سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حوزه علمیه اصفهان. توی حجره نشسته بودند. اعضای هر حجره نام حجره یشان را خودشان انتخاب می کردند. اوّل سال. مهدی و محمّد و هاشم علاّمه طباطبایی را انتخاب کرده بودند. و حالا بالای سردر حجره یشان «علامه طباطبایی» نشسته بود. به خط نسخ. دایی رضا داشت از راهرو رد می شد و مهدی کتری و قوری به دست می رفت چای بسازد. بعد از بحث و خراشیده شدن گلو از حرف می چسبید. «سلام مهدی آقا!» این را دایی رضا گفت با مدّ طولانی الف سلام. و دستی که دراز شد و دست آزاد مهدی را گرفت. دست دادن کار همیشگی اش بود. «علیک السلام.» این را مهدی گفت. و کتری که افتاد وسط چشم های درشت دایی رضا زبانش گفت: «حتماً خدمتتون می رسیم. برای بساط چای.». آتش گاز، کتری را به قل قل انداخته بود و مهدی سرش رفته بود توی گوشی همراهش. کتاب «فص حکمة فاطمیة فی کلمة فاطمیة» را می خواند. ریخته بود توی همراه و هر جا می رسید می خواند. «به به! به به! همینطوری مهمون دعوت می کنی!؟» مهدی که به خودش آمده بود گفت: «اوه! اصلا یادم رفته بود!»
-بله دیگه. در اینکه عاشق شدی شکّی نیست. امّا سوال انیجاست که ...
دایی رضا آب جوش را ریخت توی قوری چای. بخار می آمد بالا وسط حرف های دایی رضا. اخم هایش رفته بود توی هم از داغی بخار. قوری را که گذاشت کنار گاز تا دم بکشد ادامه حرفش را زد: «...رابطه بین عاشقی و حواس پرتی چیست؟ ها استاد؟ استاد مهدی! با شما هستم.»
رسیده بودند دم حجره. حجره علاّمه طباطبایی. چای و کتری به دست. رفتند داخل. دایی رضا سلام کرد و با هاشم و محمد هم دست داد. و دور هم و بساط چای و سوال هاشم که دایی رضا! این دست دادنت چه فلسفه ای داره؟
_ چای بریز تا اوّل مهدی فلسفه ی ارتباط بین عاشقی و حواس پرتی رو بگه.
دایی رضا چیزی نگفت. بساط چای جمع شد و آمد بیرون. توی حیاط رفیق سه سال قبل رضا نشسته بود. گشته بود دنبال رضا و پیدایش نکرده بود. نشسته بود لب حوض. دایی رضا دوید به سمتش و دو آغوش و شوقی که لب های رفیق را خندان کرده بود و برای دایی رضا کار از لبخند گذشته بود و رسیده به چشم و اشک. دایی رضا آرامتر شد. هنوز دستش توی دست رفیق بود که پاهایش شل شد. خم شد و افتاد روی زمین. کنار حوض. از صدای رفیق ِ رضا اوّل مهدی بود که دوید بیرون و بعد بقیه. خبر به اورژانس و معاینه. کار دایی رضا تمام شده بود. سابقه هم داشت. ناراحتی قلبی. طلبه ها دور تا دور دایی رضا را گرفته بودند. مهدی رفت و برای آخرین بار با دایی رضا دست داد. بردند دایی رضا را.

حد یث: امام باقر علیه السلام فـرمـودند: چـون دو مـؤ مـن بـهـم بـرخـورنـد و به هم دیگر دست بدهند، خـداى عزوجل دستش را میان دست آنها در آورد و به آنکه رفیقش را بیشتر دوست دارد، رو آورد. و چون خـداى عـزوجـل بـهـر دو نـفر متوجه شود گناهان آنها مانند برگ درخت بریزد.

اصول کافی/ باب المصافحة/ حدیث3


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :19
کل بازدید : 150927
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ