سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

اول ماهست. حرمم. دعای اوّل خمس عشر را خوانده‌ام. حال خوشی داشتم. اشک از اشکم جدا نمی‌شد. همیشه برایم سوال بوده چرا بعضی وقت‌ها حالم خوش است و خیلی از وقت‌ها بد. نکند زیر سر نویسنده .... نه! بعد از چندین داستان که بازی‌ام داده فهمیده‌ام کارهایش همین طور بی حکمت نیست. هر دفعه به او توپیده‌ام جواب دندان شکنی به من داده. این بار باید با احتیاط با او صحبت کنم. آقای نویسنده! با شما هستم. خوبید؟ دماغتان چاق است؟ داستان‌هایتان به خوبی و خوشی می‌گذرد؟ می‌گوید: «سلامت را خوردی؟» سلام می‌کنم و جواب می‌دهد و می‌گوید: «چی شده؟ دوباره می‌خواهی خِرم را بگیری که چرا فلان بلا را سرت آورده‌ام؟!» حق دارد که شاکی باشد. شخصیّت اول داستان‌هایش یعنی من که این قدر عاصی و ناسپاس باشم چه امیدی به دیگر شخصیت‌هایش؟ می‌گویم: «نه. سوالی دارم. چه طور است که گاهی حال خوش و خوبی برایم می‌نویسی امّا خیلی وقت‌ها همین نماز واجبم را به ضرب و زور می‌خوانم.» می‌گوید: «درست است که تمام کارهایت را من می‌نویسم و هر کاری که می‌کنی اگر خواست من نباشد نمی‌شود و درست است که تمام احوال خوش و ناخوشت دست من است، امّا همین طور بی قاعده نیست. بی حساب و کتاب نیست....» همان طور که نویسنده دارد حرف می‌زند نگاهم می‌رود روی گوشی همراهم که دارد می‌لرزد. شماره همسرم رویش افتاده. نویسنده می‌گوید: «جواب بده!» سلام می‌کنم. جوابم را نمی‌دهد. حسابی توپش پر است. داد می‌زند: «معلوم هست از صبح کجایی؟ دو تا جقله‌ات رو انداختی به جون من و رفتی کجا؟ تو چه مردی هستی؟!....» می‌خواهم بگویم: «حالا بعد از چند وقت هوای حرم به سرم زده. یعنی من توی این زندگی حق یه حرم رفتن هم ندارم؟! پس من چه سهمی از زندگی مشترک دارم؟! برم بمیرم بهتر است از این...» این‌ها را نمی‌گویم. بعد از این که خوب حرف هایش را می‌زند و آرام‌تر می‌شود می‌گویم: «تا یه ربع دیگه اونجام.» از نویسنده عذرخواهی می‌کنم و می‌گویم: «می‌شه بقیه‌ی جواب رو تو راه بگی؟» می‌گوید: «بله! داشتم می‌گفتم یک ارتباط‌هایی هست که از اونا سر در نمی‌یاری. کارهایی که خودت انجام می‌دی روی حال و اشکت اثر می‌زاره. مثلاً کسی که چشم‌هاش رو حفظ نمی‌کنه نباید از اون‌ها انتظار اشک خالص راشته باشه. بعضی کارها هم اثر مثبت داره. مثل...» همان طور که نویسنده صحبت می‌کند موتور را روشن می‌کنم و راه می‌افتم. حواسم رفته به حرف‌هایی که زنم زد. نمی‌توانم بگذرم. باشد برسم خانه! بلاخره زن باید احترام شوهرش را نگه دارد. چه طور من هیچ وقت نشده به این شدّت و حدّت با او صحبت کنم؟ چه طور به خودش اجازه می‌دهد با شوهرش این گونه حرف بزند؟ آخ! چه دردی گرفت! پس گردنی نویسنده بود. می‌گوید: «به من می‌گویی جواب بده و حواست می‌رود سراغ حرف‌های زنت؟! ما را گرفته‌ای؟!» می‌گویم: «یک کلمه جوا بده حال امروزم به چه خاطر بود؟ نگفتم ک سخنرانی کن! دو تا گوش مفت گیر آوردی خطابه راه انداخته‌ای؟! اون هم روی موتور؟!» می‌گوید: «حال امروزت به خاطر این بود که در برابر تندی‌های دیروز زنت چیزی نگفتی.» هنگ کرده‌ام. می‌گویم: «یعنی صبر در مقابل نق‌های زنم این قدر اثر دارد؟ مگر می‌شود؟ مگه چیه که این همه اثر داره؟» جواب نمی‌‌دهد. ناراحت شده. عذرخواهی می‌کنم و به غلط کردن می‌افتم. التماسش می‌کنم و می‌گویم: «از زنم عصبانی بودم. یه چیزی گفتم دیگه. ببخشید.» می‌گوید: «اول ازهمه این رو توی گوشت فرو کن که آن قدر که زنت تو را دوست دارد تو او را دوست نداری. تاکید می‌کنم بیشتر از آنی که تو او را دوست داری، او تو را دوست دارد. او عاشق توست. منتها زن وقتی عصبانی می‌شود حتی به خدا کافر می‌شود. این را من نمی‌گویم، مضمون یک روایت است. حالا انتظار داری وقت عصبانیّت احترام جناب عالی را نگه دارد؟! باور کن چیزی توی دلش نیست. می‌خواهد خودش را خالی کند. البتّه تحمّلش سخت است. چیزی مثل هلاهل. دوم به خاطر این که شوهر می‌تواند حال زن را بگیرد. قاهر بر زن است. چه از نظر جسمی و چه از لحاظ منطق و استدلال و مغالطه. یعنی در مقام دعوای گفتاری هم می‌تواند بر زن غالب شود. این دو را کنار هم بگذاری می‌فهمی چه قدر تحمل در مقابل آن سخت است. همین سختی است که صبر در مقابلش اثرات گران‌ بهایی دارد. غیر از آثار زیاد در ایجاد انس و محبت و تحکیم خانواده، اثرات فوق العاده‌ روحی بر تو می‌گذارد.» اصلاً نمی‌فهمم کی ماشین می‌پیچد جلویم. موتور را نمی‌توانم نگه دارم و می‌خوردم زمین و دیگر نمی‌فهمم چه می‌شود.
چشم‌هایم را باز می‌کنم. از سِرُم و تخت سفید پوش و در و دیوار اتاق معلوم است بیمارستانم. همسرم کنارم نشسته. دستم را توی دستش گرفته. اشک می‌ریزد. چشم‌های بازم را که می‌بیند، جوی اشک‌هایش نهر می‌شود. «عباس آقا! عباس آقا! به هوش اومدین!» راست گفته‌اند رسول خدا صلی الله علیه و آله: «همسرانتان را دوست داشته باشید.» واقعاً زن چه انسان و همراه دوست داشتنی است!

حدیث: رسول خدا صلّی الله علیه و آله: هر مردی که بر بد اخلاقی همسرش برای خدا شکیبایی کند خدا برای صبر وی در هر بار، پاداشی همانند پاداش صبر ایّوب سلام الله علیه در برابر بلای او به وی می‌دهد.
مفاتیح الحیاة، بخش دوم، تعامل انسان با همنوعان، ص257. جامع الاخبار، ص102 و 103.

  
مگر آدم زن و بچّه‌دار عاشق نمی‌شود؟ او دوستم دارد. من هم دوستش دارم. می‌خواهم بگیرمش. چی؟ دوتا بچّه دارم؟ علیرضا و مهدی؟ خب بله! چه اشکالی دارد؟ عشق که زن و بچّه داشتن نمی‌شناسد. بنده رسماً اعلام می‌کنم: «ایشان دل من را برده.» آدم بی دل که نمی‌شود. باید بروم دنبال دلم که توی دست و لای انگشتان نازک و ظریفش نشسته. می‌گویی: «به وجود نویسنده معتقد هستی یا نه؟» بودم. امّا الآن نه. کو؟ کجاست؟ می‌توانی نشانم بدهی؟ می‌گویی: «همه جا هست. ما مخلوقات نویسنده هستیم.» این‌ها تخلیّات شماست. یک اسم هم برایش درآورده‌اید که "عباس احمدی". واقعاً چه جفنگیّاتی! حتی مشی و ارادیمان را وصل به نویسنده می‌کنید. زمانی که به وجودش معتقد بودم مهدی پسرم می‌پرسید: «بابا! نویسنده کجاست؟» می‌گفتم: «همه جا باباجون.» می‌گفت: «یعنی تو شکم من هم هست؟» واقعا خنده‌‌ام می‌گیرد. می‌گویی: «اگر نویسنده نباشد ما هم نیستیم. ما مخلوقات و شخصیّت‌های ذهنی داستانی او هستیم. باور کن عباس! حتی همین نام عبّاس را نویسنده برایت گذاشت. توی داستان "کار اصلی چشم‌ها". یادت هست؟ خودت از او خواستی نامت را عبّاس بگذارد. هم نام همان کسی که چشم‌هایت را نجات داد.» می گویم: «من که یادم نیست.» موهایم را قشنگ شانه می‌زنم. قرار است بروم پیش الناز. می‌گویم: «من این چهارچوب دموکراسی اسلامی‌تان را هم قبول ندارم. این چه دموکراسی است که تهش می‌شود دور آشکار "رهبری، شورای نگهبان، خبرگان، رهبری"؟! من به اصالت فرد معتقدم. فقط لیبرال دموکراسی. هم آزادی فرد محقق می‌شود و هم حکومت مردم بر مردم. می‌گویی: «پس چه طور فلان کشور بر علیه حجاب قانون وضع می‌کند؟ این چه طور اصالت فردی است و چه لیبرالی؟» می‌گویم: «ببین! جاده خاکی نرو! من کاری به فلان کشور و بهمدان ندارم. فقط ایالات متحدّه آمریکا.» می‌گویی: «نظام انتخاباتی آمریکا را خوانده‌ای؟ می‌دانی چه طور است؟ اصلاً می‌دانستی تا به حال 16 بار کاندیدایی که رای کمتر از مردم گرفته رییس جمهور شده؟ نمونه‌اش همین بوش پسر. و اصلاً می‌دانستی هر دموکراسی‌ تهش دیکتاتوری است. بالاخره باید ته این دموکراسی به یک جایی بند شود. باید یک کسی یا افرادی صلاحیّت‌ها را تایید کنند. آن‌ها کی‌ها باشند؟ از کجا معلوم صلاحیّت‌ها را به حقّ تعیین کنند؟ ها؟!» پیراهن آبی قشنگم را می‌پوشم. همسرم و علیرضا و مهدی شهرشتانند. گذاشتمشان پیش پدر و مادرش. با الناز توی یک بوستان قرار گذاشته‌ام. می‌گویم: «آن‌جا ساز و کار قانون و انتخاب و صلاحیّت معلوم و شفاف است. گزاره‌های تایید و ردّ بر همگان معلوم است.» می‌گویی: «قانون هر چه هم شفاف، قابل دور زدن است. می‌شود تاویل و تفسیر کرد. از کجا معلوم افراد موظف به تایید صلاحیت حب و بغض شخصی و جناحی‌شان را قاتی نکنند؟! لابی‌های قدرت را چه می‌کنی؟ بعضی نظریه‌ پردازهای غرب به این نتیجه رسیده‌اند که دموکراسی واقعی ممکن نیست مگر با نیروی حاکمی که از هر گونه حب و بغض مادّی مبرّا باشد. که تهش می‌شود چیزی مثل ولایت فقیه.» کتم را هم پوشیده‌ام و حالا چند تا پیس ادکلن به سر و گردنم می‌زنم. می‌گویم: «تو قشنگ حرف نمی‌زنی. حرف‌های الناز خیلی قشنگ‌تر است. آدم تُن صدایش را که می‌شنود صفا می‌کند.» قرارمان توی بوستان گلبرگ است. می‌زنم بیرون.
چه قدر هم خوش قول است! روی نیمکت توی پارک نشسته. می‌نشینم روی نیمکت. با هم گپ می‌زنیم. چند قدم آن طرف‌تر ایستگاه صلواتی است. لیوان‌های یک بار مصرف چای ریخته و آماده. و یک کاسه قند. می‌روم دو تا چای برمی‌دارم و می‌آیم. می‌گویم: «مگه امروز چه مناسبتیه؟» الناز می‌گوید: «شهادت امام رضا (علیه السلام).» و ادامه می‌دهد: «پارسال مثل الآن مشهد بودیم. با بابا و ماماننم.» می‌گویم: حرمم رفتی؟» می گوید: «یه بار. اونم مامان زورم کرد.» می‌پرسم: «چه طور بود؟» می‌گوید: «آینه کاری‌های قشنگی داشت.» تو توی این اوضاع هم ول نمی‌کنی. آمده‌ای پشت گوشم بنا به پچ پچ که چه؟ مگر نمی‌بینی فضا عاشقانه است؟! آقا! بنده به نویسنده معتقد نیستم. ولمان کن! با همان صدای پچ پچ می‌گویی: «تو هنوز مشهد نرفته‌ای. البته کربلا یک بار رفته‌ای. داستان "کربلا بدون بین الحرمین" که یادت هست؟ ها؟» ابروهایم را می‌دهم بالا. یعنی یادم نیست. می‌گویی: «معلوم است که یادت نیست. تو داستان‌هایم که تو را تویشان بازی‌ات داده‌ام را یادت رفته. خود من را هم یادت رفته. نمی‌فهمی که هر کاری که می‌کنی به اذن من است. و منم که تو را عین یک عروسک خیمه شب بازی این ور و آن ور می‌کنم. و منم که به حکم خودم به تو اختیار داده‌ام. و نمی‌فهمی که خود این ماجرا یک داستان است. و معلوم است که وقتی مرا یادت می‌رود، الناز تمام فکر و ذهنت را می‌گیرد.» واقعاً داری چرت و پرت می‌گویی. مگر تو کی هستی که با من این طوری حرف می‌زنی. می‌گویی: « بنده عباس احمدی، نویسنده، خالق جناب عالی. معرّف حضور هستم؟» ایستگاه صلواتی از باندهایش مدّاحی پخش کرده: «هر کسی برات کربلا گرفته رفته مشهد از امام رضا گرفته/ چه شلوغه کنار پنجره فولاد گمونم باز یه مریض شفا گرفته» جمله آخرت توی ذهنم تکرار می‌شود: «وقتی مرا یادت می‌رود، الناز تمام فکر و ذهنت را می‌گیرد.» الناز دارد از خاطرات مشهدش می‌گوید. از کوهسنگی و از هتلشان که خیلی کلاسش بالا بوده و از شاندیز و .... و من مانده‌ام وسط ارتباط بین مشهد و کربلا توی شعر مدّاح و حرف آخر تو و خاطرات الناز. و فکرش را بکن این وسط مهدی و علیرضا را هم ببینم که دارند تاب می‌خورند و همسرم را که دارد تابشان می‌دهد. باورم نمی‌شود. این‌ها الآن باید شهرستان می‌بودند. سریع رویم را می‌گردانم به طرف دیگر و گوشی‌ام را که دارد می‌لرزد جواب می‌دهم. همسرم است. می‌گوید: «ببخشید که بی‌خبر رفتیم.» می‌گویم: «کجا؟» می‌گوید: «مشهد. الآن داریم می‌ریم حرم. نزدیک حرمیم.» شوکه شده‌ام. می‌گویم: «یعنی الآن مشهدی؟» می‌گوید: «عباس آقا! واقعاً ببخشید. یه هوی شد. زنگ زدم به گوشیتون که خبر بدم ولی....» همان طور که دارد حرف می‌زند رویم را می‌گردانم طرف وسایل بازی. همسرم هنوز دارد مهدی و علیرضا را تاب می‌دهد. گوشی موبایل هم دستش نیست. وای! مرا دید. دارد می‌آید سمت من. الناز هم کنارم ایستاده. پشت گوشی هم همسرم دارد از مشهد حرف می‌زند. هنوز بنای توجیه را ول نکرده. می‌ترسد به خاطر اینکه بی اجازه رفته چیزی بگویم. از این طرف همسرم دارد به من نزدیک می‌شود. غضب آلود و اخم‌هایش توی هم. گیج و منگ شده‌ام. انگار دارم دیوانه می‌شوم. صدایت توی گوشم پچ پچ می‌کند که: «حالا کی نویسنده است و خالق؟ و کی شخصیّت ذهنی است؟ ها؟!» می‌گویم: «نویسنده هم که باشی باید از یک مکتب پیروی کنی. این داستان جناب عالی چه کوفتی است؟ رئال است، سوررئال است، چه چیز سر هم بندی است؟» می‌گویی: «خالق، بنده هستم. من تشخیص می‌دهم چه طوری خلق کنم، چه طوری بنویسم، از هیچ مکتب غربی هم پیروی نمی‌کنم.» همسرم نزدیک تر شده. گوشی موبایل هنوز دم گوشم است. نگاهی به الناز می‌کند و می‌گوید: «ایشون کی باشن؟» یادم... یادم... یادم آمد. کربلا را یادم آمد. خانمی که کاروانش را گم کرده بود داشتم می‌بردم هتلشان که همسرم یکهو ظاهر شد و گفت: «ایشون کی باشن؟» نویسنده! نویسنده! یادم آمد. تو را یادم آمد. وای! همه چیز یادم آمد. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ خواهش می‌کنم نجاتم بده! یک کاری کن! می‌گویی: «نه! دیگر دیر شده. حالا باید جواب گوی همسرت باشی!» التماست را می‌کنم. به پایت می‌افتم. آبرویم را نریز. قبول دارم غلطی کرده‌ام. آبرویم را حفظ کن! می‌گویی: «فایده‌ای ندارد. باید مجازات شوی. باید زندگی‌ات از هم بپاشد.» هنوز گیج و منگ ایستاده‌ام و چیزی نمی‌گویم. همسرم عصبانی شده. می‌گوید: «گفتم ایشون کی باشن؟» دیگر امیدی ندارم. از نویسنده هم ناامید شده‌ام. یعنی دلم شکسته‌. دستم سست شده و گوشی را از دم گوشم آورده‌ام پایین. هنوز چای توی دست دیگرم است. گلویم خشک شده. لیوان را بالا می‌آورم و یک قلپ می‌خورم. مزّه‌ی گلاب می‌دهد. صدای مدّاح توی گوشم می‌پیچد. پرچم سبز یا رضا (علیه السلام) که دم ایستگاه صلواتی زده‌اند تکان می‌خورد.  ته دلم می‌گویم: «یا امام رضا علیه السلام! شنیده‌ام شما زود راضی می‌شوید. از اشتباه من بگذرید و ....
«عباس آقا! عبّاس آقا! چرا ماتتون برده؟! تو راه چایی رو می‌خورین. زود بریم، به زیارت نمی‌رسیم ها!» همسرم دستم را فشار می‌دهد و ادامه می‌دهد: «چتون شده؟ شما که آرزوتون این بود مشهد رو ببینین.» مشهدم. کنار یک ایستگاه صلواتی. روبه‌روی حرم امام رضا علیه السلام. توی یک دستم گوشی همراهم است. وراندازش می‌کنم. آخرین تماس همسرم است، برای چند ثانیه قبل‌تر! توی دست دیگرم چای است. یک قلپ دیگر می‌خورم. مزّه‌ی گلاب می‌دهد. مزّه‌ی بهشت. مز‌ّه‌ی رضایت رضا علیه السلام. با همسرم و علیرضا و مهدی می‌رویم به سمت حرم.

حدیث: روای می‌گوید از امام صادق علیه السلام درباره عشق پرسیدم. حضرت فرمود: کسی که دلش از ذکر و محبّت خدا خالی شد، خداوند او را مجازات می‌کند به این که محبّت غیر خدا را در دلش می‌اندازد.
امالی شیخ صدوق ص665

  
چند وقتی است صورت پدرم یک طوری شده. وقتی نگاهش می‌کنم نصف و نیمه می‌شود. یا تصویر صورتش به هم می‌ریزد، قطع و وصل می‌شود. مثل وقتی که دیجیتال آنتن نمی‌دهد. نمی‌شود قشنگ نگاهش کنم. تقریباً یک هفته می‌شود این طوری شده. خیلی ناراحتم. نویسنده! آقای نویسنده! با شما هستم! چه بلایی سر پدرم آورده‌ای؟ چرا صورتش نصف و نیمه شده؟ لبخند می‌زند و می‌گوید: «قدیم‌ترها اوّل سلام می‌کردی.» می‌گویم: «جایی برای سلام گذاشته‌ای؟!» خیلی عصبانی شده‌ام. نمی‌فهمم دارم چی می‌گویم. «ما را توی ذهن صاب مرده‌ات خلق کرده‌ای، هر کاری که می خواهی و هر بلایی که دلت می‌خواهد سر ما پیاده می‌کنی. ما چه گناهی کرده‌ایم که شخصیت‌های داستان جناب عالی شده‌ایم؟!» لبخندش رفته. می‌گوید: «چرا فکر می‌کنی هر بلایی که سرت می‌یاد کار منه؟ یه کم فکر کن! شاید گیر کار از طرف خودت باشه. شب جمعه هفته‌ی قبل یادت هست؟ میهمان پدرت بودید. علیرضا شلوغ می‌کرد و پدرت هم بی حوصله. یک پس کلّه‌ای نثارش کرد.» می‌گویم: «بله. خوب یادم هست. ولی من چیزی نگفتم. از گل نازکتر هم به پدرم نگفتم.» می‌گوید: «درست است که چیزی نگفتی. ولی چه طور به او نگاه کردی؟ غضب آلود نگاهش کردی. درست است؟ با غضب چهر‌ه‌ی پدرت را نظر کردی. گیرم کار غلطی کرد. نباید علیرضای جناب عالی را می‌زد. امّا سوالی دارم. کسی چهر‌ه‌ی پدرش را، تاکید می کنم چهره‌ی پدرش را، غضب آلود نگاه می‌کند؟ همان بهتر که دیگر صورتش را نمی‌بینی. همان نصف و نیمه‌اش هم زیادی‌ات است. به قلم بگویم برای همان نصف و نیمه هم سیگنال نفرستد؟!» حرف‌هایش یک سطل آب سرد شده که ریخته روی عصبانیّتم.
نشسته‌ام روبه روی پدرم. تا به حال این قدر به چهره‌ی پدرم خیره نشده بودم. نمی‌دانستم که چهره‌اش این قدر دوست داشتنی است. دیگر قطع و وصل نمی‌شود. صاف صاف. حالا می‌فهمم چه قدر دیدن صورت پدر حال می‌دهد. اشک‌هایم ناخودآگاه سرازیر شده. دارم پدرم را نگاه می‌کنم. به این نیّت که پدرم است. نه به خاطر اینکه برایم زحمت کشیده و بزرگم کرده و لحظه لحظه برایم پیرتر شده. این ها درست است، این ها محبت آدم را افزون می‌کند ولی فعلاً به این‌ها توجه ندارم. فقط به این توجه دارم که پدرم است. ریشه‌ی من است. من پاره‌ی تن اویم. سرش را از روی سیبی که دارد پوست می‌کند بالا می‌آورد و مرا می بیند که دارم نگاهش می‌کنم و اشک می‌ریزم. بغلم می‌گیرد. زده است زیر گریه. انگار محبّت را از نگاهم فهمیده. دوستم دارد. دوستش دارم. دوستش دارم.

حدیث: امام رضا علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه و اله روایت می‌کنند: نگاه کردن به سه چیز عبادت است: نگاه کردن به چهره‌ی پدر، نگاه کردن به قرآن، نگاه کردن به دریا.
بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج‏10، ص368؛ صحیفة الرضا علیه السلام- ترجمه حجازى، ص

  
نمی‌دانم چه طور پولش جور شد. الآن با همسرم و علیرضا و مهدی کربلاییم. بعد از نجف آمده‌ایم کربلا. به بچّه‌ها می‌گویم: «من بدون غسل زیارت نمی‌روم.» خیلی مضطربم. نمی‌دانم باید چه طور با شش گوشه‌ی امام حسین علیه السالم روبه‌رو شوم. یک حلقوم پر، بغض دارم. و سبد سبد اشک که منتظرند راه چشم‌ها به ضریح شش گوشه باز شود. هنوز پا را از هتل بیرون نگذاشته‌ام دلم طوری می‌شود. چشم‌ها کارشان را از همین جا شروع کرده‌اند. اصلا همسر و علیرضا و مهدی را نمی‌بینم. هیچ کدام از اعضای کاروان که دور و برم هستند را نمی‌بینم. ضریح را که می‌بینم....
شب دوّم شده. نشسته‌ام گوشه‌ای از صحن. گنبد امام حسین علیه السلام را نگاه می‌کنم. نویسنده آمده و نشسته کنارم. می‌گوید: «زیارت قبول!» می‌گویم: «عبّاس جان! سوالی دارم. من که شخصیّت ذهنی داستان‌های توام قیامت دارم؟ قبر و برزخ چی؟ دارم؟ سوال دیگر این است که وقتی حرم امام حسین علیه السلام که در ذهن توست این قدر صفا دارد پس حرم امام حسین علیه السلام که در عالم خارج است چه صفایی دارد؟ کربلا رفته‌ای؟» سوال اوّلم را که می‌پرسم می‌رود توی فکر. امّا با دوّمی بلند می‌شود و می‌رود. وقتی بلند می‌شود طواف اشک‌ها را دور چشم‌هایش می‌بینم. حتم دارم کربلا نرفته. بنلد می‌شوم و دنبالش می‌افتم. می‌گویم: «بالاخره جواب ندادی. قیامت دارم یا نه؟ ها؟! کربلا رفته‌ای یا نه؟ ها؟!» باید حالش را بگیرم. خوب نیست نویسنده این قدر به شخصیّت اوّل داستانش بی اعتنا باشد. از حرم که بیرون می‌رویم یقیه‌ام را می‌گیرد. می‌گوید: «از جون من چی می‌خوای؟» می‌گویم: «جواب دو تا سوال.» با دستش چانه‌ام را می‌چرخاند به طرفی و می‌گوید: «آنجا را می‌بینی؟ آنجا باید یک حرم باشد.» رهایم می‌کند و می‌رود آن طرف‌تر. حالش خوش نیست. طواف اشک‌هایش تمام شده. دارند می‌روند برای سعی. سعی از صفای چشم تا مروه‌ی چانه. یک سعی بی بازگشت. دست‌هایش را باز می‌کند  و دور خودش می‌چرخد و زانوهایش را می‌کوبد روی زمین. داد می‌زند: «اینجا باید بین الحرمین می‌بود. و آنجا حرم حضرت عبّاس علیه السلام. می‌فهمی؟» نمی‌فهمم، نه حرف‌های مجنون‌وار نویسنده را و نه ربط حرف‌هایش به سوال‌هایم را. می‌گوید: «من هم‌نام حضرت عبّاسم. من شرمنده‌ی حضرت عبّاسم. خجالت می‌کشم. رویم نمی‌شود حرم ایشان را در ذهنم تصویر کنم.» می‌گویم: «چه می‌گویی؟! یعنی این همه آدم که نامشان عبّاس است دیگر نباید بروند زیارت. و یا آدم‌هایی که نامشان حسین است دیگر نباید بروند زیارت شش گوشه؟! حالت خوب است؟! حرف‌هایی می‌زنی ها!» همان طور که گریه می‌کند می‌گوید: «نام آن‌ها را والدینشان برایشان گذاشته‌اند. ولی من خودم عبّاس را برگزیده‌ام. من شرمنده‌ام. در هیچ کارم از صاحب نامم پیروی نکرده‌ام.» تازه حالا به خودم آمده‌ام. و تازه فهمیده‌ام که حرم حضرت عبّاس علیه السلام در کربلا است. می‌گویم: «چی؟... حالا... ما چه گناهی کرده‌ایم که شخصیّت‌های ذهنی جناب عالی شده‌ایم. یعنی ما از زیارت حضرت عبّاس علیه السلام محروم باشیم چون جناب عالی شرمنده‌ای؟!» حالا من یقیه‌ی نویسنده را گرفته‌ام. همان طور که اشک‌ها دست بردادر چشم‌هایش نیستند می‌گوید: «چند شب قبل مرد نورانی در خواب دیدم. می‌گفتند حضرت عبّاس است. تمام عبّاس‌ها را جمع کرده بودند. حضرت اشاره کردند به من. فرمودند: «تو. در راه اسلام چه کار کرده‌ای؟» شرح کارهایم را دادم. داستان‌های متعدّدی که نوشته‌ام را توضیح دادم. فرمود: «این‌ها درست. امّا برای نظام اسلام چه کار کرده‌ای؟ نظام اسلام. برای پایان دادن ظلم در دنیا، برای سرکوبی سران شیاطین چه کار کرده‌ای؟ یکی از داستان‌هایت در این زمینه را بخوان!» به مِنّ و مِن افتاده بودم. در همان حال که دست‌پاچه بودم و نمی‌دانستم چه بگویم و چه بکنم، از خواب پریدم. من دیگر طاقت این که حرم حضرت اباالفضل علیه السلام را به تصویر بکشم ندارم.» نمی‌شود کاری کرد. حالش خیلی بد است.
شب آخر است. وقت خداحافظی است. هر کسی برای خودش حالی دارد. همسرم آمده پیشم. آشفته است. می‌‌گوید: «می‌دانستی حرم حضرت عبّاس هم این جاست؟ باورت می‌شود من از روز اوّل حرم‌شان را ندیده بودم.» و می‌زند زیر گریه. شصتم خبر دار می‌شود که نویسنده سر عقل آمده. یا هم اتّفاقی افتاده که حرم حضرت علیه السلام را تصویر کرده. از حرم می‌دوم بیرون. فرصت زیادی ندارم. خیابانی که نویسنده می‌گفت: «بین الحرمین این جاست» آمده. و روبه‌رو.... نمی‌دانم سرعت پاها روی زمین بیشتر است یا سرعت اشک‌ها روی گونه‌ها؟ می‌رسم روبه‌روی ضریح. انگار قلبم است که می‌‌خواهد از چشم‌هایم بیرون بیاید. زیارت می‌کنم. آرام‌تر که می‌شوم نویسنده را می‌بینم. او هم آمده زیارت. نشسته گوشه‌ای. دو داستان توی دستش است. داستان‌ها را تکان می‌دهد و می‌گوید: «آنچه حضرت می‌خواست نوشتم.»

حدیث: امام صادق علیه السلام: هر کس دوست دارد در روز قیامت بر سر سفره‌های نور بنشیند، حسین بن علی (علیه السلام) را زیارت کند.
بحار الانوار ج98، ص72.

  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 150146
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ