سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هی فکرش می‌آمد که اندوخته‌هایش را بریزد توی یک کتاب و بدهد چاپ‌خانه چاپ کند و پولش را بریزد توی جیب لاغرش تا چاق شود یک کم. داشت دیگر از سوء تغذیه می‌مرد بیچاره! معده‌ی یک جیب چه‌قدر می‌تواند استخوان‌های آهنی پول خرد و پاره‌های صد تومانی و دویست تومانی را هضم کند آخر؟! کتاب‌هایش را گذاشت توی کیسه‌ی کتاب‌هایش و انداخت توی دسته‌ی موتورسیکلتش. اسمش را گذاشته بود اسب آبی؛ از این یاماهای قدیمی. هندل اوّل فایده‌ای نداشت. دوّمی هم افاقه‌ای نکرد. سوّمی را که می‌خواست بزند آرام گفت: «اسب آبی! می‌دونی ساعت چنده؟! ده دقیقه‌ی دیگه باید کلاس باشم ها!» با هندل سوّمی روشن شد. وقتی جیب لاغرش با آن همه ضعف و سستی مزاج، مغز مهدی را این قدر فشار می‌داد پس خدا به خیر می کرد روزگار صاحبان جیب‌های چاق و قبراق را! خیالش دست برد توی حلقوم حافظه و معانی گرسنگی و تشنگی و فقر و هلاکت و فلاکت را کشاند بیرون و ریخت توی قوّه‌ی متصرّفه تا دست دیگرش برود و از شکم و دل و روده‌ی یکی دیگر از قوای روح، راه  و چاره ای پیدا کند. هر چه دستش را شلم شولوا داد چیزی به دستش نیامد مگر اصطلاح "خود فروشی عملی مدرن". اصطلاح بدی هم نبود. اگر چه تتابع اضافات مخالف فصاحت و بلاغت بود ولی یکی از آرایه‌های ادبی هم محسوب می‌شد.
هنوز دستش از ته دل و روده‌ی قواهای مختلف روح، لزج بود و فکرش درگیر تحلیل چاره‌ی نوشکفته‌اش بود که اسب آبی، پِت پِتش به هوا رفت و اکزوزش به صدا آمد و کندزنان و شل‌کن سفت‌کنان ایستاد. نگاهی به ساعت موبایلش انداخت و چرخ و زین اسبش را زنجیر کرد و برای یک تاکسی دست تکان داد. برگشت و نگاهی به موتور انداخت و گفت: «اسب بی معرفت! صد رحمت به همان اسب‌های زمینی. اسب آبی به چه درد می‌خورد!»
کتابش آماده شده بود و داده بود انتشاراتی. خوششان آمده بود. قرار داد بسته شد. پولش را ریخته بودند حسابش. پول قلمبه‌ای بود. آن قدر قلمبه بود که دیگر جیبش حالا حالاها عین جوجه اردک‌های گرسنه دهانش را نیم متر باز نمی‌کرد. اسب آبی‌اش را هم درست کرده بود. سوار شد و کنار یک عابربانک ایستاد. کارت را که داشت می‌داد به دهان دستگاه، چشمش افتاد به آستین عبایش. سرش را پایین‌تر برد و نگاهی به یقه‌ی قبایش انداخت و کمی آمد سمت چپ دستگاه و خودش را توی شیشه‌ی ورودی بانک دید. خودش را یعنی حاج آقای ایزدپناه را دید. با عبا و قبا و عمامه. او برای پول درس نخوانده بود. روایات معصومین علیهم السلام را یاد نگرفته بود تا کسب درآمد کند. پول قلمبه اش را از داخل بانک گرفت و کرد توی جیبش. ملاحضه‌ی روز عید غدیر را هم نکرد. فکر این را نکرد شاید جیب لاغرش خواسته باشد روز عید را روزه بگیرد و یا روزه هم که نباشد یک جیب ضعف کرده‌ی گرسنه چه کار می‌تواند با حجم حجیم پول‌ها بکند جز این که معده اش پس بزند و استفراغ کند و دهان و لب و لوچه‌ی جیبش را کثیف و پولی‌مالی کند!
پولش را تمام و کمال داد یک موسسه‌ی خیریه و آمد بیرون. رییس کت و شلوار پوشیده‌ی موسسه تا دم در مهدی را همراهی کرد. مهدی خداحافظی کرد و گفت: «اسب آبی ما هم که آماده است!» رییس وسط خنده‌هایش تعجّب هم کرده بود و وقتی هندل چهارم مهدی هم کارگر نشد تعجبش بیشتر شد و حتی بیشتر از آن وقتی که مهدی رو کرد به رییس و گفت: «ببخشید! زحمت می‌شه ولی با یه دست هل روشن می‌شه!» رییس با آن کت و شلوارش موتور یاماهای حاج آقا را هل می‌داد و حاج آقا نیمبر پرید روی زین و توی دنده زد، و اسب آبی، قِرقِرش را بعد از چند بار پیشکن و پسکن از حلقومش انداخت بیرون. موتور روشن شده بود و رییس داشت خاک روی کت و شلوارش را می‌تکاند و مهدی، لبخندی پُر، روی لبش بود، وقتی رفت.

حدیث: امام صادق علیه السلام:
کسی که حدیث ما را برای سود دنیا خواهد در آخرت بهره‌ای ندارد و هر که آن را برای خیر آخرت جوید خداوند خیر دنیا و آخرت به او عطا فرماید.
اصول کافی، ج1، ص58، ح2


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :34
کل بازدید : 150666
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ