سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تازه جای پارک پیدا کرده بود. ترمز دستی را کشید بالا و دفترچه اش را برداشت و آمد پایین. «میدون ولی عصر کدوم وره؟» راننده ی یک نیسانی بود که این جمله را داد زد. مسعود دفترچه ی بیمه اش را گذاشت توی جیبش و داد زد: «مستقیم می ری! میدون اوّل که رسیدی...» مسعود کمی مکث کرد. بعد گفت: «میدون اوّل که رسیدی بپیچ سمت چپ. مستقیم برو می رسی میدون ولی عصر.» نیسانی رفت. بوق هم زد. بوقی خیلی بلندتر از صدای خودش. مسعود کمی مکث کرده بود. درست یادش نیامده بود که سمت راست می رفت میدان ولی عصر یا سمت چپ. امّا به نیسانی گفت: «بپیچ سمت چپ!»
خانم منشی که اسمش را خواند رفت توی اتاق دکتر. سلام و احوال پرسی. و معاینه. چند روز بود توی قفسه سینه اش احساس سوزش می کرد. راه که می رفت. و بیشتر وقت استرس. بعد از معاینه گفت: «باید بری آنژیوگرافی.» و خودکارش رفت که روی برگه دفترچه اش بنویسد. خودکارش را کمی تکان داد و گفت: «بعد از غذا دراز می کشی؟» و بعد پرسید: «عرق هم زیاد می کنی؟» مسعود به سوال اوّل گفت: «آره» و به دوّمی: «نه» دکتر داشت فکر می کرد. روی صندلی نشسته بود. خودکار هم انگار داشت فکر می کرد که تکیه داده بود به انگشیت سبّابه ی دکتر و هیچ کاری نمی کرد. دکتر گفت: «نمی دونم. اوّل یه تست ورزش می نویسم ببینم وضعیّتت چه طوره.»
نیسانی به میدان اوّل که رسیده بود پیچیده بود سمت چپ. و تا ته رفته بود. به میدان ولی عصر نرسیده بود. آدرس را دوباره پرسیده بود و داشت برمی گشت. و داشت برمی گشت که زد به یک پیرزن عصا به دست. نیسان مستقیم زده بود قفسه سینه ی پیرزن. راست بردندش اتاق عمل. دکتر جرّاحش همان دکتر مسعود بود. عمل ناموفق بود. پیرزن مرد.
مسعود تست ورزش را داده بود و آورده بود پیش دکتر. نگاهی کرد و گفت: «خوب بود نفرستادمت آنژیو. مال قلبت نیست. قلبت سالم سالمه.» قلب مسعود سالم سالم بود. قلب مسعود سالم سالم بود؟! قلبی که خدا از او راضی نباشد چه طور می تواند سالم باشد؟ «نمی دانم» که آسان تر بود. وقت گفتن آدرس مکث هم که کرد. پس زبان گنده اش نمی چرخید و نمی گفت: «بپیچ به چپ!» و می چرخید و می گفت: «نمی دونم» یا اصلا نمی چرخید. خفه می شد و می تمرگید توی دهانش و پیرزن عصا به دست را به کشتن نمی داد.
مسعود توی خانه اش نشسته بود. دوباره سوز افتاده بود توی قفسه ی سینه اش. و این بار داشت می آمد بالا، تا پشت گردن و رسید به کتف ها. درد، فک را درگیر کرده است. حتی بازوها را. مخصوصاً بازوی چپ. دکتر، تست ورزش را که نگاه می کرد به یکی از نکات تست مشکوک شده بود. وقت نسخه پیچی هم مکث کرده بود. امّا "نمی دانم" نچرخید روی زبانش. مسعود خیلی حالش خراب شده بود. داشت می مرد. و مرد.

حدیث: زراره گوید از امام باقر علیه السلام پرسیدم:
حق خدا بر بندگان چیست؟ فرمود: آنچه می دانند بگویند و از آنچه نمی دانند باز ایستند.
اصول کافی، ج1، ص53، ح7

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :49
کل بازدید : 150575
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ