سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرقش را باز کرد؛ فرق موهای جوگندمی اش را. مثل همیشه گوشه ی ابرویش رفت زیر موها. دفترچه اش را کرد توی جیب کتش و خودکارش را زد به جیب پیراهن سفید راه راهش.  و نگاهش نزدیک بود بسته شود. خُب معلوم است وقتی نگاه کنی به پیراهنت برای زدن خودکار به جیب، چشم ها انگار که بسته می شود. راه راه ِ پیراهنش افتاد توی ذهنش. خیلی راه راه شده بود. برای همین بود که شعری توی ذهنش افتاد یعنی دفترچه اش را باز درآورد و خودکارش را از جیبش کند و بعد از آن که هفت بار "راه راه" را توی شعرش راه انداخت، نوشت:
...
در میان این جهان راه راه
این هزار راه
           راه
            راه
کو؟
    کجاست راه؟
پایینش هم نوشت آبان 79، دفترچه اش را بست و گذاشت توی جیب. و خودکار را زد به .... و شانه را دوباره زد به موها و دوباره جوگندمی موهایش را سِیر کرد و دوباره نگاهش را نیمه بسته کرد؛ راه راه پیراهنش را می دید. و آن قدر دید که آخر سر با "قیصر!" ِ همسر به خودش آمد و چشم های نیمه بسته باز شد و خداحافظی و از خانه بیرون آمد.
قیصر با این دل گرفته چه کار می توانست بکند جز این که از چشم تا چانه راه راه ِ اشک  راه بیاندازد. و بعد از آن که دستش دنده را عوض کند برود روی گونه و راه بی رنگ اشک را خراب کند و باز هی راه شفاف اشک و اشک و اشک. و وقتی اشک ها وصل شوند به هق هق گلو باید ماشین را کنار زد و ترمز دستی را کشید و بید شانه ها را داد دست باد و سیر گریه کرد. و وسط همین گریه ها دست رفت دنبال دفترچه و خودکار آمد که ببوسد سبّابه و شصت را و قیصر نوشت:
پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه می گفتند؟

گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت

گفتیم: باید سوخت،
امّا نه با دنیا
              که دنیا را!

گفتیم: باید ساخت،
امّا نه با دنیا
              که دنیا را!
قیصر دنده ی ماشین را جا زد و به این فکر می کرد که باید دنیای ِ وصل به عقبایش را بسازد. باید دنیا را که جدای از عقبی نیست ساخت. و ساخت ِ آخرت با ساخت همین دنیا، با همین فعل و راه رفتن و گفتن و دنده عوض کردن و شعر گفتن و شنیدن و راه شفّاف ساختن است. قیصر دنیای سوختنی را چه می سوزاند، چه نمی سوزاند سوختنی بود. از دست می رفت. ماندنی نبود. برای همین آتش گرفت زیر تک تک ورق های دنیایش و آتش را تماشا کرد و وسط همین تماشا و آتش بود که دنیایش را ساخت. که ساختن دنیایش به سوختنش بود.

حدیث: حضرت عیسی فرمود: من دنیا را به صورت پیرزنی دیدم که دندان هایش ریخته و زینت هایی به خود آویخته بود. از او سؤال شد؟ چند شوهر اختیار کردی؟ گفت: قابل شمارش نیست. گفتند: شوهرانت مردند یا طلاقت دادند؟ گفت: تمام آنها را کشتم. گفتند: وای بر بقیه شوهرانت که از شوهران گذشته عبرت نمی گیرند و از تو پروا ندارند.
ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج 1، ص 69، مکتبة الفقیه، قم.


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :34
کل بازدید : 150659
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ