سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علف‌های هرزی که دویده بودند روی گندم‌ها را باید می‌کند. داس نوک‌تیزی به دستش گرفته بود و یکی هم داده بود دست پسرش مهدی و یکی دست پسر دیگرش علی و یکی به رضا و به همسرش و دختر نامزد کرده‌اش و نامزد دخترش. به دوتای آخری نمی‌شد امیدی داشت. چشم‌هایشان به جای داس و علف و گندم‌ها، چشم و لب و موها را می‌پاییدند. موهای سیاه طوبی که لَخت بود و هی لاخی از آن از زیر روسری سر می‌خورد و می‌افتاد روی صورت. و چه نقّاشی قشنگی می‌شد موی لَخت سیاه کنار چشم‌های سبز، وسط بوم سیاه چشم‌های نامزدش قربان! و طوبی هی مو را می‌داد زیر روسری و گرهش را محکم می‌کرد و چشم‌های عاشق قربان هی لاخ مو را از زیر روسری می‌کشاند بیرون و می‌انداخت کنار چشم‌های سبز طوبی و نفس عشق را حبس می‌کرد توی گلوی چشم‌ها تا وقتی که باز طوبی بوم نقّاشی را به هم می‌زد و آن‌وقت نفس حبس شده را می‌داد بیرون و می‌شد: «آه!» نه آه دهان و گلو. بلکه آه چشم که نه شنیده می‌شد، نه دیده. بوم نقّاشی که می‌رود توی ذهن قربان می‌شود خود قربان. خود قربان می‌شود یک‌پارچه طوبی و لَختی مو و سبزی چشم. صیغه‌ی محرمیّتشان را خوانده‌اند. ملاّعبّاس روحانی روستا برایشان خواند. و طوبی نه رفت گل بچیند و نه رفت گلاب بیاورد و نه حتّی از بزرگ‌ترها اجازه گرفت. گفت: «بله!» و بعد از «انکحتُ»یه ملاّعبّاس بود که قربان یک دل سیر چشم‌های سبز طوبی را تماشا کرد. و آخر سر گفت: «آه!». چشم‌هایش گفت: «آه!» آخر سر که سر طوبی را چادر کشیدند و می‌خواستند ببرندش. ببرند تا شب عروسی. به رسم روستا که زمان عقد، دختر و پسر را تنها نمی‌گذاشتند. آه چشم‌های قربان زنده بود. تکان می‌خورد. آه، علم چشم‌های قربان بود به ندیدن طوبی. و علم او در خود قربان بود. بلکه علم او خود او بود و خود روح او و خود نفس او. قربان زنده بود. و از همین جا بود که علم او و آه او هم زنده بودند و همین زنده بودن بود که پدر درمی‌آورد. آتش حیّ می‌شد و می‌سوزاند  قربان را. قربان می‌توانست با آه چشم‌هایش حرف بزند از بس که زنده بود و آه او می‌توانست حرف بزند از بس که حیّ بود. من چه‌طور بگویم که علم آدم خود آدم است و علم و عالم یکی است و هر چه آدم در خواب می‌بیند خود آدم است و هر چه تخیّل می‌کند خود آدم است و هر چه عمل می‌کند خود آدم می‌شود و بهشت و جهنّم خود آدم می‌شود و خود آدم زنده است پس هر آنچه که خود اوست زنده است پس آه چشم‌های قربان و خواب و علم و تخیّل و بهشت و جهنّم زنده‌اند. بهشت حیّ و زنده است. می‌شود با او حرف زد. و در بهشت با درخت‌های بهشتی حرف خواهی زد و در و دیوار قصرها‌ی آنجا ساکت نخواهند بود. و حلقه‌ی باب بهشت را که بزنی «تَق تَق» نخواهد کرد. «تَق! تَق!» صدای در باغ بود. رضا رفت در را باز کند. قربان نَفَس چشم‌ها را حبس کرده بود یعنی هنوز دست‌های طوبی نرفته‌ بودند سراغ موها. محمّد‌علی بود. رضا آمد و پدر را صدا زد: «محمّدعلیه. کارتون داره.» و نقّاشی به هم خورد و «آه!». پدر رفت و حرکات لب‌ها و دست پدر که رفت به سمت پهلو و دست دیگر که نشست روی سر و آمد پایین روی صورت و به محاسن که رسید مشت شد. پدر نشست. تکیه داد به درگاهی در. دارد می‌لرزد. شانه‌های پدر دارد می‌لزرد. طوبی داس را فرو می‌کند توی گل زمین و می‌گوید: «بابا. بابا داره گریه می‌کنه.» و این دوّمی را داد می‌زند. دندانه‌های داس دست مادر را می‌برد و خون. همه دویده‌اند سمت پدر. محمّدعلی بیرون باغ نشسته است و دارد دو دستی توی سرش می‌زند. وسط هق‌هق‌های پدر «ملاّعباس» می‌لزرد. هی می‌گوید: «ملاّعبّاس». ملاّعبّاس مرده است. رفته است. رفته است بهشتی که با اعمالش ساخته است. اعمالی که خودش را با آن‌ها ساخته است. اعمالی که زنده‌اند. ملاّعبّاس در بهشت را خواهد زد. و در بهشت «تق تق» نخواهد کرد. درب زنده تق تق چرا بگوید. ملاّعبّاس ایستاده است دم در بهشت. نمی‌رود تو. در هم باز شده است. فقط ایستاده است و حلقه‌ی درب زنده را می‌کوبد. از حرف زدن در خوشش آمده است. و اصلاً چرا برود بهشت. همین حرف خوشی که از زبان حلقه و صفحه‌ی طلایی در درمی‌رود بسش است.

حدیث:
رسول خدا صلی الله علیه و آله: حلقه در بهشت از یاقوت سرخ است که بر روی صفحه های طلا قرار داده شده است. چون حلقه را بر روی صفحه بکوبند، طنین می اندازد و میگوید: یا علی (علیه السلام)
الأمالی للشیخ الصدوق المجلس (86، الحدیث 13)، بحار الأنوار ج3، ص326


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :35
بازدید دیروز :34
کل بازدید : 150694
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ