سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< 1 2 3

کلید را که می زد، صدای دانگ ِ زنگ می آمد. قشنگ و واضح. ولی صدای برداشتن گوشی آیفون بود که حسرتش مانده بود به دل خسته علی. عقربه دراز ساعتش یک دور کامل چرخ داده بود خودش را روی سن گرد ساعت و حالا دستش را گذاشته بود روی زنگ. یک سره. و بعد کف دست چپش را گذاشت روی دیوار و پاها عقب و دست دیگر را زد به کمر و سر را انداخت پایین. چشمها موزاییک های کف پیاده رو را شمردند. 5 تا، تا پای سیمانی تیر برق و ده دوازده تا هم به طول. همه هم قرمز و همه شیار دار که شستنشان سخت می شد. مگر اینکه باران می آمد. و آمد. قطره قطره شروع شد. و سراسیمه زیاد شد. و سراسیمه علی بود که نمی دانست با چه سرعتی خودش را برساند زیر آلاچیق وسط پارک.  باران آمد. و آمد. و هی آمد. و رفیق نیامد. و این رفیق بود که هی نیامد. باران که بند آمد علی زد بیرون از آلاچیق و خسته شده بود و می خواست برود دیگر شهر خودشان و خاک بر سر این شهر رفیق و خاک بر سر خانه رفیق و می خواست بگوید: «خاک بر سر خود رفیق.» که رفاقت دم دهان ذهنش را گرفت. محکم. و چند تا پس کلّه ای زد به پس سر فکرش. و دو بار بین شصت و سبّابه اش را گاز گرفت. یکی به رو. یکی به پشت.  و بعد هم خیس شدن پاچه ها بود و خیس شدن تا زانو از موتوری که رد شد و خیسی تا کمر از عبور ماشین و خیس شدن تا یقیه پیراهن وقتی پایش به هم بند شد و افتاد توی جوی آب. علی از وسط جوی آب که بلند می شد و وقتی دربست گرفت و وقتی وارد ترمینال شد تا زمانی که نشست روی صندلی اتوبوس به این فکر می کرد که چه مرضی از امراض جسمی یا روحی داشته بود که خانه خوش خودش را ول کرده بود و آمده بود به دیدار رفیق. لباس هایش هنوز تر بود. تری که می رفت نم بشود. خودش را کشاند سمت پنجره  تا کت و شلوار بغل دستی روزنامه خوانش نمی نشود و چشم ها را فرستاد روی نوشته های روزنامه. حدیث روز گوشه صفحه را خواند. تا اواخرش. و کلمه آخری را که فرستاد به ذهن روزنامه ورق خورد. و ذهن علی ورق خورد به چند ساعت قبل. به شیارهای قرمز موزاییک که لابد الان تمیز بودند و به پای سیمانی تیر و به باران و خستگی و خیسی و خاک به سرهایی که گفته بود. و دوباره برگشت به حدیث و همین حدیث بود که بند پلک ها را آب داد و سیل آب رفت تا زیر چانه. علی رویش را کرد به پنجره تا بغل دستی اش بویی نبرد. حالا دو تا علی بودند یکی روی صندلی و یکی مات و مبهم توی شیشه. سیل دو برابر شده بود.


حدیث: اما صادق علیه السلام فرمودند: رسـولخـدا صلی الله علیه و آله فـرمـودند: هـر کـس بـرادرش را در مـنـزلش زیـارت کـنـد، خـداى عـزوجل باو فرماید: تو مهمان و زائر منى و پذیرائیت بر من است ، من بخاطر دوستى تو نسبت باو بهشت را برایت واجب ساختم .

 


  

جیم بود. داشت موهای کم پشتش را راست و ریست می کرد. کلید آیفون را زدم و گفتم بیا بالا. در را باز گذاشتم و رفتم سراغ آب و کتری و گاز و یک سر قاشق چای خشک و قوری ای که از بازار افغانی های مقیم ملبورن خریده بودم. صدای نفس نفسش را پلّه ها ریخته بود توی دم و بازدمش و همان وسط نفس نفس، «رفاقت» سلام و احوال پرسی ریخت توی دهان و حلقوم و گلویش. گفتم: «چرا دیر اومدی اینقدر؟» گفت: «اینجا امروز روز مادره. یه شنبه ی دوم ماه می رو می گن روز مادر. گل میخک بردم برای مادرم.»
_عجب! شما روز مادرم دارید!؟
_روز مادر داریم. ولنتاین داریم.
نگفتم این دوّمی را ما بهتر از شما بلدیم. کتری کوچکم چند دقیقه ای قل قل می انداخت وسط آب ها. آب جوش آمده را ریختم توی قوری افغانی و گذاشتم دم بکشد. جیم تلوزیون را زده بود. شبکه خبر خودشان را.روز مادر استرالیا را نشان می داد. دست هر کسی یک گل میخکی.گفتم: «جیم! قضیه ی این گل میخک چیه؟»
_رسمه گل میخک می دن
_لابد ولادت حضرت مریم هم هست دیگه
_نه
دیدم از کلّه کم پشت جیم چیزی بلند نمی شود. دست به دامان لپ تاپم شدم و «روز مادر» را نوشتم توی گوگل و انگشت رفت تا برود روی اینتر که ذهن رفت روی قوری ای که لابد تا حالا قل قلش به هوا رفته بود. رفتم به آشپزخانه و بعد هم چرخاندن پیچ گاز و دستگیره به دسته قوری و یک مشت قند که رفت وسط چایی های جوشیده. با خودم گفتم: «جیم که نمی داند فرق چای دم کشیده و جوشیده را!» دو استکان چای توی سینی روی دست هایم رفت روی میز، رو به روی جناب جیم.
_این چیه دیگه! چای آوردی برای من؟!
_اِ... مگه چای خوردی تا به حال؟!
جوابی نداد. لپ تاپ را برداشتم و اینتر را زدم. آنّا جارویس (Anna Jarvis ) اولین کسی بود که روز مادر را جشن گرفت. در سالگرد وفات مادرش. یک شنبه ی دوم ماه می. بعد هم گروه تشکیل داد و تبلیغ و هدیه به مادر هم شد گل میخکی که مادر آنّا خیلی دوست داشت.
سرم را که بالا آوردم چای سرد شده خودم را دیدم و استکان خالی جیم را و جیم را که گفت: «چای خوش مزّه ای بود.» در دلم خندیدم و چای خودم را هورت کشیدم بالا. همانطور که روز مادر استرالیایی ها را نگاه می کردم تعجب می کردم از اینکه چطور این ها روز ولادت مریم مقدس را ول کرده اند و سالگرد وفات مادر آنّا را کرده اند روز مادر! و با این فکرها نمی شد جلو دل را گرفت. و نشد که بگیرم. و رفت ایران. و رفت روز مادر، ولادت بهترین زن دو عالم. و دیگر دل نمی خندید. و حالا چشم هم داشت بازی در می آورد. و کاری ساخته نبود از ماهیچه های زیر پلک پایینی. برای همین زود استکان ها را جمع کردم و رفتم توی آشپزخانه. و برای همین چشم ها یک دل سیر گریه کردند.

 

این مطلب برگردان داستانی یکی از خاطرات حجت الالسلام و المسلمین مهدی احمدی است. اصل مطلب در وبلاگ شخصی ایشان موجود است. به این آدرس: http://zakhire.parsiblog.com/


  

ریش بلندش را باید شانه می زد و زد. با برس قرمزی که همیشه توی کیفش بود از ترس اینکه نکند رفیقش بردارد و بکشد به موهایش و حافظه رفیق بریزد روی زمین همراه با کلّی دانه های سفید شوره. کاپشنش را پوشید. دست راستش را برد توی جیب سمت چپ که توی آستر داخلی کاپشن بود عین کت ها و کیف پولش را درآورد و دید چند هزار تومن باقیمانده از شهریه ماه قبل را. چاره ای نبود. رفیق بود دیگر. و دل هم دل. تنگ شده بود. باید می رفت قم. برای دیدن رفیق. کیف را کرد توی جیب و دسته کیف را توی دست و پا را توی کفش و راه افتاد. پا را گذاشت کف واگن مترو و پای فکر را کف چرمی کیف سبکش. داشت حساب و کتاب می کرد: «سه هزار هم که ماشین گیرم بیاد با سه تومن هم از اون ور می شه 6 تومن. اینم هزار برای کرایه تو شهر. هفت تومن.» توی کیف 5 تومان بود و توی سینه احسان دلی که جداً به دریا زده بود. مترو رسید ترمینال جنوب و احسان رفت پایین و ماشین برای قم گیر آمد دو هزار و پانصد.میدان هفتاد و دو تن چشم های خواب احسان باز شد و دو هزار و پانصد رفت لای انگشتان راننده و احسان رفت حرم را زیارت کرد و بعد خانه رفیق را. کلام و صحبت و احوال پرسی و خواب و صبح و صبحانه و خنده و شوخی و دل احسان که باز شده بود و قلب رفیق که شاد شده بود و ناهار و بعد ازظهر و برس که رفت لای شانه و دسته کیف که توی دست و پا که رفت توی کفش. میدان هفتاد و دو تن. دو هزار و پانصد رفته بود توی جیب راننده و هزار کرایه توی شهر، مانده بود هزار و پانصد. و راننده هایی که احسان از هر کدام می پرسید:  «چند؟»  یا سه انگشتشان می آمد بالا یا تمام انگشتان یک دست. یک ساعت بعد هوا داشت می رفت توی آغوش غروب و پاهای احسان گفته بودند بنشینیم مُردیم از خستگی و نشسته بودند کنار هم دو پای خسته و دراز احسان، روی بلوکه های کنار خیابان و داشتند پوزه های دو کفش با هم اختلاط می کردند و می گفتند: «این چه صاحب است که گیر ما آمده!» احسان را می گفتند. «که فقط بلد است دل صاب مرده اش را بزند به دریا و فکر قد کوتاه جیبش را نمی کند و ما را اینطوری می اندازد توی هچل.» بحثشان در همین چیزها بود و هنوز نرسیده بود به تورّم که ماشینی کمی دورتر از احسان ایستاد و با صدای بلند پرسید: «تهران همین وره؟» احسان بلند شد و نزدیک شد و گفت: «چی؟ کجا؟»
_ تهران
_ آره
_ تو هم می ری تهران؟
_ آره
_ بیا بالا
توی ماشین چشم های احسان خوابید و دلش بیدار شد و دید توی خواب دریای نوری را که پریده بود وسطش.

حدیث: امـام صـادق (ع ) مـیـفرمود: هر کس برادرش را در ناحیه شهر (از راه دور) براى رضاى خدا دیدن کند، او زائر خداست و بر خدا سزاوار است که زائر خود را گرامى دارد.
اصول کافی/ باب زیارت الاخوان/ ح5


  

گریه بر زهرا علیها السلام فرق دارد. خیلی فرق دارد با گریه بر پسرش حسین علیه السلام. و این هر دو فرق می کند با گریه بر حسن علیه السلام. برای حسین علیه السلام دل آتش می گیرد و گاهی داد، حنجره را زخمی می کند از درد. امّا اشک بر حسن علیه السلام ساکت است. آرام و ساکت راه همیشگی گونه را می گیرد و می رود تا سر چانه. و گریه بر فاطمه سلام الله علیها نفس را می گیرد. دم را که فرو خوردی دیگر بازدم نمی آید بالا. آخر آدم وقتی لای در و دیوار می ماند نفسش بالا نمی آید. می خواهم خیلی بی ادب تر از این شوم و بدون مقدمه و منبر و روضه بگویم اگر در اوج مصیبت حسین علیه السلام هم نفس بند نمی آید چون حلقوم بریده گیر ندارد. نفس راحت می آید و می رود اگر چه سینه سنگین است و نمی گزارند بعد از ذبح آدم خوب دست و پا بزند. و از همه این ها سخت تر گریه بر علی علیه السلام است. اشک بر علی علیه السلام استخوان در گلو و خار در چشم است. چشم را می سوزاند. برای همین است که من هنوز نتوانسته ام بر مصائب علی علیه السلام گریه کنم. چون اشک هایم خنک است. خط نمی اندازد روی گونه. داغ نیست. خار ندارد. خیلی سرد است. گریه بر علی علیه السلام اینطوری نمی شود.


  

کور که نیستیم ما. مغز خر هم که نخوردیم به سلامتی.خوش خدمتی به چهار تا لجن مغز مثلا روشنفکر که زوارشان هم در رفته است الحمد لله باید بودجه صدا و سیما را عین جارو برقی بکشد توی حلقوم گشادش. حالا که چی؟ فکر کردید دست می زنند برایتان؟ هورا می کشند که ما هم جایی پیدا کردیم توی تلوزیون حکومتی ایران؟ ها؟ حالا روانشناس ِ همه چیز دان ِ سنگین ِ با وقار شده است نماینده قشر روشنفکر؟ و کارش رسیده به جایی که سکّان دار جامعه ایران را روانکاوی می کند؟ خود این لجن های روشنفکر نما که به جان با ارزش خودم قسم یک مصلح واقعی از بینشان در نیامد قبول دارند نیاز به روانکاوی همه جانبه دارند. ببینید سایت ها و حرف هایشان را! حالا وسط رسانه ملّی ایران دارند پُز هدایت بحران و تزریق روحیه نشاط به جامعه ی از هم گسسته ایران می دهند. خدا به خیر کند ته ِ این مسیر انحرافی را.


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :13
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 150784
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ