سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آب جوش سرازیر شد روی سر و صورت هانیه. و قاتی آب جوش برنج‌ها. هانیه دستگیره‌ را گرفته بود دو طرف قابلمه‌ی آب جوش و گذاشته بود لبه‌ی ظرف‌شویی. و تازه یادش افتاده بود آب‌کش نگذاشته است ته ظرف‌شویی. یکی از دست‌ها قابلمه را رها کرده بود تا برود برای برداشتن آب‌کش. خم که شده بود دستگیره‌ی توی دست چپش سر خورده بود. دستگیره‌ی زردی که دختر عمویش نرگس برایش دوخته بود. کادو پیچیده بود و آورده بود توی مجلس و داده بود به هانیه. به عنوان هدیه‌ی مراسم عروسی. و هانیه باز کرده بود و قاه‌قاه مردم که رفته بود به هوا و گونه‌های هانیه که سرخ شده بود حتی سرخ‌تر از رنگ قرمز آرایش. نرگس دستگیره‌ها را از دست هانیه قاپیده بود و وسط مجلس تکان می‌داد و می‌گفت: «هانیه دلت نگیره/ دوختم دو تا دستگیره/ روزای خوشی تموم شد/ خنده و شوخی حروم شد/ بشور و بساب، خبردار/ قابلمه رو زود بردار» شعرهایش دیگر آهنگین شده بود و دست‌ها بیشتر کار می‌کردند و دست‌های مردم هم به کار افتاده بودند. صدای دست و شعر‌های من درآوردی نرگس و هنرنمایی‌ای که از دست‌های نرگس داشت به پاهایش کشیده می‌شد. و رنگ زرد نگرانی که انگار سرخی پررنگ آرایش هانیه را هم برده بود.
هاینه توی باغ عروسی‌اش نبود و نه توی باغ رقص و نرگس. نگاهش دوخته به در بود. لب‌هایش زیر لب گفتند: «نکنه الآن علی بیاد!»
نرگس دیگر گرم شده بود و صدای دست‌های مردم بیشتر. علی وارد شده بود. با همان عبا و قبا و عمامه. صدای نرگس ریخته بود توی گوش‌هایش. و چشم‌هایش افتاده بود به دوری که نرگس می‌داد. نگاهش را گرفته بود و انداخته بود روی صورت هانیه. به زردی نگرانی‌ای که سرخی لُپ‌هایش را گرفته بود و سفیدی اضطرابی که قرمزی لب‌هایش را. این دو را هم اگر آرایش یتیم کرده بود همان لرزش مردمک‌ها کافی بود تا به علی بفهماند هانیه بی‌تقصیر است. نرگس می‌خواند: «بشور و بساب خبردار/ قابلمه رو زود بردار» این بیت را همه با نرگس تکرار می‌کردند و نرگس ادامه می‌داد: «حاجیه خانوم هانیه/ همش پای قالی‌یه/ کارش همش زاریه/ حاج آقا جیبش خالیه» و همه با نرگس خواندند: «بشور و بساب خبردار/ قابلمه رو زود بردار» نرگس دلش به حال هانیه می‌سوخت که آن نمایش را از خودش درآورد. می‌خواست به او خوش بگذرد. عروسی‌اش خشک نباشد. علی وقتی پلک پایین هانیه را دیده بود که اشک‌ها را به بند کشیده‌اند تا یک وقت هرّی نریزند روی خوشی مجلس عروسی، چیزی به او نگفته بود. مادر هانیه را صدا زده بود و گفته بود: «این بساط رو جمع کنین!»  مادر نرگس، زن عموی هانیه سر رسیده بود و گفته بود: «چیه؟ چه خبره؟ چی شده؟»
-    حاج‌آقا به خاطر دخترت شاکی شدن.
مادر نرگس گفته بود: «مگه چه کار کرده دختر من؟»
علی داغ شده بود. عصبانیت گلوی فکرش را گرفته بود و خون هوش نمی‌رسید به سلول‌های فکرش. مادر نرگس قبل از اینکه علی حرفی بزند پیش‌دستی کرده بود  و گفته بود: «کاری که نکرده. حاج‌آقا حسّاسن دیگه.»
-    خُب می‌گفتین دعوت شدیم به مجلس ختم دیگه. چادر چاقچور سر می‌کردیم و رژ مشکی هم می‌کشیدیم. شما هم حاج‌‌آقا به حرمت عزا بهتر بود کلاه مشکی سر می‌ذاشتی نه سفید!
علی داغ‌ تر شده بود و صورتش سرخ‌تر، آن‌قدر که دیگر راحت می‌توانست بگوید: «شماها چه جور مسلمونی هستید؟! شماها چه می‌دونید اسلام چیه، پیغمبر کیه؟! شماها نه خدا رو قبول دارین، نه پیغمبرو ، نه امامو. خاک بر سر شما!»
-    بله من کافرم. همه بدونن من کافرم. من کافرم.
این‌ها حرف‌های مادر نرگس بود که با «من کافرم» آخری روسری‌اش را از سرش کشید و داشت یقه‌ی پیراهن قشنگ و زرق و برقی‌اش را پاره می‌کرد که علی از تالار زد بیرون. نمایش نرگس تمام شده بود و حالا نوبت مادرش بود که تا آخر مراسم دور بدهد  و بچرخد و برقصد برای‌ مردم.
علی شب دامادی‌ توی مجلس دامادی‌اش نبود. کنار عروسش هم نبود. کنار گمنامی شهدا بود. بغل اتوبان بسیج روی تپه‌ی مقبرة الشهدا. اشک و آه و ناله و هق هق فایده‌ای نداشت برای ترکاندن بغض راه گلو. مگر زنگ هانیه که گوشی‌اش را لرزاند. و گریه‌های عروس و داماد که برای هانیه قاتی شده بود با سیاهی آرایش زیر پلک‌ها و برای علی قاتی شده بود با سرخی زخم دل و درد اینکه چرا شب اوّل زندگی‌اش خدا خشنود نبود، نه از مجلس گناهی که به پا شده بود و نه از گرد و خاکی که خشم خودش بر پا کرده بود. بعدها خوانده بود نه خودش مثل رسول خدا صلی الله علیه و آله خلقتش بر ایمان است و نه مادر نرگس مثل ابوسفیان خلقتش بر کفر و هر دو ایمان و کفرشان ودیعه است و  ممکن است برقرار باشد و ممکن است برود. از کار شب عروسی‌اش پشیمان شده بود. با هانیه رفته بود خانه‌ی عمویش، برای عذر خواهی.
مراسم عروسی که تمام شده بود هانیه خودش را رسانده بود تپّه مقبرة‌الشهدا. کنار شهدای گمنام. دستش را برده بود و گرفته بود دست علی را. چشم‌های علی داشتند کار اصلی‌شان یعنی گریه کردن را انجام می‌دادند و نمی‌توانستند کار فرعی‌شان یعنی‌ دیدن را انجام دهند. برای همین ندیدند سرخی‌ پشت دست هانیه را که توی‌ تالار از چای داغ روی میز سوخته بود. اشک‌های شور علی که می‌ریخت روی سرخی دست هانیه، سوزَش تا نزدیکی‌های کتفش می‌آمد. هانیه چیزی نمی‌گفت. یک بار هم، حتی ناخودآگاه دستش را نشکید.


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :25
بازدید دیروز :34
کل بازدید : 150684
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ