سفارش تبلیغ
صبا ویژن

استاد ریختن خورشت ِ ته ِ بشقاب‌ها بود. سریع و فرز. آب خورشت به اندازه و گوشت به قاعده. سفره‌ها جمع شد و قاشق و بشقاب‌ها رفتند توی دیگ‌های بزرگ تا بروند آشپرخانه؛ برای شستشو. مانده بود برنج و خورشت اضافه که برایش یک جماعتی قابلمه به دست صف کشیده بودند. و این جماعت قابلمه بدست چه خوش‌مزّه بود و چه خوب می‌شد اگر همه، همه جا جماعت قابلمه به دست بودند سر سفره‌ی حسین علیه‌ السلام. غلامحسین هنوز سر دیگ خورشت بود. نشسته بود روی جعبه‌ای. عرق از زیر موهای جوگندمی‌اش آمده بودند روی ابروها. قابلمه‌ی بزرگی از خانه‌ آورده بود. خورشت ریخت و رویش را داد برنج بریزند. قابلمه‌های به صف کشیده یکی یکی پر شدند و تمام. نه برنجی مانده بود و نه خورشتی، در همین احوال بود که مهدی پسر یتیم مرحوم حسینی‌نژاد، قابلمه به دست آمد و چهره‌ی محتاجش را انداخت توی چشم‌های اوس تقی. اوس تقی نگاهی انداخت به قابلمه‌ی بزرگ غلامحسین و نیم نگاهی به نگاهش. یعنی کاری کن! یعنی دو سه کفگیر از برنج‌هایت را بریز توی قابلمه‌ی نیازش. یعنی این یکی فقط برای برکت نیامده. "برکت" پرده‌ی نیازش شده، دستگیری‌اش کن! اوس تقی به غلامحسین با یک نیم نگاه این همه حرف زد. و غلامحسین همه‌ی این‌ها را فهمید. فهمید و نفهمید. قابلمه را برداشت و رفت خانه. سفره پهن شد و غذا آماده و بسم الله الرحمن الرحیم. قاشقِ دوم سوم ِدختر شش ساله‌اش بود که چهره‌اش به سیاهی رفت. و اشاره کرد به گلویش و ایستاد و مشت گره شده‌ی غلامحسین خورد به پشت دختر و گرهِ گلو باز شد و لقمه پرید بیرون. نیم نگاه اوس تقی دوباره به نگاه ذهن غلامحسین افتاد و این بار تمام حرف‌های اوس تقی را که فهمیده بود فهمید. یک قاشق برنج هم توی خانه‌اش نگذاشت. قابلمه را تمام و کمال برد دم در خانه‌ی مهدی پسر یتیم. مهدی حسینی نژاد لبخند زد. و این لبخند گره خورد به خنده‌های لب‌های غلامحسین. با هم، هم فامیل شده بودند، غلامحسین هم حسینی‌نژاد شده بود.
 
حدیث: رسول ا لله صلی الله علیه و آله: هر کس چیزی از مسلمانان را به دست گیرد و در کار آن ها مانند کار خود دلسوزی نکند بوی بهشت بدو نخواهد رسید.

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :34
کل بازدید : 150669
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ