سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مگر آدم زن و بچّه‌دار عاشق نمی‌شود؟ او دوستم دارد. من هم دوستش دارم. می‌خواهم بگیرمش. چی؟ دوتا بچّه دارم؟ علیرضا و مهدی؟ خب بله! چه اشکالی دارد؟ عشق که زن و بچّه داشتن نمی‌شناسد. بنده رسماً اعلام می‌کنم: «ایشان دل من را برده.» آدم بی دل که نمی‌شود. باید بروم دنبال دلم که توی دست و لای انگشتان نازک و ظریفش نشسته. می‌گویی: «به وجود نویسنده معتقد هستی یا نه؟» بودم. امّا الآن نه. کو؟ کجاست؟ می‌توانی نشانم بدهی؟ می‌گویی: «همه جا هست. ما مخلوقات نویسنده هستیم.» این‌ها تخلیّات شماست. یک اسم هم برایش درآورده‌اید که "عباس احمدی". واقعاً چه جفنگیّاتی! حتی مشی و ارادیمان را وصل به نویسنده می‌کنید. زمانی که به وجودش معتقد بودم مهدی پسرم می‌پرسید: «بابا! نویسنده کجاست؟» می‌گفتم: «همه جا باباجون.» می‌گفت: «یعنی تو شکم من هم هست؟» واقعا خنده‌‌ام می‌گیرد. می‌گویی: «اگر نویسنده نباشد ما هم نیستیم. ما مخلوقات و شخصیّت‌های ذهنی داستانی او هستیم. باور کن عباس! حتی همین نام عبّاس را نویسنده برایت گذاشت. توی داستان "کار اصلی چشم‌ها". یادت هست؟ خودت از او خواستی نامت را عبّاس بگذارد. هم نام همان کسی که چشم‌هایت را نجات داد.» می گویم: «من که یادم نیست.» موهایم را قشنگ شانه می‌زنم. قرار است بروم پیش الناز. می‌گویم: «من این چهارچوب دموکراسی اسلامی‌تان را هم قبول ندارم. این چه دموکراسی است که تهش می‌شود دور آشکار "رهبری، شورای نگهبان، خبرگان، رهبری"؟! من به اصالت فرد معتقدم. فقط لیبرال دموکراسی. هم آزادی فرد محقق می‌شود و هم حکومت مردم بر مردم. می‌گویی: «پس چه طور فلان کشور بر علیه حجاب قانون وضع می‌کند؟ این چه طور اصالت فردی است و چه لیبرالی؟» می‌گویم: «ببین! جاده خاکی نرو! من کاری به فلان کشور و بهمدان ندارم. فقط ایالات متحدّه آمریکا.» می‌گویی: «نظام انتخاباتی آمریکا را خوانده‌ای؟ می‌دانی چه طور است؟ اصلاً می‌دانستی تا به حال 16 بار کاندیدایی که رای کمتر از مردم گرفته رییس جمهور شده؟ نمونه‌اش همین بوش پسر. و اصلاً می‌دانستی هر دموکراسی‌ تهش دیکتاتوری است. بالاخره باید ته این دموکراسی به یک جایی بند شود. باید یک کسی یا افرادی صلاحیّت‌ها را تایید کنند. آن‌ها کی‌ها باشند؟ از کجا معلوم صلاحیّت‌ها را به حقّ تعیین کنند؟ ها؟!» پیراهن آبی قشنگم را می‌پوشم. همسرم و علیرضا و مهدی شهرشتانند. گذاشتمشان پیش پدر و مادرش. با الناز توی یک بوستان قرار گذاشته‌ام. می‌گویم: «آن‌جا ساز و کار قانون و انتخاب و صلاحیّت معلوم و شفاف است. گزاره‌های تایید و ردّ بر همگان معلوم است.» می‌گویی: «قانون هر چه هم شفاف، قابل دور زدن است. می‌شود تاویل و تفسیر کرد. از کجا معلوم افراد موظف به تایید صلاحیت حب و بغض شخصی و جناحی‌شان را قاتی نکنند؟! لابی‌های قدرت را چه می‌کنی؟ بعضی نظریه‌ پردازهای غرب به این نتیجه رسیده‌اند که دموکراسی واقعی ممکن نیست مگر با نیروی حاکمی که از هر گونه حب و بغض مادّی مبرّا باشد. که تهش می‌شود چیزی مثل ولایت فقیه.» کتم را هم پوشیده‌ام و حالا چند تا پیس ادکلن به سر و گردنم می‌زنم. می‌گویم: «تو قشنگ حرف نمی‌زنی. حرف‌های الناز خیلی قشنگ‌تر است. آدم تُن صدایش را که می‌شنود صفا می‌کند.» قرارمان توی بوستان گلبرگ است. می‌زنم بیرون.
چه قدر هم خوش قول است! روی نیمکت توی پارک نشسته. می‌نشینم روی نیمکت. با هم گپ می‌زنیم. چند قدم آن طرف‌تر ایستگاه صلواتی است. لیوان‌های یک بار مصرف چای ریخته و آماده. و یک کاسه قند. می‌روم دو تا چای برمی‌دارم و می‌آیم. می‌گویم: «مگه امروز چه مناسبتیه؟» الناز می‌گوید: «شهادت امام رضا (علیه السلام).» و ادامه می‌دهد: «پارسال مثل الآن مشهد بودیم. با بابا و ماماننم.» می‌گویم: حرمم رفتی؟» می گوید: «یه بار. اونم مامان زورم کرد.» می‌پرسم: «چه طور بود؟» می‌گوید: «آینه کاری‌های قشنگی داشت.» تو توی این اوضاع هم ول نمی‌کنی. آمده‌ای پشت گوشم بنا به پچ پچ که چه؟ مگر نمی‌بینی فضا عاشقانه است؟! آقا! بنده به نویسنده معتقد نیستم. ولمان کن! با همان صدای پچ پچ می‌گویی: «تو هنوز مشهد نرفته‌ای. البته کربلا یک بار رفته‌ای. داستان "کربلا بدون بین الحرمین" که یادت هست؟ ها؟» ابروهایم را می‌دهم بالا. یعنی یادم نیست. می‌گویی: «معلوم است که یادت نیست. تو داستان‌هایم که تو را تویشان بازی‌ات داده‌ام را یادت رفته. خود من را هم یادت رفته. نمی‌فهمی که هر کاری که می‌کنی به اذن من است. و منم که تو را عین یک عروسک خیمه شب بازی این ور و آن ور می‌کنم. و منم که به حکم خودم به تو اختیار داده‌ام. و نمی‌فهمی که خود این ماجرا یک داستان است. و معلوم است که وقتی مرا یادت می‌رود، الناز تمام فکر و ذهنت را می‌گیرد.» واقعاً داری چرت و پرت می‌گویی. مگر تو کی هستی که با من این طوری حرف می‌زنی. می‌گویی: « بنده عباس احمدی، نویسنده، خالق جناب عالی. معرّف حضور هستم؟» ایستگاه صلواتی از باندهایش مدّاحی پخش کرده: «هر کسی برات کربلا گرفته رفته مشهد از امام رضا گرفته/ چه شلوغه کنار پنجره فولاد گمونم باز یه مریض شفا گرفته» جمله آخرت توی ذهنم تکرار می‌شود: «وقتی مرا یادت می‌رود، الناز تمام فکر و ذهنت را می‌گیرد.» الناز دارد از خاطرات مشهدش می‌گوید. از کوهسنگی و از هتلشان که خیلی کلاسش بالا بوده و از شاندیز و .... و من مانده‌ام وسط ارتباط بین مشهد و کربلا توی شعر مدّاح و حرف آخر تو و خاطرات الناز. و فکرش را بکن این وسط مهدی و علیرضا را هم ببینم که دارند تاب می‌خورند و همسرم را که دارد تابشان می‌دهد. باورم نمی‌شود. این‌ها الآن باید شهرستان می‌بودند. سریع رویم را می‌گردانم به طرف دیگر و گوشی‌ام را که دارد می‌لرزد جواب می‌دهم. همسرم است. می‌گوید: «ببخشید که بی‌خبر رفتیم.» می‌گویم: «کجا؟» می‌گوید: «مشهد. الآن داریم می‌ریم حرم. نزدیک حرمیم.» شوکه شده‌ام. می‌گویم: «یعنی الآن مشهدی؟» می‌گوید: «عباس آقا! واقعاً ببخشید. یه هوی شد. زنگ زدم به گوشیتون که خبر بدم ولی....» همان طور که دارد حرف می‌زند رویم را می‌گردانم طرف وسایل بازی. همسرم هنوز دارد مهدی و علیرضا را تاب می‌دهد. گوشی موبایل هم دستش نیست. وای! مرا دید. دارد می‌آید سمت من. الناز هم کنارم ایستاده. پشت گوشی هم همسرم دارد از مشهد حرف می‌زند. هنوز بنای توجیه را ول نکرده. می‌ترسد به خاطر اینکه بی اجازه رفته چیزی بگویم. از این طرف همسرم دارد به من نزدیک می‌شود. غضب آلود و اخم‌هایش توی هم. گیج و منگ شده‌ام. انگار دارم دیوانه می‌شوم. صدایت توی گوشم پچ پچ می‌کند که: «حالا کی نویسنده است و خالق؟ و کی شخصیّت ذهنی است؟ ها؟!» می‌گویم: «نویسنده هم که باشی باید از یک مکتب پیروی کنی. این داستان جناب عالی چه کوفتی است؟ رئال است، سوررئال است، چه چیز سر هم بندی است؟» می‌گویی: «خالق، بنده هستم. من تشخیص می‌دهم چه طوری خلق کنم، چه طوری بنویسم، از هیچ مکتب غربی هم پیروی نمی‌کنم.» همسرم نزدیک تر شده. گوشی موبایل هنوز دم گوشم است. نگاهی به الناز می‌کند و می‌گوید: «ایشون کی باشن؟» یادم... یادم... یادم آمد. کربلا را یادم آمد. خانمی که کاروانش را گم کرده بود داشتم می‌بردم هتلشان که همسرم یکهو ظاهر شد و گفت: «ایشون کی باشن؟» نویسنده! نویسنده! یادم آمد. تو را یادم آمد. وای! همه چیز یادم آمد. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ خواهش می‌کنم نجاتم بده! یک کاری کن! می‌گویی: «نه! دیگر دیر شده. حالا باید جواب گوی همسرت باشی!» التماست را می‌کنم. به پایت می‌افتم. آبرویم را نریز. قبول دارم غلطی کرده‌ام. آبرویم را حفظ کن! می‌گویی: «فایده‌ای ندارد. باید مجازات شوی. باید زندگی‌ات از هم بپاشد.» هنوز گیج و منگ ایستاده‌ام و چیزی نمی‌گویم. همسرم عصبانی شده. می‌گوید: «گفتم ایشون کی باشن؟» دیگر امیدی ندارم. از نویسنده هم ناامید شده‌ام. یعنی دلم شکسته‌. دستم سست شده و گوشی را از دم گوشم آورده‌ام پایین. هنوز چای توی دست دیگرم است. گلویم خشک شده. لیوان را بالا می‌آورم و یک قلپ می‌خورم. مزّه‌ی گلاب می‌دهد. صدای مدّاح توی گوشم می‌پیچد. پرچم سبز یا رضا (علیه السلام) که دم ایستگاه صلواتی زده‌اند تکان می‌خورد.  ته دلم می‌گویم: «یا امام رضا علیه السلام! شنیده‌ام شما زود راضی می‌شوید. از اشتباه من بگذرید و ....
«عباس آقا! عبّاس آقا! چرا ماتتون برده؟! تو راه چایی رو می‌خورین. زود بریم، به زیارت نمی‌رسیم ها!» همسرم دستم را فشار می‌دهد و ادامه می‌دهد: «چتون شده؟ شما که آرزوتون این بود مشهد رو ببینین.» مشهدم. کنار یک ایستگاه صلواتی. روبه‌روی حرم امام رضا علیه السلام. توی یک دستم گوشی همراهم است. وراندازش می‌کنم. آخرین تماس همسرم است، برای چند ثانیه قبل‌تر! توی دست دیگرم چای است. یک قلپ دیگر می‌خورم. مزّه‌ی گلاب می‌دهد. مزّه‌ی بهشت. مز‌ّه‌ی رضایت رضا علیه السلام. با همسرم و علیرضا و مهدی می‌رویم به سمت حرم.

حدیث: روای می‌گوید از امام صادق علیه السلام درباره عشق پرسیدم. حضرت فرمود: کسی که دلش از ذکر و محبّت خدا خالی شد، خداوند او را مجازات می‌کند به این که محبّت غیر خدا را در دلش می‌اندازد.
امالی شیخ صدوق ص665

  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :15
کل بازدید : 150485
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ