی می‌شود مگر می‌شود از محمّدباقر دل شکسته‌ی ناکام راضی نباشد. تمام راه را پیاده رفته بود و حالا ایستاده بود روبه‌روی گنبد و طلای زرد و تاب پرچم گنبد را وسط دریای اشک می‌انداخت و مشت می‌کوبید به سینه تا صدای شکسته‌های دل برود توی رواق‌ها و ببوسد شکسته‌های آینه‌ی در و دیوار را. محمّدباقر توی باغ نبود. یعنی اصلاً توی این دنیا سیر نمی‌کرد. خودش را نمی‌دید. حتی حالا که وارد رواق‌ها شده بود و عکسش توی هزار و یک آینه دیده می‌شد. با این دل درهم شکسته و آه ممتدّ سینه که تمام راه پیاده‌روی را با هر دم و بازدم پایین رفته و بالا آمده و زخم کرده راه ریه تا گلو را، با این زخم سینه آمده بود. (شهدا! واسطه‌های بین محمّدباقر و رضا علیه‌السلام! رفقای همیشگی و خلوت‌های ناب! شما کاری کنید! التماس شما را می‌کنم محمّدباقر را با این حال و دل بقیع ندیده رها نکنید! تا دم چشمه آمده است و آب نخورده برگشته است. شما که بلدید. شما که خوب می‌دانید آدرس حوض کوثر را. شما را به تک تک کارهای خوب محمّدباقر قسمتان می‌دهم. به عیادت‌هایش، به قرضی که داده بود و به دستی که خاشاک صورت قبرهای شما را برده بود.) پاهای سستش جلوتر می‌رفتند. به روضه نزدیک شده. و حالا گوشه‌ی طلایی ضریح را می‌دید. ‌ایستد. دستش را گذاشت روی سینه اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا، اشک‌ها به چشم‌ها امان نمی‌دادند و اسلام علیک یا جعفر بن محمّد ایّها الصادق یابن رسول الله...شهدا کار خودشان را کرده بودند. محمّدباقر به زیارت امام ششمش رفته بود.

حدیث: امام صادق علیه السلام: هر که خاشاکی از چهره برادر مؤمنش برگیرد، خدای عزوجل برایش ده حسنه نویسد، و  هر که به چهره برادرش تبسّم کند یک حسنه برای اوست.
اصول کافی ج3، ص293، روایت1. باب: فی الطاف المؤمن و اکرامه. ترجمه: محمدباقر کمره‌ای


  
«اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد انّ محمّد رسول الله» اسلام آورد. نامش را هم گذاشت علی. و علی با آن اسم و فامیل خارجی‌اش چیز جالبی درمی‌آمد، ایوان علی الکساندر. نه فیلمساز بود و نه خواننده. و نه هیچ چیز قابل توجّه جالب دیگری. کارگر یک فست فود تو یکی از خیابان‌های لندن. آخر شب شده بود. لباس کارش را درآورد و راه افتاد. سریع باید می‌رفت خانه تا نمازش قضا نشود. و نشد. الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم .... "و لاالضّالین" را "و لا الدّالین" می‌گفت. و زبانش غلظت ظاد عظیم را بلد نبود. السلام علیکم و رحمة الله و برکاته. این نماز اوّل بود. نماز دوّم را هم خواند. و حالا خواب. تختش را به عرض کنار پنجره گذاشته بود. برای دیدن شب‌های آسمان. که شاید گاهی هوا ابری نباشد و ستاره‌ها بیافتند توی سیاهی مردمک‌ها. و اتفاقاً آن‌شب افتادند. طبق عادت‌های قبلی لباس‌هایش را می‌کند و می‌خوابید. توی این لختی و وسط ستاره‌هایی که یکی یکی می‌افتادند وسط چشم‌‌ها حالتی با روح ایوان علی دست داد. حالتی که او را یاد یک ساعت قبل انداخت وقتی که تو تاکسی نشسته بود و از رویه‌روی سالن دیسکوی نزدیک خانه‌اش رد می‌شد. چیزی ته دلش گُر گرفته بود. آن‌قدر که نزدیک بود زبانش را هم بجنباند و به راننده بگوید «وایستا!» امّا نجنبید و نگفت. حالا هم که روی تخت دراز کشیده بود دلش گُر گرفت. آن‌قدر که دست و پایش را جنباند. بلند شد. لباس‌هایش را پوشید. لباس‌هایش را پوشید که برود.... وقتی حال دل ایوان علی را گُر بزند چه کار می‌تواند بکند جز اینکه لباس‌هایش را بپوشد، لباس‌های خوبش را هم بپوشد و برود.... برود تو حال خانه‌اش و بنشیند رو به قبله و ستاره‌ها را که یکی یکی فرستاده بود توی چشم، با اشک بیاوردشان پایین، تا روی آسمان گونه برق بزنند و قلبش هم برق بیافتد و هق هق هم بیاید و وسط این حال فرق شب شنبه‌ی انگلیسی ها و شب جمعه‌ی مسلمان‌ها را نفهمد و ترجمه‌ی دعای کمیل را دربیاورد و بخواند و بخواند و بخواند. ایوان علی داشت مناجات امام علی علیه السلام با خدا را می‌خواند و معلوم است که توی این اوضاع شانه‌ها بید می‌شوند و حال باد و گریه صدادار و صورت خیس.
دعا تمام شده بود. علی صورتش را شست و رفت که بخوابد. دو دستش را برد سمت یقیه‌ی تی‌شرتش تا درش بیاورد. و داشت درمی‌آورد و فقط آستین‌ها مانده بود که پشیمان شد. تی‌شرت را پوشید و با لباس‌هایش خوابید.

حدیث: امام صادق علیه السلام:
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: اسلام برهنه است. لباسش حیاء است زیورش وقار و مردانگی‌اش کارهای نیک و شایسته و ستونش تقوی و پرهیزگاری است، برای هر چیزی بنیادی است و بنیاد اسلام دوستی ما خاندان است.
اصول کافی جلد 3 صفحه 77


  

کتاب هایشان باز بود. پر از معادله و عدد. سینا عینکش را برداشت و گفت: «بسه دیگه! چند دقیقه استراحت.»  عینکش را گذاشت روی کتابش. این طور رفیقش بهروز معادله ی روی کتاب را از پشت شیشه عینک سینا بزرگتر می دید. بهروز دراز کشید و گفت: «ای تنبل خان! با این شُل گرفتنای جناب عالی کتاب رو تا امتحانات تجدیدی شهریور هم نمی شه تموم کرد.»
- اینقدر قر نزن! شدی عین آقای جبّاری که از وقتی می‌یاد سر کلاس  تا وقتی درس می ده و میره همش قر می زنه. با اون عینک مسخره‌ی عهد بوقش.
بهروز انگار از چیزی ذوق زده باشد یا بخواهد چیزی بگوید که شنیدنش خیلی باید ذوق خوردن تهش نشسته باشد، با یک همچین حالتی بلند شد و گفت: «اگه اون عینک از عهد بوقه پس عینک اون تازه وارده، اسمش چی بود؟ آرش مرادی، باید از تشت دوغ دراومده باشه دیگه.» پوزخند سینا که چسبید به دهانش موبایلش هم زنگ خورد.  "پی ای" افتاده بود روی گوشی‌اش. اسم اختصاری نامزدش بود.  پریسا ایوانی. و بهروز که این را دید منتظر شد تا شصت سینا برود روی پاسخ. و رفت.  و حرف‌های بهروز با صدای بلند شروع شد: «سینا! کار دستشوییا که تموم شد زود بیای. باید ته سالن رو هم تی بکشی.» سینا انگشت سبّابه‌اش را به طرف بهروز تکان داد، یعنی حسابت را بعداً میرسم. از بهروز فاصله گرفت. پریسا از دل‌تنگی‌اش گفت و این که «پس کی امتحانات تموم می شه؟» و بعداز کلّی حرف‌های محبّت‌آمیز که بینشان رفت و آمد پریسا پرسید: «چه خبر؟ چه کار می کردی؟» و سینا: «هیچ کار. داشتیم درس می خوندیم. چند دقیقه استراحت بود. تو که زنگ زدی کاری نمی‌کردیم.» رسیده بود گوشه‌های پارک. پارک شقایق. نزدیک خوابگاهشان بود. برای درس خواندن با بهروز می‌آمدند پارک. دقیقا رسیده بود گوشه‌ی پارک و داشت پریسا را توجیه می‌کرد که حرف‌های بهروز شوخی بوده است و کاری نمی‌کرده است. مردی را دید که گوشه‌ی پارک فندکش را زیر بساطش روشن کرده بود. گوشی را سریع گذاشت توی جیبش و یقیه‌ی مرد را گرفت و کوباندش به دیوار. «تو مکان عمومی چه غلطی می‌کنی الاغ؟!» مرد ترسیده بود. «هیچ کار!» و سینا عصبانی شده بود: «هیچ کار؟ اینجا زن و بچّه رد می‌شن. کثافت کاریت رو آوردی این‌جا و می‌گی هیچ کار؟...»
(سینا خان! چه خبرته؟! اینجام. کجا رو نگاه می کنی؟ اینجا. یه کم سرت رو بگردون سمت راست. ها! آفرین! همین جا. سینا می‌گوید: «سلام. خوب هستید شما؟» من خوبم، شما چرا اینقدر قاتی کردید. برای شمای دانشجو زشته. می‌گوید: «کجا زشته آقا؟ داشته شیشه می‌کشیده حالا می‌گه کاری نمی‌کردم. مرتیکّه‌ی دروغ گوی الدنگ!) سینا دوباره عصبانی شده بود.حالی‌اش نمی‌شد. شروع کرد به زدن. پهلو و کمر و سر و دهان را هم از هم نمی‌شناخت. دهان و دماغ مرد را خونی مالی کرد.  کتک کاری‌اش که تمام شد شیشه‌ها را ریخت توی حوض وسط پارک. گوشی را از توی جیبش درآورد و برد دم گوشش. قطع شده بود. شماره‌ی پریسا را گرفت و تعریف ماجرا.
(سینا خیلی بی انصاف بود. نمی‌خواهم بگویم کشیدن شیشه گوشه‌ی پارک کار درستی است. و نه این‌که نهی از منکر کار غلطی است و کاری ندارم به این‌که نباید لب و لوچه مردم رو خونی کرد. به این کار دارم که سینا خیلی بی انصاف بود. لاشه‌ی استاد جبّاری را از توی کلاس کشانده بود وسط پارک شقایق و خودکار و قلمش را کوبانده بود وسط سینه و چشم و چالش و تکّه تکّه کرده بود و با رفیقش بهروز تکّه‌های گوشت استادش را نوش جان کرده بود و آخر سر برای نامزدش بی‌کاری‌اش را اثبات می‌کرد. سینا توالت شستن و تی کشیدن ته سالن و کشیدن شیشه را کار می‌دانست ولی حرف زدن و غیبت و گوشت مردار خوردن را نه. سینا خیلی بی انصاف بود.)

حدیث: رسول خدا صلّی الله علیه و آله:
کسی که گفتارش را از کردارش به شمار نیاورد، گناهانش بسیار شود و عذاب او آماده گردد.
محمدی ری شهری، محمد، میزان الحکمه، المجلدالثالث، ص 2738


  

آینه‌ی یک و نیم متری را گرفته بود زیر بغلش و داشت می‌برد. گوشه‌ی جیبش را تکانده بود تا توانسته بود آینه‌ی یک و نیم متری بخرد. نه این‌که جیبش پر باشد و فقط گوشه‌اش را تکانده باشد. جیبش خالی بود. تمام راه را تا خانه باید پیاده می‌رفت. نه پول تاکسی را داشت و نه می‌توانست با آینه‌ی درازش سوار ماشین شود. (قرار نبود این طور شود. قرارمان بر نامردی نبود. قرار نبود بی رحمی پیش بیاید. ولی آمد:) آینه‌ای را که از سر مطهری تا وسط‌های خاک‌فرج آورده بود شکست. دست تقی که عرق کرده باشد و فکرش که در ته جیب خالی‌اش باشد، معلوم است که آینه را می‌چرخاند و می‌زند به تنه‌ی درخت ِ توی پیاده‌رو. از تنه‌ی درخت و شکسته‌های آینه تا خانه‌اش پیاده رفت. نه پول تاکسی را داشت و نه می‌توانست با فکر به هم‌ریخته و غم درهم ریخته‌اش سوار ماشین شود. آینه را که داشت می‌خرید توی آینه صندوق صدقات ِ توی پیاده‌رو را دید. یادش آمد چند وقت است صدقه‌ی روزانه‌اش را نداده است. نیّت کرد سکّه‌ی پنجاه تومانی مانده در جیبش را بیاندازد توی صندوق. از مغازه که با آینه‌ی درازش درآمد خواست سکّه‌ را توی صندوق بیاندازد. امّا نیانداخت. آینه وقتی توی مغازه بود صندوق صدقات را برعکس‌ نشان داده بود. چپ و راست را عوض کرده بود. ذهن تقی هم صندوق را برعکس داشت نشان می‌داد. برای همین سکّه را توی صندوق نیانداخت. این‌ فکر تقی بود. و معلوم بود که با این فکر درهم ِ دراز و عجیب و غریبش، توی تاکسی جا نمی‌شد. این وسط سکّه‌ی پنجاه تومانی‌اش به دردش نخورد. ذهن تقی زیادی آینه شده بود. چپ و راست را عوضی نشان می‌‌داد. صندوق صدقات را که می‌دید راست ِ روزی را چپ ِ فقر می‌کرد.
رسید خانه. قاب خالی آینه‌ به دیوار بود. انگار گچ سفید دیوار را به جای آینه قاب گرفته بود. داشت گچ سفید واقعی را به تقی نشان می‌داد. چپ و راست را هم عوض نمی‌کرد. تقی روبه‌روی قاب و دیوار ایستاد و لبخند زد. و خیالش راحت بود که دیگر چیزی نیست تا لبخندش را عکس کند و ته خنده‌اش به هزار و یک برعکسی می‌اندیشید که باید راست و ریستشان می‌کرد.

حدیث: رسول خدا صلّی الله علیه و آله: براستی صدقه برای صدقه‌دهنده مایه‌ی فزونیست، پس صدقه دهید خدایتان رحمت کند و براستی که فروتنی و تواضع مایه‌ی بلندی مقام است، پس فروتنی کنید خدا مقام شما را بلند گرداند و براستی گذشت برای صاحب گذشت سبب عزّت است، از خطای دیگران درگذرید تا خدا عزیزتان گرداند.
اصول کافی: 121:2


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 150141
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ