سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

علیرضا را می‌برم دکتر. از باران دیشب حسابی خیس شده بود. سرما خورده. دکتر دارو می‌دهد. آمپول هم داده. علیرضا می‌گوید: «نمی‌زنم.» می‌گویم: «برات اسباب بازی می‌خرم.» هفته‌ی قبل یک جورچین بزرگ توی یک مغازه دیده. بدجور چشمش را گرفته. می‌گوید: «من همون جورچینه رو می‌‌خوام.» بالأخره قبول می‌کنم و قبول می‌کند. تازه مجبورم می‌کند دست ِ علی هم بدهم.
دستش را گذاشته جایی که آمپول خورده. آخ و اوفش به هواست. می‌گوید: «خب. حالا بریم مغازه.» پول ندارم. هر جور شده دست به سرش می‌کنم و می‌برمش خانه. می‌خوابد. صدای سنگریزه است که می‌خورد به پنجره. می‌روم داخل حیاط. نویسنده نشسته روی دیوار حیاط. مرا که می‌بیند می‌پرد پایین. صورتش از عصبانیّت سرخ شده. تا به حال این حالتی ندیده بودمش. یقه‌ام را می‌گیرد و می‌چسباندم به دیوار. می‌گوید: «وعده‌ی دروغ می‌دانی یعنی چه؟! می‌فهمی وعده بدهی و بزنی زیرش، چه به سر روح و روان بچه‌ات می‌آوری؟! می‌گذاشتی سرما خورده می‌ماند بهتر بود. وقتی به او قول خریدن دادی، توی ذهنش تصور کرد که جورچین را برایش آورده‌ای و او از کارتونش درآورده و به مادرش نشان می‌دهد، تازه توی ذهنش غصّه‌ی این را هم می‌خورد که یک وقت مهدی تکّه‌های جورچینش را گم نکند. تو همه‌ی این‌ها را ایجاد کردی و خراب کردی. وقتی می‌دانستی پول نداری چرا وعده دادی؟!»
فرداشب شده. آمده‌ایم هیأت. علیرضا را می‌گذارم پیش یکی از رفقا. مقداری پول قرض گرفته‌ام. می‌روم و جورچین را می‌خرم. علیرضا وقتی جورچین را توی دستم می‌بیند از خوشحالی نمی‌داند چه بکند. دست‌هایش را باز می‌کند و می‌پرد توی بغلم. همانطور که بغلم است اشک‌های شوقم را با کافشنش پاک می‌کنم.

حدیث: امام علی علیه السلام: شب آن مردی که از طرف من وعده‌ای به او داده شده، و شب خود را با اضطراب و نگرانی برای رسیدن به حاجت خود به سر میبرد، سختتر نیست از اضطراب و نگرانی من به خاطر حرصی که بر انجام آن وعده دارم، و ترس از این که مانعی سر راهم آید که موجب خلف وعده‌ام گردد، که به راستی خلف وعده از اخلاق کریمان نیست.
غررالحکم، باب الوعد (نوید دادن)525، حدیث12.

  
علیرضا را جلوی موتور نشانده‌ام. همسرم عقب موتور سوار است و مهدی را وسط موتور نشانده. باران شدید شده. به مجلس که می‌رسیم موتور را جایی می‌گذاریمش. یک ماشین لوکس و تر و تمیز کنارمان پارک می‌کند. سرنشیاننش پیاده می‌شوند و چترهایشان را باز می‌کنند تا اینکه تا در ِ هیأت لباس‌هایشان خیس نشود. نگاهی می‌کنم به همسرم. دارد از چادرش آب می‌چکد. مهدی را بغل زده و منتظر است موتور را قفل کنم. لبخند می‌زند. همین لبخند‌های رضایت بخشش است که بیشتر شرمنده‌ام می‌کند. حالا خوب است وسط باران اشک‌هایم معلوم نیست. با خودم می‌گویم بد نیست آدم، هم پول و پَله داشته باشد هم هیأت و امام حسین علیه السلام را. این طور همیشه اظطراب این را ندارد که بچّه‌اش از روی باک موتور بیافتد. همیشه شرمنده‌ی همسرش نیست. خانه‌ی بزرگی دارد. وسیله ی روبه‌راهی دارد. آسایش دارد. در این آسایش می‌آید برای اربابش هم اشک می‌ریزد. واقعاً خیلی خوب است. می‌روم داخل مجلس. سخنران... اِه! سخنران "نویسنده" است. باورم نمی‌شود. اصلاً نمی‌دانستم "نویسنده" روحانی است. تا به حال با لباس روحانیّت ندیده بودمش. می‌گوید: «کسی نمی‌گوید پولداری چیز بدی است. خانه‌ی بزرگ و مرکب خوب داشتن خیلی هم خوب است. ولی این‌ها نمی‌تواند باعث آرامش شود. برای بدست آوردن آرامش باید دنبال چیز دیگری بود. وقتی همه چیز ِ آدم روبه‌راه است و مشکلی ندارد، همین آرام بودن همیشگی ِ زندگی ، مانع آرامش می‌شود. بدون سختی محال است آرامش را درک کنیم. در دل ِ سختی و دشواری، آرام بودن معنا پیدا می‌کند. این صبر و شکیبایی در مقابل مشکلات است که آرامش را به ارمغان می‌آورد. به خاطر همین است که انسان برای رسیدن به آرامش نیازمند دشواری‌ها و مشکلات است. نیازمند است گاهی دستش خالی شود. گاهی مزّه فقر را بچشد. آدمی برای آرام زیستن به "نیاز" نیاز دارد. و انسان غنی از این مهره‌ی آرامش ساز محروم است.»

حدیث: امام سجّاد علیه السلام: در ثروتمندی دنیا آسایشی نیست. لیکن شیطان آدمی را وسوسه می‌کند که مال اندورزی مایه‌ی راحت و آسایش است و همین مال اندوزی انسان را در دنیا به رنج و تعب گرفتار می‌کند؛ و در آخرت به حساب پس دادن می‌کشاند.
الحیاة، ترجمه فارسی، ج4، ص98. بحار 73/92.

  

کلّ دو طرف خیابان را تا در حسینیه سیاهه زده‌ایم. بعد از نماز صبح شروع کرده‌ایم و الآن نزدیکی‌های اذان ظهر است. همه ساله دو سه روز قبل از دهه‌ی محرّم را مرخصی می‌گیرم. بوی سیاهه و پرچم امام حسین علیه السلام که به مشامم می‌خورد زنده می‌شوم. تازه می‌فهمم توی زندگی چه بوهای خوشی هست که در طول سال از آن غافل می‌شویم. بعد از نماز ظهر همه می‌روند خانه‌هایشان. رأس ساعت دو باید دوباره همه انیجا حاضر باشند.
هوا تاریک شده. خیلی از کارهای حسینیّه انجام شده. دارم می‌روم خانه. حسابی خسته شده‌ام. حالا اگر آقا اباعبدالله در کنار اجر معنوی، روزی مادّی هم بدهد خوب می‌شود. طوری که نخواهد برای فراهم کردن روزی از صبح تا شب کار کنم. مثلاً اگر بعدازظهرها را بی کار باشم می‌توانم هر روز بعدازظهر کارهای مسجد را روبه‌راه کنم. پایم گیر می‌کند به چیزی و می‌خورم زمین. "نویسنده" زیرپایی‌ام داده که افتاده‌ام. می‌گویم: «کارت از صدا زدن و سنگریزه انداختن گذشته؟! حالا دیگه برای اینکه آدم رو صدا بزنی زیرپایی می‌دی؟!» مثل گداها تکیه داده به دیوار پیاده‌رو. اشاره می‌کند که بیا کنارم بشین. می‌گوید: «خیلی تو فکر بودی. با صدا و سنگ ریزه و ... متوجه نمی‌شدی. مجبور شدم زیرپاییت بدم. شرمنده!» می‌گویم: « خب. فرمایش؟» می‌گوید: «اینکه برای امام حسین علیه السلام سیاهه می‌زنی خیلی کار خوبیه. کار خوبی می‌کنی این چند روز رو مرخصی می‌گیری. بقیّه‌ی روزهای سال هم که از صبح تاشب سر کاری به نفع خودته. روزی هر چی سخت‌تر به دست بیاد آدم بیشتر سپاسگذار خدا می‌شه و این جوری فکر گناه هم به سرش نمی‌زنه. امان از روزی که آدم فکر کنه بی‌نیازه!» بلند می‌شود و خاک پشت سرش را می‌تکاند و می رود. من همان جا نشسته‌ام و فکر می‌کنم. راست می‌گوید.

حدیث: امام صادق علیه السلام: ای مفضل! ...بدان که (خدا) نان را دور از دسترس قرار داد که دست یافتن به آن جز با ابزار و کوشش میسر نیست تا آدمی برای به دست آوردن آن نیازمند به کار کردن باشد؛ و همین او را از شر ناسپاسی و بیهوده‌گردی ِ برخاسته از بیکاری و آسودگی باز می‌دارد. آیا نمی‌بینی که کودک را در صورتی که هنوز وجودش کمال پیدا نکرده است، برای تعلیم به نزد آموزگار می‌برند؟ و این برای آن است که از بازی و بیهوده‌کاری، که چه بسا برای او کسانش نتایج ناپسند بزرگی ببار می‌آورد جلوگیری به عمل آید....
الحیاة، ترجمه فارسی، ج4، ص96. بحار 3/87.


  

من همسرم را خیلی دوست دارم. به فرزندانم علاقه‌ی زیادی دارم. دلم می‌خواهد عین هلو بخورمشان. اِه اینکه "نویسنده" است. می‌آید جلو و دست می‌دهد. می‌گویم: «این بار برای چه آمدی؟ من مطمئنم غلط و خبط و خطایی نکرده‌ام. خودم در روایات دیده‌ام که همسرانتان را دوست بدارید. و هیچ عاقلی دوست داشتن فرزندان را بد نمی‌داند. نکند آمده‌ای تحسینم کنی؟» می‌گوید: «محبت نسبت به زن و بچّه خیلی هم خوب است. دقّت کرده‌ای وقتی کسی را دوست داری از او اثر می‌پذیری؟ مثلاً فهمیده‌ای بعضی کارها و رفتارت شبیه همسرت شده؟ یا برخی اصطلاحاتت مثل پسر بزرگت شده؟ اصلاً دقت کرده‌ای بعد از ازدواجت تا الآن کمی شکل چشم‌هایت عوض شده؛ مایل شده به چشم‌های همسرت؟ می‌دانستی وقتی کسی را دوست داری اگر چه تو جدای از او هستی ولی مثل او می‌شوی بلکه عین او می‌شوی؟ حالا می‌دانی از این ظرفیّت عجیب خودت چه استفاده‌هایی می‌توانی بکنی؟» هنوز منتظرم که حرف بزند. ولی صحبتش را تمام می‌کند و می‌رود. از این ظرفیّت چه استفاده‌هایی می‌توانم بکنم؟ یعنی اگر کتاب‌هایم را دوست داشته باشم قیافه‌ام مستطیلی می‌شود؟ جوری که حتّی بشود مردم ورقم بزنند؟! یا اگر قلم و خودکارم را دوست داشته باشم می‌شوم نی قلیون و از این چاقی مفرط نجات پیدا می‌کنم؟! یا اگر... چشمم می‌افتد به سیاه‌های بغل دیوار حسینیّه و به پرچم یا حسین علیه السلام. یعنی اگر امام حسین علیه السلام را دوست داشته باشم....

امام علی علیه السلام: دوست، انسانی است که او، تو هستی، جز آنکه (در ظاهر) غیر از تو باشد.
غررالحکم، باب الصدیق (دوست صمیمی)281، حدیث6.


  

یک قرآن جیبی خریده‌ام. هر جا بی‌کار می‌شوم از جیب بغل کتم درمی‌آورم و مطالعه می‌کنم؛ بین دو کلاس که وقت استراحت است یا وقتی از مطالعه‌ی کتاب‌هایم خسته می‌شوم. یا توی اتوبوس واحد که کار دیگری از دستم برنمی‌آید... کلاً خیلی دارم کار خوبی می‌کنم. این طور انگار با خدا رفیق شده‌ام. آخ! کی بود؟ کی بود سنگ زد؟ «منم! های! اینجا! پایین‌ نه. بالا هستم. ها! یک کم دیگه سرت رو بیار بالا! آفرین!» نویسنده؟! تویی؟ مگر نگفته بودم دوباره پس گردنی، سنگ، سنگ ریزه و یا با این طور مسائل مرا صدا نزنی؟ می‌خندد و می‌گوید: «حالا بی خیال! داشتی می‌گفتی با خدا رفیق شده‌ای و کلاً داری کار خوبی می‌کنی؟! گُل وقتت رو کفایة الاصول آخوند و اسفار ملاصدرا می‌خوانی و وقت استراحتت قرآن را تورّق می‌کنی و فکر می‌کنی کار خوبی می‌کنی و تازه تخیّل کرده‌ای با خدا رفیق شده‌ای؟ ببینم وقت قرآن خواندن "وجلت قلوبهم" شده‌ای؟!» سرم را می‌اندازم پایین. حرفی برای گفتن ندارم.
توی روضه‌ی امشب فقط یک چیز از امام حسین علیه السلام می‌خواهم. فقط می‌گویم: «مرا عاشق قرآن کن! هم از نوع صامت و هم از نوع ناطقش.»

حدیث: امام علی علیه السلام: برای خویشتن میان خود و خدای سبحان برترین وقت‌ها و بخش‌های زمان را قرار ده.
غررالحکم، باب الوقت و المواقیت (زمان و زمانبندی)529، حدیث1.


  
روحت را مثل فر مو بپیچانند و رها کنند روی زمختی یک جمجمه‌ی مرده چه حالی می‌شوی؟ حال من الآن اینطوری است. پسرم مُرده. سخت در پیچ و تابم. انگار با یک ملاقه هر چه از امحاء و احشاء هست را بکنند و از حلقم بیاورند بیرون. شاخ شمشادم مُرده. چه جوانی شده بود! همین چند روز قبل هوس کت و شلوار کرده بود. پولش دادم که برود بخرد. از در که آمد تو و چشمم را از روی کتاب‌هایم برداشتم و نگاهش کردم، ناخودآگاه بلند شدم. چه برازنده! خندیدم و بغلش گرفتم. پاره‌ی تنم را، قسمتی از خودم را بغل گرفتم. کنار مادرش خاکش کردیم. مرگ مادرش برایم سخت بود. ولی هنوز الآن سختی و فقدان را درک کرده‌ام. بعید می‌دانم کمر روحم دوباره راست شود. ایستاده‌ام دم در مسجد. مجلس ختم گرفته‌ایم. یکی یکی می‌روند داخل و تسلیت می‌گویند. اشک از اشکم جدا نمی‌شود. "نویسنده" هم آمده. سیاه پوشیده است. می‌آید و بغلم می‌گیرد. تسلایم می‌دهد. اشک‌های پی‌درپی‌ام را که می‌بیند دم گوشم می‌گوید: «پسر تو هر چه هم برازنده بود علیّ اکبر نبود. اشبه خلق به پیغمبر صلّی الله علیه و آله نبود. بود؟!» به جای جواب می‌زنم زیر گریه. شانه‌هایم قصد ایستادن ندارند. رهایم می‌کند و داخل مسجد می‌شود. روضه‌خوان روضه‌ی علی‌اکبر را می‌خواند.

حدیث: امام علی علیه السلام: مرگ فرزند جگر را می‌شکافد.
غررالحکم، باب الولد (فرزند)535، حدیث6.

  
توی قایقم. چه قدر امروز دریا آرام است! و چه قدر آفتاب نرم می‌تابد! طاق باز توی قایق دراز کشیده‌ام. موج‌های کوچکی که از زیر قایقم رد می‌شوند را می‌شمارم. هفت هزار و هفتصد و هفتاد و یکی! اینجا می‌شود بی جنباندن دهان چیزی به نرمی ابر جوید و شیئی به صفای روح خورد. بدون تکان، پرواز کرد. آنقدر گوش‌ها با خیال راحت سکوت خورده‌اند که از سر تا پا مثل پر قو شده‌ام. سبک سبک. خب حالا چه کار کنم؟ چه طور این خوشی آرامش را ول کنم و بروم سراغ تعریف مظطرب دیروز؟!
همانطور که طاق باز درازم دستم را می‌اندازم توی آب. موج‌ها سر انگشتان را بوسه باران می‌کنند. خنکی نسیم گونه‌هایم را برمی‌دارد و می‌برد در اعماق هوا. بین دریا و آسمان. چه لذتی!
چه می‌شود هر روز دریا همین قدر خوشحال باشد و آفتاب نرم بتابد و نسیم، دل خنکی داشته باشد؟! و چه می‌شود بابا قایق را نبرد ماهی‌گیری و صادق برادر کوچکم پاپیچ تنها روز تعطیلی هفتگی‌ام نشود؟! دیروز بابا پول گذاشت توی جیب پیراهنم و گفت: «برو مرغ بخر! عموهات قراره از تهران بیان.» توی فروشگاه نگاهی انداختم به قیمت مرغ. و نگاهی به پول بابا. گفتم: «یه مرغ کوچیک لطفاً!» مرغ کوچکی گذاشت روی ترازو. قیمت از وزن جیبم زد بالا. به پت پت افتادم و چسبیدم به جیب‌هایم که یعنی کیفم یادم رفته. عذرخواهی کردم و از مغازه زدم بیرون. چند تا مغازه‌ی دیگر هم وضع همین بود. آخرش به یکی گفتم: «پولم همین قده. یه مرغ می‌شه؟» جورش کرد. و من از خوشحالی و سپاسگذاری نزدیک بود پشت دستش را ببوسم. خیلی ناراحت ِ جیب بابا هستم. و به فکر کاری با درآمد بهتر که برای خودم دست و پا کنم. چند جا هم پیدا شده. یک فروشندگی که از هشت صبح تا ده شب باید دخیل پشت ویترین باشی. کار توی یک نجاری که بلدی نجاری می‌خواهد. ذبح مرغ توی یک مرغداری که باید ظرف یک دقیقه سی تا مرغ را ناکار کنی. حسابش را بکن! یعنی هر دو ثانیه یک مرغ! آن هم با دل نازک من! و به این‌ها اضافه کن شهریه خواهرم سهیلا را که یک ماه از موعد پرداختش گذشته. دیشب خوابم نبرد. یک بار توی ذهنم نجاری می‌دیدم و رنده و ارّه‌ی چوب‌بری و یکبار چاقویی که به خون مرغ‌ها سرخ می‌شد و یکبار چک چانه مشتری‌ها که میخ می‌شد و می‌رفت توی مخم و از همه‌ی این‌ها بدتر چهره‌ی معصوم سهیلا بود. یک جای دیگر ذهنم درگیر زهرا دختر عمویم شده. و حالا که می‌خواستند بیایند شدیدتر شده. زهرا را خیلی دوست دارم. یک دوستی پنهانی که فقط دل خودم خبر دارد. پتو را کنار زدم و از روی تشک بلند شدم. ذهن درگیرم را به همراه سر و چشم‌ها و تنم بردم توی حیاط. روی پله نشستم. چه کار باید بکنم؟ سرم شده آش شلغم شوروا. از هر چیزی تویش پیدا می‌شود. حالا اگر شلغم نداشته باشی و نخود و لوبیا توی بازار یافت نشد و رشته اش هم گران بود چه کار می‌کنی؟ دست روی دست می‌گذاری؟ نخیر! آب که هست! و از همه‌ی مواد مهم‌تر همین آب است. بله! آب! مایه‌ی حیات! همیشه آدمی از مهمترین نعمتها که رایج و دایر است غافل می‌شود. آب که هست. آبی به وسعت خلیج فارس. می‌شود قایقی را به آب انداخت و یک دل سیر آرامش داد به دست رگ‌های مغز.
الآن که توی قایقم حسّ پرواز را دارم. به این نتیجه رسیده‌ام که فقط باید یک کار از این کارهای درهم بلوشو را انجام دهم. تا بعداً نوبت بقیّه برسد. فعلاً همین فکری که گوشه‌ی سمت چپ ذهنم بود. و حالا آمده وسط. همین که منشأش قلب است. همین را باید حلّ کنم. خطبه عقد که خوانده بشود.... یعنی می‌شود؟! خدا را چه دیدی؟! یک وقت دیدی "بله" را گفت. آن وقت خود عشق که بعد از عقد، رنگ صدق خورده کلّی از کارها را انجام می‌دهد. بسوزد پدر عاشقی! پس فعلاً فقط به همین باید فکر کنم. عجب امر قرمزی هم هست! می‌روم ساحل. به خانه که می‌رسم مامان را می‌کشانم توی آشپزخانه. بعد ِ کلّی مِنّ و مِن می‌گویم: «من زهرا رو می‌خوام.» مامان موافق است. بابا هم می‌آید. وقتی می‌شنود گل از گلش می‌شکفد. چند سال بود اینقدر لبخند توی صورتش ندیده بودم. حالا نوبت سهیلاست که بفهمد. مادر می‌رود تا مقدّمات و نرمسازی‌ها و آمادگی‌ها را فراهم کند. زن‌ها کارشان را بلدند. خوب می توانند گوشه‌ی حرف‌هایشان چیزهایی بچسبانند که به عقل جنّ هم نمی‌‌رسد. مثلاً لابد می‌گوید: «ماشالله زهرا، خانومی شده برا خودش.» و بعد از دو سه کلام بی ربط می‌گوید: «علی ما هم درسش تموم شده. سربازی‌ام که رفته. سرکاره ولی دنبال یه کار بهتر می‌گرده. دعا کنید. وقت دامادیشه دیگه!» و با این جمله‌ی آخر می‌خندد و نگاهی می‌کند به زهرا. این نگاه و آن جمله‌ی اولی و این جمله‌ی آخری را چفت و بستش که کنی می‌شود مقدمات خواستگاری. حال و هوای خانه عوض شده. سهیلا انگار از شهریه‌اش یادش رفته.  بابا هی توی جیب پیراهنش را ورانداز نمی‌کند. همه خوشحالند!
«بله» را می‌گوید. تأهل با خودش آرامش می‌آورد. بعضی چیزها را نمی شود گفت. برخی امور را نباید گفت. فقط اجمالاً بدان وقتی با همسرت هستی سکون و آرامش را مثل یک پارچه‌ی حریر نرم می‌اندازند رویت. عشق معجزه می‌کند. و تأهل که تنگ عشق به خانه‌ات آمده تعهد را به بار می‌آورد. کار و بار آرام آرام ردیف می‌شود. شهریه سهیلا هم جور می‌شود ان شاء الله. آرام آرام. پله به پله. گاماس گاماس. کار به کار. فکر به فکر.

حدیث: امام علی علیه السلام: به راستی که رأی و اندیشه تو گنجایش همه چیز را ندارد. در این صورت آن را به کار مهم اختصاص ده.
غرر الحکم، ج1، باب الأهم و المهم (مهم و مهمتر).

  
یک رود رمزآلود که مستغام را به دو قسم کرده. نگاهش که می‌کنی محبّت را توی چشم‌هایت  می‌ریزد و زیر این محبّت بعید نیست عداوت را راهی قلبت کند. آرام یا خروشانش را نمی‌دانم ولی نشستن کنارش بد نیست. انگار حرف‌هایم را شنیده باشد. با صدای نرم حرکتش می‌خواهد بگوید: «هیچ رودی با آدمی بد نیست. این آدم است که با آدم بد است.»
احمد بغلم می‌گیرد. بعد از یک سفر طولانی و غربت دردآور، بوی یک مسلمان می‌چسبد. همان طور که بغلم گرفته بویش را تا اعماق ریه می‌کشانم. ساکم را می‌گیرد و می‌نشاندم. وسائل پذیرایی را می‌آورد. و از هر پذیرایی‌ای بهتر لبخندش است که عجیب می‌آید به ریش و محاسن و لب‌های قرمزش. شرط می‌بندم اگر یک مسیحی از آن ور رود بیاید و عمق لبخندهای احمد را ببیند، یاد مسیح می‌افتد. احمد می‌گوید: «مسیح مظهرمحبّت حقّ است.» نان گندم. پنیر. مغز گردو. چند لقمه‌ای می خورم  و می‌کشم کنار. دوست دارم حرف بزنم، سفره‌ی قلبم را که گره خورده باز کنم. هنوز «احمد!» را نگفته‌ام، که چشم‌هایم حرف می‌زنند. اشک‌ها سرازیر شده. امان از بند سست چشم‌ها که همیشه کار دست آدم می‌دهد. می‌گویم: «حالم خراب است احمد! دورم. دور.» می‌خندد و می‌گوید: «حالا خوب است کور نیستی!» و آنقدر شوخی که به خنده‌ام می‌اندازد. می‌رویم کنار رود. با مسیحی‌ها روابط حسنه‌ای دارد. می‌گوید: «بعد از آنکه نقطه نشر پیدا کرد و "الف" شد. "ب" خلق شد. و این طور شد که شد "أب". و "أب" به عبری یعنی "ربّ" عیسی که گفت: "انّی ذاهب الی أبی و أبیکم" یعنی ربّم نه پدرم.»
احمد دوست من است. بله! احمد سنّی مالکی دوست من است. دوستش دارم.

حدیث: امام علی علیه السلام: همانا شما برادران دینی یکدیگرید، چیزی جز درون پلید و نیّت زشت، شما را از هم جدا نساخته است.
نهج البلاغه، خطبه126.

  
چهار تا قوطی دارو چه قدر طول می‌کشد بریزی توی یک مشمّا و بدهی به خلق الله مریض بروند سر درمان و شفا و زندگی‌شان؟! به زنم زالو داده. می‌ترسد. می‌گویم: «ترسی نداره. من هم انداختم. یه پلاستیک می‌ندازن روی بدن و زالو را می‌ذارن روش. وقتی زالو جایی رو گرفت دیگه تمومه. می‌خوره تا سیر بشه. تکون نمی‌خوره. خیالت راحت!» نمی‌گویم اوّلش که می‌گیرد مثل یک سوزن می‌ماند که فرو کرده باشند توی بدنت. البتّه بیشتر از نیشش از خود زالو و چندشش می‌ترسد. خودکارم روی سررسید است و چششم روی پاهایش که دایم تکان می‌خورد و حواسم روی حال نگرانش متمرکز شده. خودم این احساس را بیشتر از هر کسی بلدم. از بس قبل از کاری اضطراب داشته‌ام. وقتی می‌خواسته‌ام توی یک کلاس نسبتاً شلوغ حرفی بزنم. یا با مدیر مدرسه‌یمان مشورتی بکنم. یا وسط یک میهمانی خانوادگی دو کلام حرف بزنم. لحظات سخت و دشواری است. هراس می‌پیچد دور دست و پایم  و جمع می‌شوم توی خودم. انگار ترس ته سرم را به سر پاهایم گره زده باشد و خوب این دو سر دستمال بدنم را کشیده و بد گرهی به بدنم انداخته. با دندان هم نمی‌شود بازش کرد. یک همچین حالت بغرنجی می‌شوم. فامیلی همسرم را خواند. می‌روم دم دکّه. می‌گوید: «صد و هشتاد هزار تومان!» هول کرده‌ام. حالا ضربان قلب من است که مضطرب شده. کلّ پول‌های توی کیف و جیب بغلی و جیب پیراهنم را که سر هم کنم صد و هشتاد تومان نمی‌شود. می‌گویم: «می‌شه کمتر بشه؟» می‌گوید: «چند داری؟» می‌گویم: «صد و بیست تومن.» چهار تا دکمه از کیبوردش را می‌زند و می‌گوید: «درست شد. صد و بیست تومان.» زنم نسخه را می‌گیرد و با نگرانی می‌گوید: «ای خدا! هشت تا زالو! هست تا!»
فردا شده. قسمت زالودرمانی نشسته‌ام. الآن لابد زالوها هم نشسته‌اند روی سر و صور همسرم. دیروز که آمدیم روزه بود. گفته بودند: «روزه باشی زالو نمی‌اندازیم. برو فردا بیا!» از دیروز تا همین چند دقیقه قبل هول و ولایی داشت که نگو! مثل این که روحش را به رنده آشپزخانه بکشند یا بیاندازند توی ماشین لباس شویی تا با آب داغ بچرخد.
یک ساعت و نیم طول کشیده. آمد. رنگ صورتش زرد و اخم‌هایش توی هم. پاهایش حال راه رفتن ندارند. انگار خون زیادی از او رفته. هر چه باشد خیلی بهتر از یک ساعت و نیم قبل است. سبک‌تر شده و دوست‌داشتنی‌تر.

حدیث: امام علی علیه السلام: هر گاه از انجام کاری بیم داری اقدام کن. که سختی بیم و هراس از آن، دشوارتر از اقدام و انجام آن است.
غرر الحکم، باب الهیبة (ترس)، حدیث1

  
موتورم را جک وسط می‌زنم و می‌نشینم رویش. سر رسیدم باز است و خودکار قرمزتوی دستم. حالا باید چی بنویسم؟! زنم توی بازار دارد می‌چرخد، به اتّفاق همشیره و خواهرزاده‌ها. پریروز بود که جیب حسابم یکهو قلمبه شده بود. بی هیچ دلیلی. مأمور بانک می‌گفت: «کسی به نام "یدالله الهی" ریخته به حسابتون. از شیراز. گفتم: «من نمی‌شناسمش.» می‌گفت: «شاید اسم و فامیل واقعیش نباشه. شایدم اشتباهی ریخته. دو سه روز دیگه معلوم می‌شه. اگه پیگیر شه بر می‌گردونی، اگه پیگیر نشد نوش جونت.» بعد از چند روز که از بانک و جایی زنگ نزدند، یک قبضه کشدیم و چند تا اسکناس ده تومنی دادم به شیدا. لابد طرف آدم خیّری بوده، قوم و خویشی، چیزی. دلش سوخته به اقتصاد طلبگی‌ام. یا نذری به دلش افتاده و نخواسته اسمش را بدانم. فعلاً کمی خرج بکنم طوری نمی‌شود. اگر صاحب داشت ضامنم. جور می‌کنم و پس می‌دهم. اگر نداشتم می‌گویم ندارم. کف دست بی مو را میخواهد چه کار؟! مانده‌اش را می‌گیرد و می‌رود. بالاخره نمی‌شود همین طور پول را گذاشت توی حساب. می‌شود؟! به شیدا چیزی نگفته‌ام. بعضی چیزها را نباید به زن گفت. مثلاً اسرار این و آن را. سوال‌های شرعی قوم و خویش را. مشاوره‌هایی که با آدم می‌شود. این‌ها را نباید به زن گفت. و چیزهای دیگری که اگر زنت بفهمد مُخَت رفته است زیر چکّش. آن قدر شیارهای سفید مغزت را با سر انگشت چشم و ابرو و خنده و گریه نیشگون می‌گیرد که بالاخره راضی می‌شوی سواری بدهی. این طور چیزها را نباید به شیدا بگویم. در هر صورت خوشحالم. گل از گلم شکفته. انگار از دیروز شارژ به من وصل شده باشد. خنده‌هایم هم خوش مزّه‌تر شده. شیدا هی می‌پرسد: «چی شده؟ خیلی شارژین!» اعتراف می‌کنم الآن احساس بهتری از دو روز قبل دارم. انگار احساسم را به چیز نرمی مثل ابر گره زده باشند، حسّ پرواز، خوشی، مستی.... چادر نصف و نیمه خاکی شیدا افکارم را پاره می‌کند. محسن را گرفته روی دو دستش. وسط گریه و با آخر صدای تو دماغی‌اش داد می‌زند: «مهدی آقا! مهدی آقا! بچّم.» از خون سر و صورت محسن دست و پایم شل شده. سر رسید از دستم می‌اف....
حرمم. تکیه داده‌ام به ستون کنار قبر علاّمه. فاتحه می‌خوانم و واگویه می‌کنم. بله! حالا فرض کن دنیا و هر چه در آن است بخدمت جنابعالی دربیاید –با خودم حرف می‌زنم- باید این همه خوشحال بشوی؟! پر در نیاوری یک وقت؟! علاّمه هم حتماً همین حرف‌ها را دارد به من می‌گوید. البتّه فیلسوفانه و عارفانه‌اش. عمل جراحی اوّل محسن رضایت بخش بوده. دوّمی فرداست. می‌روم روبه‌روی ضریح. سلام عرض می‌کنم به حضرت معصومه سلام الله علیها. دیگر نه به قلمبگی جیب حساب اعتمادی دارم و نه از احوال محسن ناامیدم. خدا را دارم. خداست دارد خدایی می‌کند.

حدیث: امام علی علیه السلام: اگر زمانه چیزی را از تو منع کرد، نومید نشو، و اگر چیزی به تو داد بدان اعتماد مکن، و پیوسته از آن بزرگترین واهمه و پرهیز را داشته باش.
غرر الحکم، باب الیأس، ح28

  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :29
کل بازدید : 150597
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ