سفارش تبلیغ
صبا ویژن

واقعاً دلش یک طوری بود. ریخت توی ظرف. ظرف مخصوصی که به او داده بودند. حالش گرفته‌اش را هم کرد توی ظرف و داشت می‌رفت که برود. رفت که ظرف را بدهد به مامور آزمایشگاه. درش را محکم نکرده بود. بدش می‌آمد از این کارها. حالش داشت به هم می‌خورد. حالت تهوع پیچیده بود وسط دل و روده‌اش. احساس سستی هم ریخته بود وسط زانوها و همین شد که نرسیده به مامور سفیدپوش پاهایش به هم بند شد و افتاد و ظرف از دستش افتاد و سفیدی نمونه‌‌ی آزمایش ریخت روی پیراهن و شلوار مامور و بوی گند و کثافت نجاست و نگاه چندش‌آور همه و .... آمده بود آزمایش اسپرم بدهد که این‌طور شد، که منی ریخت روی پیراهن و شلوار سفید مامور. نگاه غضب آلود مامور شروع شد. و اَه و پیف و «چه کار کردی؟» و «حواست کجاست؟» و هزار و یک تحقیر دیگر و آخرش هم: «سه روز دیگه بیا دوباره نمونه بده!» مجید سرش را تکان داد. یعنی:‌باشه. و زد بیرون. دل پُرش خالی نمی‌شد جز این‌که برود امامزاده اسماعیل و سرش را بگذارد روی ضریح و سیر گریه کند. دیروز هم امامزاده بود. کفش‌هایش را که درآورده بود گذاشته بود گوشه‌ای تا برود داخل. خادم گفته بود:‌ »کفشاتو ببر تو! کوری مگه؟ چشماتو وا کن! نمی‌بینی مگه کیسه گذاشتیم این‌جا؟!» و چند تا قُر دیگر. خیلی به غرور مجید برخورده بود امّا هر جور بود غضبش را خورده بود و رفته بود توی امامزاده و زیارت ... زیارت نکرده بود. دست به ضریح کشیده بود، بوسه هم زده بود ولی فکر و ذکرش افتاده بود وسط شکل و شمایل خادم که راست ایستاده بود وسط ذهنش و همان حرف‌ها را  هی تکرار می‌کرد. «کوری مگه؟...» از امام‌زاده که می‌رفت بیرون رفته بود سراغ خادم و حرفی نبود ه از زبان مجید درنیامده بود.
سر مجید هنوز روی ضریح بود. به حقارتش توی آزمایشگاه فکر می‌کرد و به اسپرم‌های سفید خودش. مجید چرا خجالت کشیده بود؟ ریختن منی مجید روی لباس‌های یک کسی چرا این‌قدر خجالت داشت؟ و مجید هم که از همین مایع خجالت‌آور ساخته شده بود، همین مایعی که به خاطر رسوایی‌اش، فسقلی حقارت، مشت روی سر غول غرور می‌کوبید. منشاء مجید هم همین مایع بود. پس مجید ِ چندش‌‌آوری که بوی گند می‌داد بی‌خود می‌کرد به خادم امام‌زاده اسماعیل حرفی می‌زد! مجید داشت فکر می‌کرد و اشک می‌ریخت روی گونه‌ها. فکر می‌کرد و اندوه بی‌رنگ گریه می‌پاشید روی هزار و یک رنگ تیره‌ی روح. و همین‌طور هی روحش شسته شد و آن‌قدر شسته شد که وقتی می‌رفت بیرون، عذرخواهی را وادار کرد تعظیم کند روبه‌روی خادم امام‌زاده اسماعیل و چند تا هم شوخی کرد و خادم را خندادند و رفت بیرون. برگشت که خداحافظی کند از امام‌زاده، گنبد امامزداده اسماعیل انگار لبخند سبزی به لب داشت.

حدیث: امام باقر علیه السلام فرمودند:
عجب است از متکبّری که به خود می‌نازد، در صورتی که از نطفه آفریده شده، سپس مرداری گندیده شود،‌ و در این میان نمی‌داند با او چه خواهد شد.
کافی ج4، ص21، ح4

  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :18
کل بازدید : 150521
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ