سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزه را گرفته بود. گرفته بود و ریخته بود وسط روح. از سحر. یعنی  روزه اش را از سحر گرفته بود و محکم بغلش گرفته بود.  آن قدر که روزه رفته بود توى خودش و شده بود خودش. تا حالا که هنوز دم غروب (به ضم دال( بالای کوهِ روبه روی چشم هایش پیدا بود. گوسفندها رفته بودند. همه یشان.  و علی رفته بود بالای سنگلاخ های تیز و صاف کوه تا برای زنش فاطمه انجیر کوهی بچیند. و چید. یک دامن پر. و داشت پایین می آمد که پایش سر خورد و افتاد و این شد که حالا گوسفندهای بی چوپانش خودشان رفتند تا بگویند خودمان راه را بلیدم و تو بی خود خانه و کاشانه ی شهری ات را ول کردی و آمده ای اینجا چوپانی ما را بکنی. چیزکی از دم غروب (به همان ضم دال) هنوز مانده بود. و هوا می رفت که تاریک شود . با پای شکسته اش یک قدم هم نمی توانست بردارد. گوسفندها باید تا حالا رسیده باشند. و فاطمه دل نگران شده باشد. و لابد می خواهد به صاحب گله بگوید امّا خجالت می کشد. برای همین است که می رود توی خانه گلی کوچک گله دار و به زنش می گوید: «نمی دونم علی چرا این قدر دیر کرده» و زن گله دار که مشک های ماست و شیر را روبه راه می کند می گوید: «غصّه مخور! پیداش مره.» علی و فاطمه دیگر زبان محلّی را می فهمیدند. شش هفت ماه از تاریخ به سر زدن علی گذشته بود. یکهو به سرش زده بود و درس و بحث و زندگی را ول کرده بود و دست فاطمه را گرفته بود و آمده بود کوه و بیابان و به یک گله دار گفته بود یک سال چوپانی گوسفندهایت را می  کنم. مجّانی. و کرده بود تا حالا که نصفش رفته بود. آدم درس خوانده ای که این طور چیزها به سرش می زند باید هم از انجیرهایی که ریخته است جلوی پا و دستش و از اینکه می تواند انجیرها را بخورد امّا نمی خورد لذت ببرد. و از بوی بد دهانش لذت ببرد. و تلخی آب دهانش را هی قورت دهد و نگذارد چشم هایش اشک هایش را قورت دهند و هرّی اشک ها بریزند روی گونه ها و پا شکسته باشد و دم غروب رفته باشد و سرخی مشرق به وسط آسمان رسیده باشد و دل توی دل علی نباشد و ببیند قرمزی آسمان را و بشنود زوزه ی باد و سکوت کوه را و بچشد تلخی مانده در دهان را و فکر کند و تعقّل کند و تفکر کند و خیالش صورتگری کند و با خودش بگوید: «یعنی این همه فعل و کار را من انجام می دهم و این همه چیز کثیر، منِ واحدم. و بگوید: «اگر من یکی هستم پس چه طور این همه هستم. این همه شنیدن و دیدن و چشیدن و تفکر و تخیّل. وچه طور می شود این همه باشم در حالی که می دانم یکی هستم.»علی به سرش زده است. مثل شش ماه قبل.   که به سرش زده بود. نگرانی های فاطمه بالاخره گله دار را سوار موتورش کرد و فرستادش دنبال علی. سفیدی پیراهن علی در هوایی که می رفت تاریک شود معلوم بود. توی دامنه ی یک کوهی. موتورش را پای کوه خاموش کرد و بالا رفت. علی دست بلند کرد و تا وقتی بیاید و به او برسد انجیرهایی که دور و برش ریخته بود را توی پلاستیک ریخت برای فاطمه و چند تایی هم خورد برای افطار. نه افطار. افطار را کرده بود. با همان تفکراتی که از عقلش گذشته بود. با همان شناختی که از خودش یافته بود و از آن به این رسیده بود که خدا چه طور یکی است با علم های بی نهایتش و و چه طور او همه جا هست با اینکه این همه «جا» هست. بردن علی با پای شکسته کار سختی بود. امّا رفتند. معلوم است که دیگر چشم های فاطمه داشتند چه کاری می کردند و توی دل فاطمه چه خبر بود و علی را چه طور نگاه می کرد و پای شکسته اش را چه طور می دید و حرف های گله دار و توصیه های طبّی و محلّی زن گله دار را چه طور می شنید و .... این ها معلوم است و معلوم است که این ها همه فاطمه بود و فاطمه یکی بود.

حدیث: محمّدبن مسلم گفت: از حضرت باقر علیه السلام درباره روایت «
همانا خداوند آدم را بر صورت خود آفرید» پرسیدم. حضرت فرمودند: این صورت، صورتی است تازه آفریده شده که خداوند آن را برگزید و بر سایر صورت‏ها اختیار کرد. پس این صورت را به خودش نسبت داد؛ همچنان‏که کعبه و روح را به سوی خود نسبت داد و فرمود: «خانه من»، «و در آن از روح خود دمیدم.»
محمّدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، 1372، ج 1، ص 134


  
تازه جای پارک پیدا کرده بود. ترمز دستی را کشید بالا و دفترچه اش را برداشت و آمد پایین. «میدون ولی عصر کدوم وره؟» راننده ی یک نیسانی بود که این جمله را داد زد. مسعود دفترچه ی بیمه اش را گذاشت توی جیبش و داد زد: «مستقیم می ری! میدون اوّل که رسیدی...» مسعود کمی مکث کرد. بعد گفت: «میدون اوّل که رسیدی بپیچ سمت چپ. مستقیم برو می رسی میدون ولی عصر.» نیسانی رفت. بوق هم زد. بوقی خیلی بلندتر از صدای خودش. مسعود کمی مکث کرده بود. درست یادش نیامده بود که سمت راست می رفت میدان ولی عصر یا سمت چپ. امّا به نیسانی گفت: «بپیچ سمت چپ!»
خانم منشی که اسمش را خواند رفت توی اتاق دکتر. سلام و احوال پرسی. و معاینه. چند روز بود توی قفسه سینه اش احساس سوزش می کرد. راه که می رفت. و بیشتر وقت استرس. بعد از معاینه گفت: «باید بری آنژیوگرافی.» و خودکارش رفت که روی برگه دفترچه اش بنویسد. خودکارش را کمی تکان داد و گفت: «بعد از غذا دراز می کشی؟» و بعد پرسید: «عرق هم زیاد می کنی؟» مسعود به سوال اوّل گفت: «آره» و به دوّمی: «نه» دکتر داشت فکر می کرد. روی صندلی نشسته بود. خودکار هم انگار داشت فکر می کرد که تکیه داده بود به انگشیت سبّابه ی دکتر و هیچ کاری نمی کرد. دکتر گفت: «نمی دونم. اوّل یه تست ورزش می نویسم ببینم وضعیّتت چه طوره.»
نیسانی به میدان اوّل که رسیده بود پیچیده بود سمت چپ. و تا ته رفته بود. به میدان ولی عصر نرسیده بود. آدرس را دوباره پرسیده بود و داشت برمی گشت. و داشت برمی گشت که زد به یک پیرزن عصا به دست. نیسان مستقیم زده بود قفسه سینه ی پیرزن. راست بردندش اتاق عمل. دکتر جرّاحش همان دکتر مسعود بود. عمل ناموفق بود. پیرزن مرد.
مسعود تست ورزش را داده بود و آورده بود پیش دکتر. نگاهی کرد و گفت: «خوب بود نفرستادمت آنژیو. مال قلبت نیست. قلبت سالم سالمه.» قلب مسعود سالم سالم بود. قلب مسعود سالم سالم بود؟! قلبی که خدا از او راضی نباشد چه طور می تواند سالم باشد؟ «نمی دانم» که آسان تر بود. وقت گفتن آدرس مکث هم که کرد. پس زبان گنده اش نمی چرخید و نمی گفت: «بپیچ به چپ!» و می چرخید و می گفت: «نمی دونم» یا اصلا نمی چرخید. خفه می شد و می تمرگید توی دهانش و پیرزن عصا به دست را به کشتن نمی داد.
مسعود توی خانه اش نشسته بود. دوباره سوز افتاده بود توی قفسه ی سینه اش. و این بار داشت می آمد بالا، تا پشت گردن و رسید به کتف ها. درد، فک را درگیر کرده است. حتی بازوها را. مخصوصاً بازوی چپ. دکتر، تست ورزش را که نگاه می کرد به یکی از نکات تست مشکوک شده بود. وقت نسخه پیچی هم مکث کرده بود. امّا "نمی دانم" نچرخید روی زبانش. مسعود خیلی حالش خراب شده بود. داشت می مرد. و مرد.

حدیث: زراره گوید از امام باقر علیه السلام پرسیدم:
حق خدا بر بندگان چیست؟ فرمود: آنچه می دانند بگویند و از آنچه نمی دانند باز ایستند.
اصول کافی، ج1، ص53، ح7

  
قوقولوی خروس بند نمی آمد. از سر اذان شروع کرده بود تا حالا که دیگر بی بی ِ قاسم خانی هم فهمیده بود آفتاب زده است و دیگر نماز قضا است و بیدار کردن مردم فایده ای ندارد. همان طور که خواب نازنینش را قوقولوی خروس نوک میزد، با خودش فکر می کرد که باید برود از داروخانه یک شربت دیفن هیدرامینی چیزی بخرد. صدای خروس عجیب خش دار شده بود. یا اینکه آویش برایش دم کند. خروس هم همان خروس های سفید زمان رسول الله صلی الله علیه و آله. خروس مراد هم سفید بود، حتی زینتی هم بود، خیلی هم پول پایش داده بود، به قول خروس فورش چکمه پوش بود از بس که پر روی پاهایش را گرفته بود. با تمام همه ی این خوبی ها، بد صدایی داشت. خواندن بلد نبود.
مراد آدم مقیّدی بود. خوب بود. خیلی هم خوب بود. ولی می خواست چه کار کند با خروسی که مثل هشدار موبایل نبود تا بتوان با یک کلید خاموشش کرد. جز این که یک نخ کلفت بردارد و برود سربخت خروس و چند دور نخ را دور نوک خروس بچرخاند و خلاص. بعد بگوید: «بخون! بخون جناب! جناب چکمه پوش!»
هنوز تازه خروس خواننده اش خفه خون گرفته بود و مراد رفته بود توی چرت که صدای زنگ در خانه پس گردنی زد به چرت لاغرش. و چرت به این لاغری که هزار و یک نوک از جناب خروس هم خورده باشد چه حالی می شود اگر پس گردنی هم بخورد. معلوم است پاره می شود و می چسبد به سقف سر. طوری که با کاردک هم نمی شود از سقف سر جدایش کرد. مراد با چشم های باز و نیمه باز رفت دم در. بی بی  قاسم خانی بود. همسایه ی دیوار به دیوارشان. سلام و احوال پرسی و پرسیدن حال نوه اش آقای قاسم خانی. بی بی می گفت: «چه خروس خوش خوونی دارین! هر روز صبح برا نماز بیدارم می کنه....» هنوز تعریف های بی بی از خروس ادامه داشت و هنوز مراد به عنوان تایید سر تکان می داد و توی دلش بد و بیراه نثار خروسش می کرد که یک دفعه چشم های مراد گرد شد و انگشت سبّابه¬اش تاه شد و رفت که برود لای دندان که دوباره صاف شد و با بقیه ی انگشتان شَتَلَق خورد روی ران پایش. گفت: «وای! خروس چکمه پوشم.» تازه یادش آمده بود که در حالت خواب و بیداری و عصبانیتش چه خبطی کرده و چه بلایی سر خروسش درآورده است. رفت و دید خروسش زنده است. سُر و مُر و گنده. چهار تا لیچار دیگر هم بارش کرد و نخ را باز کرد. و داشت باز می کرد  که خروس از توی دستش در رفت و از قفس بیرون پرید و راست آمد خدمت بی بی. و بی بی احوال پرسی گرمی با خروس کرد. بی بی میهمان داشت و پول نداشت و نوه اش هم مسافرت بود. سر صبح جمعه آمده بود از مراد پول قرض بگیرد. مراد پول را آورد. بی بی با مراد خداحافظی کرد و از آن گرم تر با خروس خداحافظی کرد. خنده ی ظاهری مراد تا بناگوشش باز بود و در درونش کلمه ای از بد یا بی راه گذر نبود که حواله ی خروس نکرده باشد. بی بی رفت. مراد خروس را گرفت و چند بار هم اضافه بر سازمان فشارش داد و خوب فشارش داد و انداختش توی قفس.
(کاری ندارم که می خواهی درباره آن چه به زودی اتفاق خواهد افتاد زبان شکایت باز کنی و بگویی شعار زده شده ای و این چه حرف مسخره ای هست و اصلا چه ربطی دارد قصه ی طنز به این حرف های تخیلی خالی بندی و بعد رو به من کنی با انگشت مرا نشان رفقایت بدهی و بگویی: «بنگاه خالی بندی!» یعنی به من بگویی. و بعد خواسته باشی نخ بیاوری ببندی به نوکم و ... کاری به این حرف ها ندارم.)
خروس دست مراد را دیده بود. و دیده بود قبضه ی پولی را که گذاشت کف دست پیرزن. بی این که از شمارش اسکناس ها بگوید و حرفی از پس گرفتنشان بزند. حالا باید چه کار می کرد. چه طور می توانست باز هم بانگ بدهد و بخواند و خواب خوش مراد خوب را به هم بزند و چه طور نخواند و نگوید: «سبّوح قدّوس» که شاکله وجودیش برگفتن همین ذکر نقش بسته است؟ مراد رفته بود که بخوابد. دراز کشیده بود. مراد به خواب رفته بود و خروس بین خواندن و نخواندن گیر افتاده بود. به خاطر همین بود که چیز سفتی مثل یک کلوخ گیر کرده بود توی گلویش. دقیقاً زیر لارگ های قرمز آویزانش. خروس دور خودش می چرخید و خفگی داشت پاهایش را هم سست می کرد.
مراد بیدار شد. ساعت های 9 صبح. چایی را دم کرد و خورد. از صدای خروس خبری نبود. از پنجره نگاهی به خروس انداخت. افتاده بود روی زمین. مرده بود.

حدیث: امام رضا علیه السلام: پاداش وام دادن هیجده برابر بیش از صدقه است زیرا قرض الحسنه باعث مى‏شود که شخص به گرفتن صدقه دچار نشود.
بحارالانوار، ج103، ص104


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 150144
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ