روی تخت خوابیده بود. نشست. هستی را داد به نَفَس عمیق و از بینی کشاند توی ریه تا نیستی را قاتی دی اکسید کربن کند و با بازدمش بدهد بیرون. دکترها گفته بودند دو سه روز بیشتر فرصت نداری. و حالا ده روز گذشته بود و خبری از اجل نبود. (صاحب قلم حُرّ ِ قبل از عاشورا را میماند. میخواهد قلم را ببرد کوفهی داستان. و قلم حسینیمشرب شده. نمیخواهد برود.) دکترش آمد سر تخت و پروندهاش را نگاهی کرد و گفت: «خیلی خوبه، روحیت عالیه! حرف نداره! ادامه بده!» حُسنا آه داد دست نَفَس. و "آه" داد دست نَفس (به سکون حرف دوّم). چیزی نگفت. نگفت کپن عمرم تمام شده. و نگفت: اینها کپن.... (وقتی نگفت، من ِ قلم از کجا بدانم چه گفت؟! و گیرم بدانم، چه بگویم وقتی همهی حرفها توی همین آه خوابیده است که الآه اسم من اسماء الله. کوفه را رها کن. میخواهم بگویم: رقیّهی سه ساله هم آه میگفت وقتی کف پاهایش تیزی خارها را میدیدند. خیلیهای دیگر هم آه میگفتند. عمّهاش زینب تَه ِ ندبههایش آه میچسباند: وا محمّداه وا علیّاه.... کربلا یکپارچه آه بود. یکپارچه اسم خدا بود.) بلند شدن برای حسنا سخت بود. امّا بلند شد. روی صندلی کنار پنجره نشست. توی خیابان دستهی عزاداری راه انداخته بودند. پنجره را باز کرد. صدای طبل و سنج نشست روی سبکی روحش. صدای خوش محرّم. صدایی که از آلات موسیقی میآمد. امّا موسیقی حلال. نوایی که حلالترش را نمیشد پیدا کرد. اصلا همین صدای تق و توق حسین حسین میگفت. حسین حسین میگفت که کلید انداخت به زندان چشمهای حسنا و اسیرهای اشک را آزاد کرد روی گونهها. روی زردی و لاغری صورت. روی صورتی که کپن عمرش چند روز بود تمام شده بود. (بله! آلات موسیقی. آلات موسیقی. این را قلم میگوید میزند زیر گریه. شانههایش دارند تکان میلرزند. میگوید: "موسیقی که گفتی یاد دف افتادم. یاد کوفه. یاد رقص و ساز و آواز. یاد شام. یاد خرابه. یاد رقیّه. من نمیخواهم کوفه بیایم. مرا نبر کوفهی داستانت! من میخواهم برگردم. برایم نامه نوشتند، خواستم بروم. حالا که مرا نمیخواهند بروم برای چه؟! مادرت به عزایت بنشیند!" قلم! قلم! چه میگویی؟ حالت خوب است؟ من مامورم که تو را به کوفه ببرم. تو هم نمیخواهی بیایی. خوب معلوم است آخر کار میشود کرب و بلا. میشود رقیه، فاطمهی صغری. میرسیم توی اتاق بیمارستان و دستهی عزا و حسنایی که دارد برای حضرت رقیّه سلام الله علیها گریه میکند. و این گریه کار این چند روزه آخرش شده است. حسنی چند روز است که کپن عمرش تمام شده است. حسنی دارد با کپن حسین علیه السلام زندگی میکند. با عشق به رقیّه سلام الله علیها. حسنا تازه دارد میفهمد زندگی یعنی چه. حالا فهمیده که زندگی یعنی اشک. زندگیای که ورقهای عمر به آدم میدهد زندگی نیست. کیفی ندارد. زندگی یعنی حسین علیه السلام. و حسین یعنی عشق. یعنی ذکر یعنی یاد یعنی ارباب. ارباب....
(ارباب! من صاحب قلم... حُرّ.. حر را میمانم. حرّ ِ تو عاشورا نشده پشیمان شده است. خجالت کشیده است از روی رقیه سلام الله علیها. بع بغل دستیاش گفته است امروز اسبت را آب دادهای؟ و او گفته است آری. به اسبش هی زده است تا برود به او آب بدهد. بله رفته است به اسبش آب بدهد. رفته است به اسبش آب بدهد؟ آن طرف که آب نیست حُر؟ کجا میروی؟ آن جا را که خودت آب به رویش بستهای! حُرّ ِ تو از بیمارستان و تخت و حسنا به اسبش هی زده است و آمده است به دستهی عزاداری و رقیّه و تو. آمده است که آب شرم بریزد از پیشانی. آمده است که آب دهد به اسبش. آب بدهد به خودش. آب بنوشد از روح تو. آمده است که زندگی کند. زنده باشد. دوست دارد به تو زنده باشد حسین علیه السلام!
حدیث: امام صادق علیه السلام: مردم بیش از آن که با عمر خود زندگی کنند، با احسان و نیکوکاری خویش میزیند و بیش از آن که به سبب فرا رسیدنه اجل خود بمیرند بر اثر گناهان خویش درمیگذرند.
میزان الحکمه، ج1، آنچه اجل معلق را دور میکند