سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاهش روی ریسمان سیاه خطها راه می رفت. آرام و با اطمینان. خیسی چشمهایش کاری به جوهر خطها نداشت. قبرستان حضرت ابوطالب. مکّه. پشت نرده ها. زیارت می خواند. نیمی از  نگاهش را هم داده بود به قبر حضرت خدیجه. خاکی و بی هیچ سنگ قبری. وسط مظلومیت حضرت خدیجه و حال زیارت نباید از شانه ها انتظار داشت سپیدار باشند. معلوم است که می شوند بید مجنون تا نسیم حال قبرستان تکانشان دهد. خدیجه ایستاده بود و گریه دست انداخته بود به گردن هق هق گلو. و حضرت خدیجه ایستاده بود و حرف های خدیجه و دیگران را می شنید و سلامشان را جواب می داد. حضرت خدیجه می شیند، می دید، حاجت روا می کرد. و می شنید خواسته ی پنهان خدیجه را که آن را می گذاشت لای سکوت اشکها و می فرستاد تا چانه، منتظر سبّابه ی رحمتی.
شک و تردید نمی گذاشت خدیجه خواسته اش را که با اشکها تا گوشه لبها هم می آورد به زبان بکشاند و حاجتش را بگوید. زیارت تمام شده بود. روحانی کاروان سوال یکی از زائرین را جواب می داد: «حضرت خدیچه هوای همسری محمّد امین صلی الله علیه و آله را در سر داشت. با این که 40 سالش بود. به خدا اطمینان داشت. نمی گفت محممّد امینی که در کلّ مکّه معروفه کجا و ما کجا؟ نمی گفت مگه می شه محمّد جوان حاضر باشه با یک دختر 40 ساله ازدواج کنه؟ با همه حسن نیّتش به خدا از خدا خواست. خدا هم به او داد.» خدیجه حرف های روحانی را می شنید. دست هایش را گره زد به نرده ها. کمر قلبش را با حسن نیّت به حضرت حق محکم کرد. اشکها را فرستاد به استقبال حرفها. و حرف زد. گفت: «...»
با مادرش روبه روی کعبه نشسته بودند. همراه مادر زنگ خورد: «الو... سلام... ممنون... نائب الزیاره هستیم... بله.... خواهش  می کنم... بله.... نخیر... والاّ چی بگم؟... غیر منتظره بود... ان شاء الله... خداحافظ.» خدیجه از این مکالمه چیزی نفهمید. و نمی دانست بین لبخند مادر و رنگ زرد صورتش کدام یک را تجزیه و تحلیل کند. «مامان! چی شده؟ کی بود؟» «زن عموت. می گفت: مجید گفته همین حالا که زائر خانه خدا هستن زنگ بزن خدیجه خانم رون خواستگاری کن.» خدیجه اهل فیس و افاده نبود. قرار هم نبود درس بخواند. بلکه قرار بود چشمهایش پیش مادر رسوایش کنند. و این دو ناقلای کوچک –چشمها- چه خوب بلدند آدم را رسوا کنند. مادر را در آغوش گرفت و تا می توانست گریه کرد. خدیجه مجید را دوست داشت. و حیاء نجیبش را وقتی چشم ها را می دوخت به موزاییک حیاط. و لحن خوش نمازش را. و اشکهایی که وقت نماز قایمکی می ریخت و فقط خدیجه آن ها را از پشت پرده دید می زد. خدیجه، مجید مومن را دوست داشت. او حاجت روا شده بود.

حدیث: امام رضا علیه السلام: به خدا خوش گمان باش. زیرا خدای متعال می فرماید: من نزد گمان عبد مومنم هستم. اگر گمانش خوب است خوبی بیند. و اگر بد است بدی بیند.
اصول کافی، ج3، ص116



عینیّه:

چشمها! گویند گونه های خشک را حضرت یار نمی بوسد. و لبهای شورمزه را بسیار دوست می دارد. ببینم امشب کام ما را بر خواهی آورد؟

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :18
بازدید دیروز :30
کل بازدید : 150914
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ