سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسعود آشپز حجره بود. روی یک تکّه کاغذ نوشت: تخم‌مرغ ده عدد، نان سنگگ دو عدد. گفت: «یادت نمی‌ره ها!» و کاغذ را گذاشت تو جیب مرتضی. مرتضی مسئول خرید بود و امین مسئول نظافت. خار و خاشاک روی فرش را به سمت در رُفت و ریخت تو خاک‌انداز و رفت بیرون تا بریزد تو سطل آشغال راهرو که عجیب گرسنه بود. دیشب آقای رضایی خالی‌اش کرده بود و این آشغال کم ِ امین اوّلین دشت سطل آشغال بود. مرتضی کاغذ را درآورد و خواند و گفت: «تخم‌مرغ ده تا؟!» مسعود سریع انگشت سبّابه‌اش را برد نوک دماغ و حرف سین را بین زبان و کام بالا سایاند و گفت: « چار تاشو برا خودم می‌خوام. بعداً می‌گم بهت چه کار دارم.» کلاس‌های صبح تمام شد، دو تا فقه و یک اصول.
ناهار آماده شد: شش عدد تخم مرغ. بعد از ظهر هم کلاس بود. بعد هم شام: نون و پنیر. وقت خواب رسید. امین زود‌تر از همه خوابید. مسعود از حجره رفت بیرون. پشت سرش مرتضی هم بیرون رفت. مسعود چهار تا تخم‌مرغش را برد تو آشپزخانه و از وسط شکست و سفیده و زرده را از هم جدا کرد. سفیده‌ها را ریخت تو یک ظرف. زرده‌ها را هم تو یخچال گذاشت. مرتضی رفت زیرزمین، قسمت شوفاژخانه.
هنوز نیم ساعت به اذان صبح مانده بود. امین بیدار شد. مسعود و مرتضی تو حجره نبودند. دیشب خواب امین سنگین نبود. شوخی مسعود و مرتضی را فهمید. وقتی سفیده‌های تخم‌مرغ را روی شلوارش می‌ریختند بیدار بود امّا چشم‌هایش را باز نکرد. نخواست شادی‌شان آلوده شود. به همین خاطر حوله‌ی حمّام و یک دست لباس برداشت و رفت به سمت حمّام. مسعود و مرتضی تو یکی از راهروهای حمّام قایم شده بودند. امین رفت توی یکی از حمّام‌ها و شیر آب داغ را باز کرد. این یکی را دیگر سخت می‌شد پیش‌بینی کرد. آب خنک بود. دیشب مرتضی ترتیب شوفاژخانه را داده بود. آب که روی سرش ریخت ناخودآگاه آه از دلش کنده شد و خودش را کشید عقب. آرام آرام رفت زیر آب. غسل کرد، غسل توبه. از حمّام که بیرون آمد صدای خنده‌ی مسعود و مرتضی بلند بود. مرتضی می‌گفت: «نقشه‌ی مسعود بود ها!، به من ربطی نداره.» امین خودش را طوری گرفت که انگار خبر ندارد. گفت: «نقشه چیه؟ چه خبره؟ چرا می‌خندید؟ مگه خودتون نشده که صبح زود مجبور بشین برین حمّوم؟!» مسعود گفت: «چرا شده، ولی نه با سفیده‌ی تخم‌‌مرغ.» این را که گفت خودش با مرتضی بلند خندیدند. امین هم خندید.
امین آمد تو حیاط. وضو گرفت و رفت مسجد. چند دقیقه‌ای بیشتر نمانده بود تا اذان. نماز شبش کوتاه بود امّا اشک‌ها حسابی هوایی شده بودند. از خوشحالی نمی‌دانستند چه‌طوری برقصند و بیایند پایین تا سر چانه و از آنجا مست و لایعقل می‌افتادند روی فرش مسجد.

حدیث: امام محمّد باقر علیه السلام: کسی که دوستی کند برای خدا، و دشمنی کند برای خدا، و ببخشد برای خدا، او شخصی است که ایمانش کامل شده است.
اصول کافی، ج2، ص124


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :47
کل بازدید : 150728
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ