سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«تو غلط کردی! مرده شور! رفتی اونجا هر ...ی که از دهنت در می اومده گفتی و لجن ریختی رو هیکل ما؟!»
-    چی می گی محسن؟ کجا من چیزی گفتم؟
-    ببند اون دهنتو! ...
مهدی مجبور بود گوشی را بگذارد. و گذاشت. چند جمله از بد و بیراه های محسن گذشته بود که تازه بوق بوق گوشی از گوشش رسید به هوش سرخ عصبانی اش. مهدی پای گوشی هاج و واج مانده بود. زانوی پاها آمده بود بالا. نزدیکی های سینه، و ساعد دست راست افتاده بود روی زانوها. مهدی رفته بود توی فکر و حواسش نبود به لبهایش که موهای بلند ساعدش را می خوردند. و حواسش نبود به منیژه که آمده بود از بیرون و چادر و مقنعه را درآورده بود و نشسته بود کنارش. «مهدی آقا! چی شده؟ من یه ربعه اومدم توی خونه شما سرتون رو بالا نیاوردین!» مهدی گفت: «چیزی نشده.» و بلند شد و خودش را با گاز و فندک و کتری سرگرم کرد.
«خانم! یه چای بردار بیار!» دستور محسن بود که زردی صورتش می رفت تا برود به سیاهی. همیشه عصبانیت زردش می کرد و ناراحتی سیاه. فکرش وسط نامردی مهدی دور می زد و چشم هایش میخکوب مانده بود روی گل سرخ قالی. گلی که اصلاً چشمهای محسن او را نمی دیدند. حتی سینی و چای خانم را هم ندیدند.
مهدی چایی اش را خورد. همراه منیژه که فضولی ذهنش دیگر نمی توانست سنگینی نشیمنگاه سکوت زبان را تحمل کند. «فضولی نیست ها! چون ناراحتی می پرسم. کی بود زنگ زده بود؟» مهدی ته استکان چای را هم سر کشید و گفت: «محسن». بلند شد و لباس هایش را پوشید و گفت: «من می رم بیرون». منیژه دست پاچه شده بود. «چرا؟ چی شده مگه؟ کجا می ری؟» پاهای مهدی رفتند توی کفش و زبان و لبها گفتند: «بیام تعریف می کنم برات.»
محسن چای سرد شده اش را هم نخورد. بلند شد و گفت: «من باید برم حرم.» حرم بود که اشک ها سیاهی صورت را هم بردند. مهدی هم آمده بود حرم. پشت سر محسن نشسته بود. اشک های محسن که تمام شد بلند شد و برگشت که برود. می خواست برود که مهدی افتاد وسط دایره های چشم. و محسن بود که افتاد وسط چشم های مهدی. محسن به چشم ها اعتنایی نکرد و رفت. و مهدی اعتنا کرد و افتاد دنبال محسن. خواهش و التماس و اینکه «چی شده مگه؟ من اصلاً خبر ندارم.» محسن آرام تر شده بود. ماجرا را گفت. مهدی قسم خورد که خبر ندارد. و «من کی پشت سر تو حرف زدم آخه؟! به خدا دروغه.» محسن موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت و گذاشت بیخ گوشش. «سلام! ... الان مهدی اینجاست. می گه دروغه. خودش بهش بگو.» مهدی سریع گوشی همراه را گرفت. مرتضی بود. سلام و احوال پرسی. مرتضی گفت: «من که تو رو نگفتم. مهدی احسانی رو می گم من.» گوشی را داد به محسن. حالا نوبت التماس و خواهش محسن بود. نگاه چشم ها چسبیده بودند به هم. محسن مهدی را بغل گرفت. و دست های مهدی رفتند دور گردن محسن. آینه های ریز و درشت سقف پر شده بودند از لبخندهایی که وسط چشم های موّاج محسن و مهدی برق می زدند.

حدیث: امـام بـاقـر و امـام صـادق عـلیـهما السلام فرمودند: هر مؤ منى که براى زیارت برادرش بیرون شود و حق او را بشناسد، در برابر هر گامى که بردارد، خدا یک حسنه باو مى دهد و یـک گـنـاه از او بـزدایـد و یـکدرجه او را بالا برد، و چون در خانه اش ‍ بکوبد، درهاى آسمان برایش گشوده شود (مقدمات آمدن رحمت آماده شود) و چون ملاقات و مصافحه و معانقه (یعنی دست به گردن هم کردن) کنند، خدا بآنها روى آورد، سپس بوجود آنها بر فرشتگان ببالد و فرماید: دو بنده ام را بـنـگرید که براى من یکدیگر را ملاقات کردند و دوستى نمودند، بر من سزاست که پس از این ایستگاه ایشان را بآتش عذاب نکنم ، و چون برگردد بشماره نفس کشیدن و گامها و کـلمـاتـش فـرشـتـه او را بـدرقـه کنند و تا فرداى آنشب او را از بلاء دنیا و آسیبهاى آخرت نـگـهـدارند، و اگر در آن میان بمیرد از حساب برکنار باشد، و اگر مؤ من زیارت شده هم حق زیارت کننده را چون او بشناسد، مانند پاداش او برایش باشد.

اصول کافی/ کتاب الإیمان و الکفر/ باب المعانقة/ حدیث1


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :17
کل بازدید : 150788
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ