سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

کت و شلواری که دوستش دارم. خوب یادم است. خریدمش به 400 تومن. از دل بازار. وسط آن شلوغی نفهمید چه طور این قدر ارزان به من می‌‌دهد. مغازه‌ای که تا دم درش چفت به چفت آدم ایستاده. چند تا قَسَم انداختم روی زبانم که جیبم خالی است و به خدا قسم ندارم و «بیا این کیفمو نیگا!». راضی شد. چهارصد تومن را دادم و خلاص. و چه خوشحال! قسمم راست بود. راست بود که جیبم خالی بود. کیفم را هم که خودش دید خالی است. حالا توی حسابم چند برابر این چهارصد تومن پول بود، خب که بود. حالا که چی؟ قسم دروغ که نخورده بودم! توی پیاده‌رو کت و شلوارم را پوشیدم. باورت می‌شود؟ توی پیاده‌رو شلوغ خیابان بازار! وقتی رفتم خانه، بهاره کلّی ذوق زده شده بود. آمد که با کت وشلوارم که خوش تیپ شده بودم بغلم کند گفتم: «بهاره! وایستا! اتوی فابریکش خراب می‌شه. وایستا دربیارم، بعد.» بعدی در کار نبود. حالا باید کلّی ناز اشک‌های بهاره را می‌کشیدم که از چشم‌هایش تشریف نیاورند پایین. تقصیر بهاره بود که من مجبور شدم قسم بخورم. «شوخی بود بهاره. به خدا قسم شوخی کردم. مگه این اصلا اتوی فابریک داره؟ خواستم بخندیم یه کمی. اتوی فابریک! هه هه هه هه. خنده‌داره واقعاً.»
موهایم سفید شده. جلوی آینه‌ام. می‌خواهیم برویم عروسی مهرشاد. بچّه آخری داداشم. بهاره برس را برداشته و موهایم را شانه می‌زند. «خودتو ول کردی ها! چند روز بود حموم نرفته بودی؟! کت و شلوارت آویزون به چوب لباسیه. بهونه درنمی‌یاری! باشه؟» نمی‌گویم باشه. نگاه می‌کنم به چوب لباسی. همان کت و شلواری است که.... حالم از آن بد می‌شود. بیست سال است نپوشیده‌ام. حالا دوباره رنگ و پارچه‌اش مد شده و بهاره پاپیچ که دامادی برادرزاده‌ی آخرته. باید بپوشی. فکر می‌کند به خاطر اینکه سر بغل کردن و اتو ناراحتش کردم دیگر آن را نمی‌پوشم. دقیقاً همان بیست سال قبل، بعد از راضی کردن چشم‌های بهاره که دیگر ابر بهاری نباشند، تلفن خانه زنگ خورد. شب خیز بود. ماشینش را می‌خواست بفروشد به کسی. «بیا که پای معامله باشی!» معروف بودم به زرنگی. راهش آب و تاب سخن بود و چند تا قسَم. کارگر شد. به گران خرید. و شب خیز را می‌گویی؟ نمی‌دانستند لب و لوچه‌ی بوسه‌هایش چه طور از در و دیوار صورتم بروند بالا. شب خواب می‌دیدم خریدار آمد است در خانه. عصبانی، گریبان چاک داده و رگ گردن قلمبه. در را که باز می‌کنم با همان حالت عصبانیّتش بلند بلند به من می‌خندد. و اشاره می‌کند به من. بقیه‌ی اهل کوچه هم دیده‌اند و حالا همه دارند می‌خندند. و می‌بینم تمام محلّ جمع شده‌اند جلوی خانه‌ی ما. و همه.... نگاهی می‌کنم به خودم. همان کت و شلوار تنم بود. منتها برعکس. دکمه‌های کتم به پشت‌ کمرم بسته می‌شد و زیب شلوارم به پشت کپلم. از شرمندگی سرخ شده بودم و هنوز مردم می‌خندیدند که از خواب پریدم. و از همان جا بود که نه دیگر کت و شلوار را پوشیدم و نه دیگر قسم بیجا خوردم.
حدیث: امام علی علیه السلام: آدم احمق برای هر سخنی سوگندی می‌خورد.
غررالحکم، باب الیمین، حدیث3

  
یک سازه‌ی سی ظلعی. آجری. با قدّ 20 متر. می‌گویند معبد زردشتی‌ها بوده. اگر درست گفته باشند، اینجا جای معنویّت بوده. خدا را ذکر می‌کرده‌اند. حالا چه عیب که با آیین زردشتی؟ با هر آدابی که خدا را می‌پرستیده‌اند این مکان کلّی توفیر داشته با دیسکو ریسکوهای آن زمان. نیست؟ نگاهی می‌کنم به نوک برج و نگاهی به زنم که از ماشین پیاده نشده. عشق "جنگل ابر" را دارد. گفته: «این جاهای تاریخی نمی‌یام پایین. جنگل رویایی ابر که رسیدیم خبرم کن!» می‌روم پشت برج. جایی که در تیر رس چشم‌های سپیده نباشم. زنگ می‌زنم به حسن. «... مواظب باشی کلاه سرت نذارن. و مراقب باشی که کلاه سرشون نذاری. اوّلیو آدم ناخوادآگاه مواظبه. دوّمی رو خوب حواست باشه. بیشتر مراقب باش!...» کار صادرات فرش را سپرده‌ام به حسن. و دیگر کارها را به بقیّه. سپیده اوّل سفر گفته: «سیم کارت کاری خاموش!» «مگه نگفتم سیم کارت کاری خاموش؟!» سرم را برمی‌گردانم. «اِه سپیده! تویی؟!» اخم‌هایش درهم است. امّا مصنوعی است. خدا را شکر ابروهایش بازیگران خوبی نیستند. شاید هم تقصیر لب‌هایش باشد که عجیب خندانند و بازی ابروها را لو می‌دهند. «حرفام کاری نبود. چند توصیه بود به حسن.» وقتی اخم‌هایش باز می‌شود و لبخندش کامل می شود آنقدر دوستش دارم که دلم می خواهد همین جا....
می‌رویم زیارت ابوالحسن خرقانی. ساختمانی چند ظلعی و آجری. و خیلی غریب. بشماریشان سی چهل تا بیشترند. ریخته‌اند دور مجسمه‌ی ابوالحسن خرقانی و عکس می‌گیرند. دختر و پسر قاتی. صاحب مجسمه گفته: «سر به نیستی خود فرو بردم چنانکه هرگز وادید نیایم، تا سر به هستی تو برآرم چنانکه به تو یک ذرّه بدانم.» و من می‌گویم: «چه قدر ما دلمون می‌خواد به دید بیایم. عکس می‌گیریم که بعد مرگ هم ببینن ما رو.» سپیده سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «باز حرفای عرفانی شروع شد!» می‌ایستم روبه‌روی قبر ابوالحسن. فاتحه‌ای می‌خوانم. و نمازی. دعا می‌کنم نمازم راست باشد. و حسن راست بگوید. و بقیّه دروغ نگویند. و کارها درست پیش برود. و زنم اینقدر نزند توی حال حرف‌های عرفانی ما. و...
اوّل ِ الله اکبر می‌رسیم آرامگاه بایزید. وضویی و اذان و اقامه و الله اکبر. نمازم تمام می‌شود. از اوّل شب دلم گرفته. نگاهی می‌کنم به قبر بایزید و نگاهی به قبله. به خدا می‌گویم: «می‌گویند بایزید اجر و قربی پیشت داشته. به این اجر و قرب از گناهان من درگذر.»
هتلی گیر آورده‌ایم. برای خواب. سپیده خوشحال است، برنامه‌ی فردایمان جنگل ابر است. دراز می‌کشم روی تخت. به فکر مقبره‌ی بایزیدم. گنبد آبی و مخروطی. رنگ آبی‌اش لابد علامت آسمان و مخروطی بودنش کثرت قاعده‌ای است که به وحدت ِ نوک مخروط می‌رود. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. حسن است. می‌گوید همه چی راست و درست تمام شد. لحنش روی "راست" بودنش تاکید ویژه‌ای داشت. خیالم راحت شده. همان طور که دراز کشیده‌ام خوابم می‌برد.
رفته‌ایم جنگل ابر. نه گفتنی است، نه شنیدنی و نه حتی دیدنی. باید درکش کرد. باید فهمید. باید نفس کشید. عمیق. باید گذاشت چشم‌ها نفس بکشند با اشک‌ها. همین طور الکی گریه‌ام گرفته. بند پایین پلک‌ها سست شده و اشک‌ها جاری. نرم و آرام. برای سپیده هم همین طور شده. کنار هم نشسته‌ایم و دست‌هایمان درهم. و دست‌های اشک‌ها که ول کن نوازش گونه‌ها نیستند. فهمیده‌اند غربت غمگین گونه‌ها را. پیرمردی جلو آمده. دستم را از دست سپیده می‌کشم و کمی خودم را فاصله می‌دهم. دستمال را می‌برم بالا تا اشک‌هایم را پاک کنم. پیرمرد اشاره می‌کند که بگذار باشد. جلوتر می‌آید و کلیدی می‌گذارد توی دستم و می‌گوید: « بگیر این کلید بهشت است. ذکر لااله الا الله. امّا کلید بی دندانه در نگشاید و دندانه ی این کلید چهار چیز است: زبانی از دروغ و غیبت دور، دلی از مکر و خیانت صافی، شکمی از حرام و شبهت خالی و عملی از هوی و بدعت پاک.» می‌رود. می‌فهمم که این شخص بایزید بود. نور عظیمی نزدیک می‌شود. طوری که می‌دانم رسول الله صلی الله علیه و آله است. و سیزده نور دیگر که چهره‌ی هیچ کدام معلوم نیست. در گوشه‌ی سمت راست جمعی ایستاده که به نظر شهدای کربلا باشند. تا به شهدای خودمان. با همان لباس‌های بسیجی و سربندهای یازهرا و یا حسین. عرق کرده‌ام و بدنم شروع به لرزش کرده... از خواب می‌پرم. نفس نفس می‌زنم. سپیده خواب است. از اتاق بیرون می‌روم. از لابی هم می‌زنم بیرون. توی پیاده‌رو تکیه می‌دهم به دیوار. گریه امانم را بریده. هق هق گلویم را به زور می‌خورم.

حدیث: پیامبر صلی الله علیه و آله: تاجر راستگوی درستکار با پیامبران و صدّیقان و شهیدان است.
نهج الفصاحه، حدیث1197

  
دلت می‌خواهد وسط کوه زندگی کنی؟ بین ابرها؟ طوری که وقتی بالای کوه بروی ابرها زیر پاهایت باشند؟ و خانه‌ات کمی پایین‌تر باشد. کنار رودی که همه‌ی سال جاری است؟ و چه درخت‌هایی! و بهاری که غنچه‌های پروازت را باز کند. دلت می‌خواهد؟ من هم دلم می‌خواست. برای همین وسط کوهم. و کلبه‌ای دارم چوبی. کنا رودی که آبشارش زیاد دور نیست. دور کلبه‌ام حصار دارد. تیرهای چوبی که اصلاً سفت و محکم نیستند ولی أمن. و دو اسب چابک و کشیده که عصرها با آن‌ها به اتفاق همسرم توی راه سبز جنگل می‌تازیم. و در راه که آیت الکرسی را می‌خوانم اشک‌هایم صف ممتدّ قاصدک درست می‌کنند توی هوا. پروازشان از چشم‌ها شروع می‌شود تا به شقیقه. و پشت سرم دو صف موازی. چیزی مثل ریل قطار و سرم عین لوکوموتیو که از روی همین ریل اشک‌ها حرکت می‌کند. من الرحمن الرحیم که می‌گویم چشمه‌ی چشم‌هایم به جوشش می‌آید. همین طور بی‌خودکی. و همین جور الکی عاشق خدا شده‌ام. ته تاختنمان آخر راه سبز جنگل است. جایی که می‌ایستیم و غروب خورشید را تماشا می‌کنیم. خورشید وقت خداحافظی لپ‌هایش را سرخ کرده. آرایش سبک خوشکلی است.  چه نازی می‌دهد! چه کرشمه‌ای! زندگی این طور رویای‌اش خوب است. این قدر آرامشش خوب است. البته این طور زندگی کردن به دو رأس اسب نمی‌شود. به کوه و جنگل و کلبه‌ی چوبی نمی‌شود. باید دل رقیقی داشت. عین آب، عین دریا، مثل رود، نرم و ساکت. این طور اگر باشی موتورت هم اسب تالشی می‌شود. و خانه‌ات که زیرزمین چند متری است کلبه‌ی چوبی. و وقتی زنت را ترک موتور سوار می‌کنی و می‌روی به سمت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، آسفالت خیابان، راه سبز جنگل را می‌ماند. پرواز می‌کنی، پرواز.
«من آمادم. بریم! بسّه دیگه! بقیه‌اش رو تو راه....» زنم است و هنوز روبه‌روی آینه. به بالای روسری‌اش ور می‌رود. عجیب روی هلالی بودن بالای روسری‌اش حسّاس است. «...بقیه‌اش رو تو راه می‌نویسید.» راست می‌گوید. باید سررسید شلخته و درهم برهمم را ببندم....
رسیده‌ایم روستا. دیدن پدر و مادر. سری هم می‌رویم خانه‌ی مرحوم حسین‌ آقا. دستی می‌کشم روی سر مجید و لپش را می‌گیرم. و وقت رفتن پولکی می‌زنم گوشه‌ی جیب پیراهنش. تا مادرش بگیرد و بزند به زخمی. حالا بال‌های پروازم شارژ شده. پرواز من از همین گوشه‌ی جیب و موی سیاه مجید شروع شد. پرواز با اسب‌های یال بلند که وسط راه سبز جنگل، باد، موج به آن‌ها می‌اندازد.

حدیث: پیامبر صلی الله علیه و آله: آیا دوست داری دلت نرم شود و حاجت خود بیابی؟ بر یتیم رحمت آور، او را بنواز و از غذای خویش به او بخوران تا دلت نرم شود و حاجت خود بیابی.
نهج الفصاحه، حدیث27.

  
نام این شهر را که می‌شنوی یاد صور اسرافیل می‌افتی. یاد قیامت. یاد جنگ. یاد امام موسی صدر. قرارمان پای طاق نصرت است. نیم ساعت زودتر رسیده‌ام. یک طاق هلالی. و همه سنگ‌هایی که معلوم نیست با زنجیر کشیدن چه کسانی روی هم رفته. و سقف آن مثلثی شکل. چند تا توریست خارجی آمده‌اند به سمتم. انگار پنداشته‌اند راهنمایی چیزی باشم یا فکر کرده‌اند چیزی از تاریخ اینجا سرم می‌شود. درباره‌ی طاق می‌پرسند. می‌گویم: «طاق کسری رفته‌اید؟» می‌گویند: «بله.» می‌گویم: «پیامبر ما صلی الله علیه و آله که به دنیا آمد طاق کسری فرو ریخت. امّا درباره‌ی این طاق چیزی نمی‌دانم.» از شوخی‌ام خنده‌یشان می‌گیرد. اهل یونانند. می‌گویم: «معبد پارتنونتان را خیلی دوست دارم. و خوب می‌دانم هشت ستون دارد.» اوّلین بار است که تعداد ستون‌های معبد با شکوهشان را می‌شنوند. و از این دقت من متعجّب. خبر ندارند که وقتی احمد و محمود و محمّد را فرستاده بودم یونان به معبد پارتنون، این احمد بود که ستون‌های معبد را شمرد و با آچار شماره‌ی هفتش مقایسه کرد. می‌گویم: «شرط می‌بندم نمی‌دانید شهر مجازی کجای کشورتان است؟» چشم‌هایشان گرد شده. نمی دانند. معلوم است که نمی‌دانند. شهر مجازی همان قلعه‌ی ذات الصور است که سراغ آدرسش را از حضرت مولانا باید گرفت. برایشان توضیح می‌دهم که احمد و محمّد و محمود شخصیت‌های رمان هستند و شهر مجازی جایی توی رمانی که دارم می‌نویسم. و درباره‌ی مولانا. حرف از مولانا که پیش بیاید آدمی گرم صحبت می‌شود، داغ داغ. وسط همین داغی، چشمم می‌افتد به علی که ایستاده کنار طاق و ما را نگاه می‌کند. نمی‌خواسته بحثمان را خراب کند. نمی‌فهمم چه طور حرف را تمام می‌کنم و خداخافظی. می‌روم و علی را بغل می‌گیرم. محکم محکم. دیدارمان تازه می‌شود. حرف می‌زنیم از هر چیزی و هر جایی. چند ساعتی گذشته. دارد تاریک می‌شود. ازهم خداحافظی می‌کنیم. هدیه‌ای آورده. کتابی است. گوشه‌ی صفحه‌ی اوّلش نوشته: «أیّها العبّاس العزیز! أنا احبّک! بواسطة علی.» یعنی: «عبّاس جان! دوستت دارم. از طرف علی.» و امضاء.

حدیث: امام باقر و امام صادق علیهما السلام در مسجد نشسته بودند. مردی از آن جا گذشت. یکی از مجلسیان به امام باقر علیه السلام عرض کرد: "به خدا، من این مرد را دوست دارم. امام باقر علیه السلام فرمود: "پس به او اظهار کن. زیرا اظهار محبّت دوستی را پایدارتر و انس و الفت را بیشتر می‌کند."
میزان الحکمه، ج1، اظهار محبّت نسبت به برادر

  
دستم را توی جیبم بردم. دنبال چیزی که باندازم توی صندوق. یک شیئ فلزی دراز که جا سویچی‌ام باید باشد. و کلیدها. این یکی که سر انگشت‌هایم دارند مخابره می‌کنند نرم است. چیزی مثل دستمال کاغذی. و یک شکلات که می‌اندازم توی دهانم. و یک کاغذ مچاله. به نظر کاغذ عابر بانکی باشد که دیروز گرفتم. همان که نشان می‌داد موجودی‌ام شیئ قابلی نیست. همان طور که با انگشت‌هایم دنبال سکّه‌ای می‌گردم برای دهان کوچک صندوق صدقه به فکر دخل و خرج زن و بچّه‌ تا آخر ماهم. و اینکه اگر رفیقم حسن پیامک بدهد که: «امشب هستین؟ برای شب نشینی.» برای خرید میوه چه کار خواهم کرد. و اگر رفیقم احسان زنگ بزند که «فردا هستین؟ مهمون ندارین؟ مزاحم نیستم؟ کاری ندارین؟» چه خاکی به سرم خواهم ریخت. پیدا شد. خودش است. همین شیئ گرد فلزی. سکّه صد تومانی باید باشد. در می‌آورم. نخیر. سکّه نیست. از این سکّه‌های قلابی که شاواش می‌کنند روی سر داماد و عروس. رویش نوشته مبارک باد. مال مراسم دیشب. عروسی نوه‌ی خاله‌ی زنم. و پاکتی که خودم پشتش چند جمله‌ی عاشقانه سر هم کردم و زیرش نوشتم: «از طرف عباس احمدی.» حیف... «سلام! خیلی منتظر شدین؟» زنم است. ابروهایش مثل دو خط اریب شده که افتاده باشند روی چشم‌ها و خودشان را به زور نگه داشته باشند تا سُر نخورند. هوا گرم است. می‌گویم: «نه.» و حالا منتظر توی ایستگاه اتوبوس. نشد یک دفعه سوار اتوبوس واحد بشوم و صندلی خالی داشته باشد! البته همین که روی میله‌ی بالای سرم جایی هست برای دستم باید خوشحال باشم. بله! الآن دارند انگشت‌ها زیر بغل هم را قلقلک می‌دهند. باید خوشحال باشند دیگر! تَلَق. توق. شَتَلَق. واحد ایستاد. مالانده به ماشینی. آلبالویی. پرادو یا پروشه یا... چیزی در همین مایه‌ها.  ته دلم می‌گویم: «خوب کارش شد!» و به انگشت‌ها می‌گویم: «یکی از اینا اگه داشتیم نمی‌خواست همو قلقلک بدید.» راننده‌اش زن است. لباسش را با رنگ ماشین ست کرده. و عجیب چشم‌های مردان اتوبوس چهار تا شده. و برای من شمارشش سخت است. یعنی از 4 تا گذشته. زن من اگر هم بخواهد و بتواند از کجا می‌خواهم پول این همه آرایش را بدهم بمالد به لب  و لوچه‌اش؟! و حالا آسمان به زمین می‌آمد اگر ما هم... شکلات پرید توی گلویم. آدم نیمه میّت دیده‌ای؟ نیمه‌ای که دارد رو به مرگ می‌رود؟ و چه تند! انگشت‌ها جان قلقلک دادن ندارند. یک زور حسابی زدم و قورتش دادم. نگاهی به اطراف کردم تا مطمئن شوم کسی مرا نمی‌دیده. معلوم است کسی نمی‌دیده. همه نمایش بیرون را تماشا می‌کنند. پاهای سست شده‌ام را تکانی می‌دهم و دست بی‌ حسّم را فرو می‌کنم توی جیبم. یک راست می‌رود سمت سکّه. سکّه‌ای که پیدا نمی‌شد. می‌گیرم توی دستم. پیاده که می‌شوم می‌اندازم توی صندوق صدقات.

حدیث: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: هر کس بیشترین فکر و تلاشش رسیدن به خواهش‌های نفسانی باشد حلاوت ایمان از قلبش گرفته شود.
میزان الحکمه، ج1، نچشیدن حلاوت ایمان.

  

گلّه چاق و چلّه ای بودند. میش های خوش و خوشکل و سر به زیر. یک نقشه ی حساب شده می خواست. یک هفته بررسی کافی بود برای یک نقشه ی حساب شده. ساعات آمد و رفت چوپان. ساعات چرتش، وقت خوابش، هنگام تخلّی. چیزی نبود که از قلم چشم های تیز بینش افتاده باشد. هفت روز کامل وقتش را، فکر و ذکرش را ریخته بود روی کاغذ و نقشه اش. شب شنبه وقت اجرای نقشه بود.
اوّل مسواکش را زد تا دندان هایش آماده باشند. شانه ای هم به سرش کشید. کت و شلواری که هدیه ی سلطان بود پوشید و کروات مشکی اش را گره زد به گردنش. یاد حرف سلطان افتاد که چشمهایش را گره زده بود به چشم هایش و انگشتش را تکان میداد و می گفت: «فقط یکی. فقط یکی. فقط یکی.» برق نگاهش را توی آینه دید و کیف کرد. صفا می داد این طور چشمهای درشت سیاه دختر کش! کتش را ورانداز کرد و دکمه هایش را انداخت و یاد حرف های سلطان که: «خیلی تو فکرش نباش. روزی دست اربابه. دست خداست. دنبال یکی باش! اون رو هم از خدا بخواه! با توام! حواست کجاست؟» حواسش نبود. نه آن وقت و نه آلان که وقت پیاده کردن نقشه بود.
حمله شروع شد. اوّلی را گرفت و دندان های سفیدش را فرو کرد توی گردنش و دوّمی را از پشت گردن. و برای سوّمی دریدن پهلو کارساز شد و ... میش دهمی بود که داشت پا روی گرده اش می گذاشت امّا چوپان با اسلحه اش سر رسید. چشم های گرگ برق نمی زد. به عمق نقشه و محاسباتش رفته بود. چوپان باید ده دقیقه تخلّی اش طول بکشد. چه طور حالا...؟ و بی خبر از آن که داروی طبیب روستا یبوست یک هفته ای چوپان را رفع کرده بود و حالا مراسم دستشویی اش به تمامه پنج دقیقه هم طول نمی کشید. تیر دوّم چوپان خورد وسط سینه اش. روی کروات مشکی. گرگ نقش زمین شد. حیف کت و شلوار شیک سلطان که خاکی شد! و حیف سفارشات و نصیحت هایش. کافی بود «فقط یکی» را می گرفت. و نیاز نبود به این همه نقشه و حسابگری.
سلطان! جناب سلطان! حضرت شیر! آن بالا هستید؟! رفته اید قلّه ایستاده اید تا فلاکت گرگ را به چشم مشاهده کنید؟! ابروهای پرپشتش را بالا می اندازد و می گوید: «سلطان کی منتظر فلاکت رعیّت است پسر؟! سلطان عاشق رعیّت است.» اشک هایش که می خواهند بریزند برمی گردد و وسط بغضش می گوید: «روزی دست اربابه. حلق قلمت رو به دست خدا بده! این قدر برای قصّه هات نقشه نکش!» خجالت می کشم. همانطور که سرخ و سفید شده ام نگاه می کنم به پایین. چوپان کت و شلوار سلطان را از تن گرگ کنده است. به میش هایش می گوید: «میخوام بزنم به دیوار خونه. بوی ِ....»


حدیث: امام صادق علیه السلام: کسی که بامداد و شام را به سر آرد در حالی که دنیا بزرگترین همّ او باشد، خدای تعالی فقر و پریشانی را میان دو چشمش قرار دهد و کارش را پریشان سازد و از دنیا جز به آن چه خدا قسمتش نموده است به او نرسد. و کسی که بامداد و شامگاه را به سر آورد در حالی که آخرت بزرگترین همّ او باشد، خداوند بی نیازی و توانگری را در دلش قرار دهد و امور دنیا و آخرت او را اصلاح فرماید.
اصول کافی، ج3، باب حب الدنیا، حدیث11

 


 

عینیّه:

چشمها! فاطمیّه که میشود قلم تان به کار می افتد و می نویسید فاطمه، رمضان که می شود می نویسید علی علیهما السلام، و هر تاریخی بزرگواری، امّا نمی دانم چرا فاطمیّه باشد یا نباشد، رمضان باشد یا نه و هر تاریخ دیگری باشد با نباشد، می نویسید حسین، هی می نویسید حسین، باز می نویسید حسین، حسین حسین، حسین حسین.... علیه السلام.

چشمها! دوباره دسته سینه زنی راه انداخته اید. اشکها چه نرم و ساکت سینه می زنند. حتی به گوش گوشه های لبها هم نمی رسد.


  
سویچ موتور را چرخاند. هندل. دنده ی1. دنده ی2. 3. وسط راه خاکی مزرعه. ینجه هایی که باد سحر سردشان کرده بود. تاریکی که عمر زیادی از او باقی نمانده بود همه جا را پر کرده بود. لای چرخ ها که تند و با شتاب می چرخیدند. لای انگشت های رشید که گاز را چسبیده بودند و می چرخاندند. لای موهای درهم برهمش. مخصوصاً چشم های سیاهش. تاریکی همه جا را گرفته بود. حتّی توی رگها، لای گلبول های سرخ و سفید. و رفته بود تا قلب. قلب رشید تاریک تاریک بود. او با موتورش می تاخت.
جلوتر از او صادق و عباس بودند که بی خبر از رشید و تاختنش مسیرشان را می رفتند. با چراغ قوّه ای که صادق دست گرفته بود و موتوری که چراغش سوخته بود. راه خاکی مزرعه آسفالت خیایان شهر را در آغوش گرفت و تاریکی شب دست به بازوی تیرهای چراغ برق انداخت. عباس چیز زمختی مثل تکّه ی سیمان سفت شده بین راه گلویش حسّ می کرد. هوای خیایان زیر نور تیرهای برق روشن بود امّا تاریکی، چشم های رشید را رها نکرده بودند. او به عبّاس و صادق نزدیک شده بود. گاز موتورش را بیشتر چرخاند و از آن ها جلو زد. صورت آن ها را نگاهی کرد و دوباره آهسته کرد و پشت سر آن ها حرکت کرد. بوی سوختنی به مشام صادق هجوم آورده بود. انگار قرمه سبزی که گوشت هایش، تکّه ها ی بدن انسان باشد سوخته باشد و ته دیگ به جلزّ و ولزّ افتاده باشد. همیشه وقتی نگران می شد و ترس به شانه ها و گردنش چنگ می انداخت همین بو را حسّ می کرد.
هر چه صادق و عبّاس جلو می رفتند بازهم صدای پرخاش موتور رشید توی گوش گوش هایشان سیلی می نواخت و حسّ ترس آور تعقیب بدنشان را سوزن سوزنی می کرد. آن ها رفته بودند مزرعه تا داس ها یشان را از دم مزرعه یشان بردارند امّا رشید که در کمین دزد خربزه هایش نشسته بود، پنداشته بود آن ها دزد خربزه اند. عبّاس و برادرش کنار زمین کشاورزی دیگرشان ایستادند و مشغول درو کردن ینجه برای گوسفندهایشان شدند. باید علف های دراز ینجه شکم گوسفندانشان را پر می کرد. رشید که نه خربزه ای از آن ها گرفته بود و نه مدرکی بر علیه شان داشت و نه دل و جرأت نزدیک شدن به آن ها را داشت، چند بار خیایان کنار مزرعه را آمد و رفت و صدای نیزه گون موتورش را در دل حسّ شنوایی صادق و عبّاس فرو کرد. هوا که انگار طنابی به خورشید پشت افق انداخته بود و چون مسابقه طناب کشی روشنایی از آن طرف افق می کشید داشت روشن می شد. رشید که فکر می کرد ترس زیادی به دل دزدها انداخته راهی خانه اش شد. در راه مسعود را دید. ایستاد و گفت: «رفقای جناب عالی صادق و عبّاس دیشب اومده بودن دزدی.» مسعود لبخندی زد و گفت: «شوخی می کنی !» رشید سویچ موتورش را چرخاند تا خاموش شود و از موتورش آمد پایین. صورتش را برد روبه روی صورت مسعود و اطمینان  چشمهایش را چسباند به نگاه او و محکم گفت: «با چشای خودم دیدم اومدن خربزه دزدی. منو که  دیدن در رفتن.» جوّ اطمینان ِ چشمهای رشید ذهن مسعود را گرفته بود. سرش را تکان داد و گفت: «واقعا؟! یعنی صادق و عبّاس هم... چه روزگاری شده!»

حدیث: امام علی علیه السلام: ای مردم! آن کس که  از برادرش، اطمینان و استقامت در دین و درستی راه و رسم را سراغ دارد، باید به گفته مردم درباره او گوش ندهد.
آگاه باشید! گاهی تیرانداز، تیر افکند و تیرها به خطا می رود. سخن نیز چنین است. درباره کسی چیزی می گویند که واقعیت ندارد و گفتار باطل تباه شدنی است و خدا شنوا و گواه است. بدانید که میان حق و باطل جز چهار انگشت فاصله نیست. باطل آن است که بگویی "شنیدم" و حق آن است که بگویی "دیدم".

نهج البلاغه، خطبه141



عینیّه:
چشمها! ای دایره های خالق صبر، صبرهای شور و شورهای صبر! شب است و وقت خلق. به اذن حقّ شرع کنید!


  
نگاهش روی ریسمان سیاه خطها راه می رفت. آرام و با اطمینان. خیسی چشمهایش کاری به جوهر خطها نداشت. قبرستان حضرت ابوطالب. مکّه. پشت نرده ها. زیارت می خواند. نیمی از  نگاهش را هم داده بود به قبر حضرت خدیجه. خاکی و بی هیچ سنگ قبری. وسط مظلومیت حضرت خدیجه و حال زیارت نباید از شانه ها انتظار داشت سپیدار باشند. معلوم است که می شوند بید مجنون تا نسیم حال قبرستان تکانشان دهد. خدیجه ایستاده بود و گریه دست انداخته بود به گردن هق هق گلو. و حضرت خدیجه ایستاده بود و حرف های خدیجه و دیگران را می شنید و سلامشان را جواب می داد. حضرت خدیجه می شیند، می دید، حاجت روا می کرد. و می شنید خواسته ی پنهان خدیجه را که آن را می گذاشت لای سکوت اشکها و می فرستاد تا چانه، منتظر سبّابه ی رحمتی.
شک و تردید نمی گذاشت خدیجه خواسته اش را که با اشکها تا گوشه لبها هم می آورد به زبان بکشاند و حاجتش را بگوید. زیارت تمام شده بود. روحانی کاروان سوال یکی از زائرین را جواب می داد: «حضرت خدیچه هوای همسری محمّد امین صلی الله علیه و آله را در سر داشت. با این که 40 سالش بود. به خدا اطمینان داشت. نمی گفت محممّد امینی که در کلّ مکّه معروفه کجا و ما کجا؟ نمی گفت مگه می شه محمّد جوان حاضر باشه با یک دختر 40 ساله ازدواج کنه؟ با همه حسن نیّتش به خدا از خدا خواست. خدا هم به او داد.» خدیجه حرف های روحانی را می شنید. دست هایش را گره زد به نرده ها. کمر قلبش را با حسن نیّت به حضرت حق محکم کرد. اشکها را فرستاد به استقبال حرفها. و حرف زد. گفت: «...»
با مادرش روبه روی کعبه نشسته بودند. همراه مادر زنگ خورد: «الو... سلام... ممنون... نائب الزیاره هستیم... بله.... خواهش  می کنم... بله.... نخیر... والاّ چی بگم؟... غیر منتظره بود... ان شاء الله... خداحافظ.» خدیجه از این مکالمه چیزی نفهمید. و نمی دانست بین لبخند مادر و رنگ زرد صورتش کدام یک را تجزیه و تحلیل کند. «مامان! چی شده؟ کی بود؟» «زن عموت. می گفت: مجید گفته همین حالا که زائر خانه خدا هستن زنگ بزن خدیجه خانم رون خواستگاری کن.» خدیجه اهل فیس و افاده نبود. قرار هم نبود درس بخواند. بلکه قرار بود چشمهایش پیش مادر رسوایش کنند. و این دو ناقلای کوچک –چشمها- چه خوب بلدند آدم را رسوا کنند. مادر را در آغوش گرفت و تا می توانست گریه کرد. خدیجه مجید را دوست داشت. و حیاء نجیبش را وقتی چشم ها را می دوخت به موزاییک حیاط. و لحن خوش نمازش را. و اشکهایی که وقت نماز قایمکی می ریخت و فقط خدیجه آن ها را از پشت پرده دید می زد. خدیجه، مجید مومن را دوست داشت. او حاجت روا شده بود.

حدیث: امام رضا علیه السلام: به خدا خوش گمان باش. زیرا خدای متعال می فرماید: من نزد گمان عبد مومنم هستم. اگر گمانش خوب است خوبی بیند. و اگر بد است بدی بیند.
اصول کافی، ج3، ص116



عینیّه:

چشمها! گویند گونه های خشک را حضرت یار نمی بوسد. و لبهای شورمزه را بسیار دوست می دارد. ببینم امشب کام ما را بر خواهی آورد؟

  

قنّاسه اش را روی کتفش جاسازی کرد. چشم را برد دم دورین. و به اضافه را روی مخ هدف تنظیم کرد. "هدف" مهم نبود چه دین و آیینی دارد. بل مهم این بود که وهّابی نیست. پس کافر است. جان و آبرو و عرضش هم حلال. "شلیک". هدف افتاد. بقیه ی کار با دوستش جاسم است که سینه ی هدف را بشکافد. قلب را دربیاورد. به دندان بکشد. تا دوربین برای دنیا بفرستد. عبدالرحمن که تازه از عربستان اعزام شده، دارد صحنه ها را نگاه می کند. شوکه شده. زیر چشمی جاسم را می پاید که کارش با سینه و قلب تمام شده و دارد دست هایش را می شوید. و بعد وضو می گیرد. "الله اکبر". رفیق قنّاسه به دست لبخند می زند و به عبدالرحمن می گوید: «داره نماز شکر می خونه.» ماه رمضان است. غروب خورشید. اذان. نماز جماعت را به امامت جاسم می خوانند. افطار کنسروهایی است که نام ترکیه رویش حک شده. شب. وقت خواب. چند روز اوّل را به تازه واردها کار سخت نمی دهند. از نگهبانی هم خبری نیست. عبدالرحمن دراز کشیده است. سقف اتاق را نگاه می کند. و سقف ذهنش را که پر از صحنه ی امروز است. گفته بودند بروید سوریه کافر بکشید و ثواب ببرید. از قلب و دندان چیزی نگفته بوند. یاد مادرش "مها" افتاد. یاد بچگی هایش که او و خواهرش "عایشه" را می نشاند و برایشان قصّه های اسلامی می گفت. از حمزه، از هند جگر خوار، و از گریه های رسول خدا. عبدالرحمن به این ها فکر می کند و لحظه های لرزان چشم هایش شروع می شود. چشم تر کار خشکی وهابی گری را می سازد.
صبح شده است. از عبدالرحمن خبری نیست. جاسم از ساختمان می آید بیرون و داد می زند: "عبدالرحمن نیست. همه بیان بیرون!" همه آمده اند. وسط داد و بیدادهای جاسم صدای رگبار می آید. عبدالرحمن است . پشت رگبار نشسته. چند نفر را از دم رگبار می گذراند. جاسم خودش را می اندازد پشت یک پناهگاه. برای رفیق قنّاسه به دستش داد می زند: "بزنش!" کتف. جاسازی. دوربین. به اضافه. هدف می افتد. بقیه کار با جاسم است.
عبدالرحمن حمزه ای مشرب شده. گریه های رسول خدا صلی الله علیه و آله را می شنود.

حدیث: از ابن عمر روایت شده است: پیامبر گرامی صلی لله علیه و آله فرمودند: «خدایا! منطقه شام و یمن را بر ما مبارک گردان!» صحابه تا سه مرتبه سوال نمودند: ای رسول خدا! پس منطقه ی نجد چه می شود؟ گمان می کنم در مرتبه ی سوم بود که حضرت فرمود: «سرزمین نجد سرزمین زلزله ها (ویرانی ها) و فتنه ها ست و از همان جا شاخ شیطان ظهور می کند.» (نجد نام منطقه ای است در اطراف ریاض پایتخت عربستان که وهابیت نیز از همان جا ظهور کرد.)
الجامع الصحیح المختصر (صحیح بخاری)، ج1، ص351، ح990، کتاب الاستسقاء، باب26 باب ما قیل فی الزلازل و الآیتات. محمد بن اسماعیل ابو عبدالله البخاری الجعفی. شاخ شیطان، سید مجتبی عصیری، ص135



عینیّه:

ای دو دف چشمها! بنوازید! که رقص اشکها شروع شد.


  

زردی بیماری روی صورت عایشه معلوم است. انگار جام عمرش آویزان شده باشد به یک نخ نازک. و توفان ضعف و سستی که دست بردار نخ و جام نیست. یک ماه بیش است که مریض تشکی و لاهافتی شده است. دست فاطمه را گرفته و چشمهای لرزانش را دوخته به چشمهای  فاطمه. می گوید:‌ «می ترسم رمضان امسال را نبینم و بمیرم. از فرزندرسول الله بخواه جانم به رمضان برسد.» گونه های  عایشه هر  چه هم که زرد و بی حال باشد و چشم هایش هر چه لرزان امّا اشک هایش سر حال و قبراقند. کل پهنای صورتش را آب داده اند. فاطمه خم می شود و صورت عایشه را می بوسد. راهی مشهد است. آمده است خداحافظی.
گنبد طلای امام رضا علیه اسلام است. یکی روی سقف آسمان، و یکی توی چشمهای فاطمه. ایستاده است روبه روی گنبد. شوری اشکهای عایشه وقتی صورتش را  می بوسید هنوز زیر زبانش است. انگار خودش حاجتی نداشته باشد. این طور حالتی است. از خانه همسایه اش عایشه که درآمد اشکهایش بی قرار ریختن بودند. تا حالاکه ایستاده است روبه روی طلای گنبد. اشکها را می گویی چه قربان صدقه ای  می روند برای گوشه لبها. و برای شوری اشک عایشه که هنوز روی لبهای فاطمه مانده است. و برای عایشه که سلام رسانده بود به فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله.
ده روز قصدشان تمام می شود و برمی گردند. شده است هشتم نهم رمضان. فاطمه آمده است عیادت عایشه. یک بسته نخود و کشمش ازکیفش درمی آورد و می گوید: «تبرکه. کشیدم به ضریح آقا.» این را که می گوید طواف اشکهای عایشه شروع می شود. دور کعبه بیحال مردمکها.  خودش را کمی می خیزاند بالا وتکیه می دهد. می گوید: «ممنون! بازش می کنی؟» چند تا نخود و کشمش برمی دارد و می گذارد توی دهانش. معلوم است با مزه مشهدی نخود و کشمش، اشک ها را نمی توان توی زندان چشمها نگه داشت. قفل پلکها باز  می شود. و این بار قاتی هق هق گریه می شود و اشک فاطمه را هم درمی آورد. فاطمه عایشه رابغل گرفته است.  دو تایی شان مشهدی شده اند.

معاویه بن وهب گوید به امام صادق علیه السلام عرضه داشتم: ما باکسانی زندگی و مجالست داریم که به آنچه ما معتقدیم (ولایت اهل بیت علیهم السلام) اعتقادی ندارند. شایسته استمابا آنها چگونه رفتاریداشته باشیم؟ حضرت فرمود: همانگونه که امامان شما با آنها (اهل سنت) رفتار می کنند. به خدا سوگند آنان به عیادت مریضهایشان و تشییع جنازه هایشان رفته و در محاکمشان به عنوان شاهد حاضر گردیده و امانت های آنان را بر می گردانند.
وسائل الشیعه (آل البیت)، شیخ حر عاملی، ج12، ص6.


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :13
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 150857
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ