سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک سازه‌ی سی ظلعی. آجری. با قدّ 20 متر. می‌گویند معبد زردشتی‌ها بوده. اگر درست گفته باشند، اینجا جای معنویّت بوده. خدا را ذکر می‌کرده‌اند. حالا چه عیب که با آیین زردشتی؟ با هر آدابی که خدا را می‌پرستیده‌اند این مکان کلّی توفیر داشته با دیسکو ریسکوهای آن زمان. نیست؟ نگاهی می‌کنم به نوک برج و نگاهی به زنم که از ماشین پیاده نشده. عشق "جنگل ابر" را دارد. گفته: «این جاهای تاریخی نمی‌یام پایین. جنگل رویایی ابر که رسیدیم خبرم کن!» می‌روم پشت برج. جایی که در تیر رس چشم‌های سپیده نباشم. زنگ می‌زنم به حسن. «... مواظب باشی کلاه سرت نذارن. و مراقب باشی که کلاه سرشون نذاری. اوّلیو آدم ناخوادآگاه مواظبه. دوّمی رو خوب حواست باشه. بیشتر مراقب باش!...» کار صادرات فرش را سپرده‌ام به حسن. و دیگر کارها را به بقیّه. سپیده اوّل سفر گفته: «سیم کارت کاری خاموش!» «مگه نگفتم سیم کارت کاری خاموش؟!» سرم را برمی‌گردانم. «اِه سپیده! تویی؟!» اخم‌هایش درهم است. امّا مصنوعی است. خدا را شکر ابروهایش بازیگران خوبی نیستند. شاید هم تقصیر لب‌هایش باشد که عجیب خندانند و بازی ابروها را لو می‌دهند. «حرفام کاری نبود. چند توصیه بود به حسن.» وقتی اخم‌هایش باز می‌شود و لبخندش کامل می شود آنقدر دوستش دارم که دلم می خواهد همین جا....
می‌رویم زیارت ابوالحسن خرقانی. ساختمانی چند ظلعی و آجری. و خیلی غریب. بشماریشان سی چهل تا بیشترند. ریخته‌اند دور مجسمه‌ی ابوالحسن خرقانی و عکس می‌گیرند. دختر و پسر قاتی. صاحب مجسمه گفته: «سر به نیستی خود فرو بردم چنانکه هرگز وادید نیایم، تا سر به هستی تو برآرم چنانکه به تو یک ذرّه بدانم.» و من می‌گویم: «چه قدر ما دلمون می‌خواد به دید بیایم. عکس می‌گیریم که بعد مرگ هم ببینن ما رو.» سپیده سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «باز حرفای عرفانی شروع شد!» می‌ایستم روبه‌روی قبر ابوالحسن. فاتحه‌ای می‌خوانم. و نمازی. دعا می‌کنم نمازم راست باشد. و حسن راست بگوید. و بقیّه دروغ نگویند. و کارها درست پیش برود. و زنم اینقدر نزند توی حال حرف‌های عرفانی ما. و...
اوّل ِ الله اکبر می‌رسیم آرامگاه بایزید. وضویی و اذان و اقامه و الله اکبر. نمازم تمام می‌شود. از اوّل شب دلم گرفته. نگاهی می‌کنم به قبر بایزید و نگاهی به قبله. به خدا می‌گویم: «می‌گویند بایزید اجر و قربی پیشت داشته. به این اجر و قرب از گناهان من درگذر.»
هتلی گیر آورده‌ایم. برای خواب. سپیده خوشحال است، برنامه‌ی فردایمان جنگل ابر است. دراز می‌کشم روی تخت. به فکر مقبره‌ی بایزیدم. گنبد آبی و مخروطی. رنگ آبی‌اش لابد علامت آسمان و مخروطی بودنش کثرت قاعده‌ای است که به وحدت ِ نوک مخروط می‌رود. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. حسن است. می‌گوید همه چی راست و درست تمام شد. لحنش روی "راست" بودنش تاکید ویژه‌ای داشت. خیالم راحت شده. همان طور که دراز کشیده‌ام خوابم می‌برد.
رفته‌ایم جنگل ابر. نه گفتنی است، نه شنیدنی و نه حتی دیدنی. باید درکش کرد. باید فهمید. باید نفس کشید. عمیق. باید گذاشت چشم‌ها نفس بکشند با اشک‌ها. همین طور الکی گریه‌ام گرفته. بند پایین پلک‌ها سست شده و اشک‌ها جاری. نرم و آرام. برای سپیده هم همین طور شده. کنار هم نشسته‌ایم و دست‌هایمان درهم. و دست‌های اشک‌ها که ول کن نوازش گونه‌ها نیستند. فهمیده‌اند غربت غمگین گونه‌ها را. پیرمردی جلو آمده. دستم را از دست سپیده می‌کشم و کمی خودم را فاصله می‌دهم. دستمال را می‌برم بالا تا اشک‌هایم را پاک کنم. پیرمرد اشاره می‌کند که بگذار باشد. جلوتر می‌آید و کلیدی می‌گذارد توی دستم و می‌گوید: « بگیر این کلید بهشت است. ذکر لااله الا الله. امّا کلید بی دندانه در نگشاید و دندانه ی این کلید چهار چیز است: زبانی از دروغ و غیبت دور، دلی از مکر و خیانت صافی، شکمی از حرام و شبهت خالی و عملی از هوی و بدعت پاک.» می‌رود. می‌فهمم که این شخص بایزید بود. نور عظیمی نزدیک می‌شود. طوری که می‌دانم رسول الله صلی الله علیه و آله است. و سیزده نور دیگر که چهره‌ی هیچ کدام معلوم نیست. در گوشه‌ی سمت راست جمعی ایستاده که به نظر شهدای کربلا باشند. تا به شهدای خودمان. با همان لباس‌های بسیجی و سربندهای یازهرا و یا حسین. عرق کرده‌ام و بدنم شروع به لرزش کرده... از خواب می‌پرم. نفس نفس می‌زنم. سپیده خواب است. از اتاق بیرون می‌روم. از لابی هم می‌زنم بیرون. توی پیاده‌رو تکیه می‌دهم به دیوار. گریه امانم را بریده. هق هق گلویم را به زور می‌خورم.

حدیث: پیامبر صلی الله علیه و آله: تاجر راستگوی درستکار با پیامبران و صدّیقان و شهیدان است.
نهج الفصاحه، حدیث1197

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :16
کل بازدید : 150838
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ