کرواتش را داشت جلوی آینه میبست. الناز آمد و گفت: «وایستا! بابک! بزار ببندم.» (الناز یعنی متخصص بستن کروات. به هر مدلی که بخواهی. الناز خارج نرفته. از کروات هم خوشش نمیآید. میگوید کروات علامت صلیب حضرت مسیح علیه السلام است. مسیحیها میبندند به گردنشان تا ارادتشان را به پیامبرشان برسانند. ما که قبول نداریم حضرت مسیح به صلیب کشیده شده. قبول داریم؟!) بابک این چیزها را نمیفهمید. کراوات مد بود. مخصوصا وقت رفتن به عروسی که اگر کروات به گردنت آویزان نمیبود، خوب نبود. سه میشدی پیش رفقا. الناز فیلم آموزش بستن کروات را دیده بود. چندین سال قبل. وقتی دختر بود. بابک خیلی به کراوات معتقد بود. برایش اعتماد به نفس میآورد با یک گونی شانس. بابک.... (حالم از این کراواتیهای پر فیس و افاده به هم میخورد. حالم از اینها که خودشان را تا به خارجیها نمالانند احساس اعتماد به نفس نمیکنند به هم میخورد. حالم دارد از بابک به هم میخورد.)
حال بابک داشت بد میشد. توی مجلس عروسی بود. پسر خالهی الناز نشسته بود رو به رویش. اول بابک سر میزی که خالی بود نشسته بود. و مصطفی پسر خالهی الناز دقیقا نشسته بود دور همان میزی که بابک نشسته بود. بابک از آدمهای ریشو خوشش نمیآمد. سر شام وقی غذا میخورد انگار ریش و پشم صورت مصطفی را داشت میخورد. میرفت توی دهان و لای زبانش. (من از بابک خوشم نمیآید برای همین زیر میزی میدهم به قلم. قرار است برایم کاری کند.)مهرداد هم میآید سر میز بابک و مصطفی. مصطفی سلام و احوال پرسی میکند. دستش را میگذارد روی سینه به نشانهی احترام. بابک که از دیدن مهرداد خیلی ذوق زده شده روی میز خم میشود تا گونهی مهرداد را ماچ کند. کراوات به گردنش آویزان میشود و میرود توی کاسهی ماست. (هورا! ای ول قلم! بزن قدش!) مصطفی سریع از روی میز بغلی جعبهی دستمال کاغذی را برمیدارد و نگه میدارد جلوی بابک. انگار شوک الکتریکی وصل کرده باشند به بابک. چند ثانیه خیره میشود به چشمهای مصطفی. دستمال کاغذی را هم که که میکشد بیرون چشمهایش خیره به چشمهای مصطفی است. فقط چشمهای مصطفی را میبیند. حواسش به ریش و محاسن مصطفی نیست. موهای ریش و مصطفی دیگر نمیرود توی دهان و لای زبانش. (بد شد! قبول داری قلم؟!... وای!... وای!... مصطفی حرفهایمان را شنیده است. دارد میآید اینجا. یقهام را میگیرد. میگوید: کاری به کار بابک نداشته باش! میگویم: اخوی! از شما بعید است. مگر نمیدانید زدن کروات حرام است. کروات لباس مشرکین است. آدم نباید خودش را به شکل مشرک در بیاورد. درست میگویم؟! میگوید: مشرک خودتی!) بابک ته دلش چیزی احساس کرده است. چیزی شبیه توحید. مثل وحدت حق. چشمهای زلال مصطفی عقل بابک را به کار انداخته است. عقل، ریش و محاسن را، ظاهر افراد را، کت و کروات را ملاک خوب و بد افراد قرار نمیدهد. عقل شبیه مشرک نمیشود. بلکه مشرک نمیشود. عقل میفهمد کروات یعنی چه، ماست روی میز برای چیست. عقل میفهمد مصطفی ریش دارد یعنی چه. بابک کراوات دارد یعنی چه. عقل خیال نیست. توهم نیست. عقل توهم نیست که یک نظری بسازد و دورش دیوار بکشد با دو تا در رو به روی هم. و یکی یکی افراد را از داخلش ردشان کند و رنگ نظرش را به آنها بچسباند. عقل بچه نیست. بچهبازی در نمیآورد. (مصطفی توی صورتم میگوید: فرضاً کروات حرام، از کجا معلوم، شاید باطن ِ ظاهر ِ بد او بهتر از باطن ِ ظاهر خوب تو باشد. و از کجا معلوم باطن ِ ظاهر او بهتر از ظاهر ِ باطن ِ تو نباشد؟! کپ کردهام. همین طور رگبار حرف گرفته است طرفم. هیچی نمیگویم. آخرش خسته میشود و میرود. با قلم شروع میکنیم در گوشی حرف زدن.) مصطفی میرود سر میز مینشیند. مهرداد از کار و بار بابک میپرسد. بابک میگوید: «اوضاع تجارت بد نیست.» و همان طور که حرف میزند نیم نگاهی به چشمهای زلال مصطفی میاندازد. بابک عینکش را درآورده است. عینکی که از چند سال قبل به چشم می زد. عینکی ک آن را شریک خدا قرارد داده بود. عینک ِ نظر خودش. عینک اعتقاد خودش. تا حالا هر چه عینکش میگفت، میدید. هر چه عینکش میفرمود، میگفت. عینکش شده بود شریک خدا. بابک تا همین چند دقیقه قبل مشرک بود. قاشقش را پر از خورشت میکند و میآورد بالا. هنوز به نزدیکیهای صورتش نرسیده است. بدن خدمتکار میخورد به آرنج دستش. خورشت میریزد روی کروات. (هورا! ای ول قلم! بزن قدش!) بابک نگاهی میکند به مصطفی. و نیم نگاهی به مهرداد. دستهایش را میبرد بالا و کرواتش را باز میکند. میگوید: «الناز همیشه میگه این کرواتا برا مسیحیاست. راست میگه. به درد ما نمیخوره.» بابک دیگر نه مشرک است نه شبیه مشرک. وقتی شام تمام میشود عینکش را میگذارد را میز بماند. یعنی عینک نظر خودش را، عینک «خود»ش را. بابک خیلی احساس آزادی میکند. وقت ِ خداحافظی دست مصطفی را گرم و سفت فشار میدهد. (پدر قلم آمده است. گوش بچهاش یعنی قلمم را گرفته است و دارد کشان کشان میبردش. زیر چشمی به من نگاه میکند و به بچهاش میگوید: «امان از رفیق ناباب!» و بعد غضب آلود نگاهم میکند و میگوید: «عینکی ِ مشرک!» چی؟!... من؟!... من عینکی نیستم...چه میگوید؟!... من که... ها؟!... وای! خودم را توی شیشههای دودی تالار میبینم. عینک.... عینک ِ نظر خودم... عینک اعتقاد خودم....من عینکی بودهام!)
حدیث: ابن العباس میگوید: از امام صادق علیه السلام از پایینترین چیزی که باعث شرک انسان میشود پرسیدم. ایشان فرمودند: کسی که نظری را ابداع کند و محور دوستی و دشمنیاش را همان نظر قرار دهد.
اصول کافی، کتاب ایمان و کفر، باب شرک. حدیث2
«حضرت حق! سلام! خوب هستید؟ بچهها سلام میرسانند. مهدی میگوید بنویس که دوستش دارم؛ خیلی. میگوید: همان که خودش میداند که میخواهم را برایم حواله کند. فاطمه هم نامهای نوشته است که به پیوست همین نامه برایت میفرستم. حضرت حق! خودت میدانی دیگر. میخواهم خوب درد دل کنم...»
نمیخواهی که درد دلهای یک زن تنهای زجر دیده با خدایش را برایت برملا کنم؟! ها؟! ... چی؟ میخواهی؟! ... لا اله الاّ الله! (لا اله الاّ الله ِ وقتِ عصبانیت حکمت دارد. وقتی آدم ناراضی است، وقتی از چیزی که نمیخواهد باشد ولی هست ناراحت است لا اله الاّ الله میگوید. یعنی خدایی به جز الله نیست . هست و میبیند. هست و میشنود. هست و هست. یعنی من کیام که ناراحت ِ از امری باشم؟ من چیام که ناراضی ِ از چیزی باشم. حضرت حق خودش میداند. "لا اله الاّ الله" آدم را پیش خدا کوچک میکند، خوار و ذلیل میکند. "لا اله الاّ الله" باید عصبانیت را بخواباند. سرخی صورت را سفید کند. باد دماغ را خالی کند. ذلیل پیش خداوند عصبانیت نمیداند یعنی چه.) زهرا نامه را تاه میزند و میگذارد توی پاکت. میخواهد برود بدرقهی مریم خانم. دارند میروند سفر حج. مهدی و فاطمه هم میآیند.
نامه را می دهد دست مریم. میگوید: «برای خدا نوشتهام. نامهی فاطمه هم هست.» مریم دلش نمیآید دل ترک خوردهی زهرا را بشکند. نمیگوید: کعبه که ضریح ندارد. و نمیپرسد: کجا بیاندازمش؟ میگذارد توی کیفش و میگوید: باشد.
مکّه. حوالی مسجد الحرام. جمعیت سفید پوش توی اتوبوس نشستهاند. شب است. مریم هم هست. نامه را دستش گرفته.... و حالا وارد میشوند. کعبه. قبلهی مسلمانها. محل مرور ابراهیم نبی، اسماعیل نبی. جا به جای گامهای رسول الله صلی الله علیه و آله و علیهما. این مکعب سیاه جه دلی از چشمها میبرد! و چه اشکی از کعبهی مردمک چشمها میگیرد! دل توی دل چشمهای مریم نیست. میخواهند قرنیه را پاره کنند و حصار پلکها را رد کنند و بروند تا خود کعبه، تا خود سیاه ِ حقیقیشان، تا خود ِ پردهی واقعیشان. مردمکهای خوش ِ اشکریز ِ مریم حیفند در این دو حدقه بمانند. مریم وسط این حال، از نامه یادش رفته است. و از دستش که شل شده و نامه که افتاده است. چشمها سر و تنش را میکشانند به سمت کعبه. نامه رفته است زیر پاهای زائران خدا. درد دلهای سرخ زهرا را خدا داده است دست ِ پاهای زائرانش. دل داغدیده خیلی ارزش دارد. آن قدر که این حق را دارد که برود زیر پای زائر حضرت حق. دردهای زهرا شکایت نداشت. "چون" نمیگفت. "چرا" برنمیداشت. درد دل خالص بود. سرخ ِ سرخ.
حدیث: عبدالله ابن جندب از پدرش نقل می کند که امام صادق علیه السلام فرمودند: بگو: «اللَّهـُمَّ اجـْعَلْنِی أَخْشَاکَ کَأَنِّی أَرَاکَ وَ أَسـْعـِدْنـِی بـِتـَقْوَاکَ وَ لَا تُشْقِنِی بِنَشْطِی لِمَعَاصِیکَ وَ خِرْ لِی فِی قَضَائِکَ وَ بَارِکْ لِی فـِی قـَدَرِکَ حـَتَّى لَا أُحـِبَّ تـَأْخـِیرَ مَا عَجَّلْتَ وَ لَا تَعْجِیلَ مَا أَخَّرْتَ وَ اجْعَلْ غِنَایَ فِی نـَفـْسـِی وَ مـَتِّعـْنِی بِسَمْعِی وَ بَصَرِی وَ اجْعَلْهُمَا الْوَارِثَیْنِ مِنِّی وَ انْصُرْنِی عَلَى مَنْ ظَلَمَنِی وَ أَرِنِی فِیهِ قُدْرَتَکَ یَا رَبِّ وَ أَقِرَّ بِذَلِکَ عَیْنِی»
ترجمهی دعا: بار خدایا مرا از خـود تـرسـان کـن چـنـانـکـه گـویـا تـرا بـچشم ببینم و با تقواى نسبت به خودت مرا سـعادتمند گردان، و بوسیله نشاط در نافرمانیت مرا بدبخت مکن، و خیر و سعادت مرا در حکم و قضای خود بخواه، و قَدَر خود را بر من مبارک گردان تا بدانجا که پس افتادن آنچه را در آن شتاب دارى دوست نداشته باشم ، و شتاب در آنچه پس افتادنش را خواهى نخواهم ، و توانگرى مرا در خودم مقرر فرما، و بگوش و چشمم مرا بهره مند ساز، و آن دو را وارث من گردان (یعنى آنچه از آندو بدست من آید براى من باقى نگهدار) و مرا به آن کس که به مـن ستم کند یارى فرما، و قدرت خودت را درباره او به من بنما اى پروردگار، و دیده ام را بدان روشن کن.
اصول کافى جلد 4 صفحه : 368 روایة : 1
«منو دوست داشته باش» این را وقتی گفت که رؤیا داشت نوشابهاش را از لای نی میکشید توی دهان که توی گلویش پرید. چند تا سرفه و صدای گرفتهای که گفت: «چی گفتید؟» و عماد که گفت: «با شما نبودم.» و سیمین و مسعود و فاطمه و بهروز که بدجور تعجب دست و پایشان را از غذا خوردن بسته بود. جز دهان بهروز که همان طور میجنبید. و چشمهای همه رو به عماد. (فاطمه خواهر رؤیا است. رؤیا مجرد است. فاطمه شوهر دارد. شوهرش بهروز است. و مسعود سیمین را گرفته. عماد رفیق صمیمی مسعود است و آخر هفته را از تهران آمده است قم دیدن مسعود و دیدن دوست مشترکشان بهروز. پنجشنبه شب را همه آمدهاند کوه خضر. بساط را پهن کردهاند. شام با خانوادهی بهروز است. یعنی فاطمه، که خواهرش رؤیا آمده است برای کارهای ثبت نام دانشگاهش. قم قبول شده. شام خورشت بادمجان. عجب شامی است.) عجب شامی بود اگر عماد خرابش نمیکرد. «منو دوست داشته باش!» این دومین باری بود که عماد سرش را میاندخت پایین و این جمله را میگفت. چشمهای سیمین با ایما و اشاره به مسعود فهماندند که کاری کن! مسعود دستش را گذاشت روی دوش عماد و توی گوشش گفت: «بیا کارت دارم.» بلند شدند. رفتند سمت شهدای گمنام. عماد روی سکو نشست. آرنج دو دستش را گذاشت روی دو زانو و انگشتهایش را برد لای موهایی که "صاد" ِ اصلاح را سین مینوشتند، از بس بلند و پریشان بودند. عماد پریشان بود. از همان روزی که آمده بود قم معلوم بود. مثل همیشه خندههایش گودی نمیانداخت روی گونهها. وقت خوشحالی ماسک میزد انگار. ماسک خنده.
سر سفره دل و دماغی برای خوردن نماده بود. با قاشق و غذایشان بازی میکردند. جز بهروز که انگار مثل بقیه چیزی ته گلویش گیر نکرده بود. و از همه بدتر رؤیا. سیمین سر صحبت را از خیاطی و از این که میرود کلاس خیاطی باز کرد. خواست کمی فضا عوض شود. آن طرف مسعود بود که به عماد میگفت: «چته عماد! این دفعه درهم برهمی. حوصله نداری. حالت خوش نیست.» عماد انگشتهای یکی از دستانش را از لای موها درآورد و دست دیگر را مشت کرد و شقیقهاش را گذاشت روی آن. گفت: «چی میشه اگه منو دوست داشته باشه؟» مسعود شروع کرد به نصیحت کردن: «آخه هر کاری راهی داره. یهو بی مقدمه، سر سفره درمییای میگی منو دوست داشته باش؟! خورشت بادمجون کوفتمون شد...» حرفهای مسعود ادامه داشت. این طرف سیمین و فاطمه از کلاس خیاطی رسیده بودند به گلدوزی و قلابباقی. رؤیا هم خودش را کشاند وسط حرفهای سیمین و فاطمه: «منم بعضی وقتا قلاببافی میکنم.» سیمین گفت: «اِ... چی میبافین؟» رؤیا: «خیلی چیزا، جلیقه، اسکاج، لیف حموم. چند روز قبل یه لیف حموم بافتم با نخ قرمز به شکل قلب. اینقدر خوشکل شده بود!» سیمین لبخند زد. و فاطمه اخمهایش را برد توی هم تا خواهرش رؤیا شاهکارهای هنری دیگرش را بیان نکند. (لیف حمام به شکل قلب! واقعاً نوبر است!) رؤیا بلند شد و ظرفهای نشسته را برد زیر شیر آبی، جایی بشویدشان. همان طور که ظرفها را با اسکاج کهنه و درهم برهم فاطمه میشست به این فکر میکرد که چه جالب میشد اگر اسکاجهایش را به شکل قلب میبافت. و چه خوب میشود اگر سمت راست جلیقهی مردانهای که دارد میبافد یک نقش قلب بیاندازد. یک قلب سرخ. قلب سرخ رؤیا داشت میتپید. قلب عماد هم داشت میتپید. تپشی که وسط نصیحتهای پر طول و عرض مسعود بیشتر شده بود. آن قدر که دیگر صدای مسعود به مغز عماد نمیرسید. صدای تاپ تاپ قلب بود. همه آماده شدند برای بالا رفتن از کوه. اولش پلههای آجری و بعد راه مارپیچ خاکی که از کوه سفید خضر میرفت بالا و آخر سر پلههای سنگی. مسعود و بهروز و عماد جلو میرفتند و خانمها عقب. تا این که چاقی بهروز عقبش انداخت. حتی عقبتر از خانمها. و چابکی رؤیا او را جلوتر از همه برد. حتی جلوتر از عماد و مسعود. تک زنگها و پیامکهای مکرر فاطمه فایدهای نداشت. مثل «زشته رؤیا! بیا عقب! و ...» رؤیا برنگشت عقب. مسعود و عماد که به اول پلههای سنگی رسیده بودند، رؤیا رسیده بود به قلّه و داخل مسجد حضرت خضر شده بود و چادرنماز سر کرده بود و الله اکبر. «خدا بزرگتر از این حرفاست.» این را سیمین گفت وقتی فاطمه از بچهدارنشدنشان میگفت. تمام راه را سیمین و فاطمه با هم حرف زدند و مسعود و عماد با هم. عماد با سکوت حرف میزد و مسعود با نصیحت. و عماد فقط تاپ تاپ قلبش را می شنید. شنیدنیهایش را ذخیره میکرد پشت چشم. و وقتی رسید توی مسجد و رفت زیر گنبد، رو به قبله نشست و ذخیرههای پشت چشم، همان تاپ تاپهای سرخ قلب هرّی ریختند روی گونهها. تمام صورت عماد خیس شده بود. رؤیا نمازش را تمام کرد و چادرنماز را آویز کرد و چادرمشکیاش را سر کرد و از مسجد رفت بیرون. رفت توی صحن مسجد. جایی که میشد تمام قم را دید. گشت ببیند دانشگاهشان را میتواند پیدا کند. تقریباً حد و حدودش را پیدا کرد. گشت دنبال خانهی فاطمه و در این بین یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد. هر چه گشت نتوانست گنبد طلای حرم را پیدا کند. نشست روی دیوارهی دور حیاط. به این فکر نمیکرد که چه جای خطرناکی نشسته است. به آیندهاش فکر میکرد. از حضرت خضر علیه السلام میخواست کارهای دانشگاهش رو به راه شود. در درسهایش موفق شود. و عالمهای شود برای خودش. سیمین و فاطمه هم رسیده بودند و دو رکعت نماز هدیه به حضرت خضر خوانده بودند. فاطمه برای خوشبختی رؤیا دعا میکرد و برای بچه دار شدنش. سیمین برای چیز دیگری و مسعود برای چک و قرضهایش. بهروز هم خودش را بالا رسانده بود. نفس نفس میزد. پیشانی و صورتش عرقریزان و دور یقهاش خیس. بهروز همان اول حرکتش نیت کرده بود خدا کاکلپسری به آنها بدهد. این وسط فقط عماد با بقیه فرق داشت. هم دو قلب سیاه و سفید چشمهایش که کار پمپاژ اشکشان تمامی نداشت و هم دعا و حاجتش که «منو دوست داشته باش!»
همه آمده بودند بیرون. توی حیاط. جایی که رؤیا نشسته بود. بهروز به مسعود گفت: «پس عماد کو؟»
_تو مسجده
_اِ... ندیدمش. چشه این پسره؟
_نمیدونم والاّ. باهاش حرف زدم. چیزی نمیگه.
همه مشغول صحبت بودند که عماد با چشمهای سرخش آمد. اثر تاپ تاپهای سرخ قلب که از راه چشم آمده بودند روی گونههایش. هنوز دور بود که دست راستش را گذاشت روی سینهاش و تعظیم کرد. سلام داد به حضرت معصومه سلام الله علیها. رؤیا سریع سرش را گرداند تا راستهی ایستادن عماد را نگاه کند و گنبد حرم را پیدا کند. بدنش خم شد و تعادلش از دست رفت. افتاد. رؤیا داشت از دست میرفت. فقط چهار انگشت دست چپش بود که لبهی زندگی را گرفته بود. آویزان شده بود به لبهی دیوار. سیمین و فاطمه بازوی دست چپش را گرفته بودند. و بهروز و مسعود دو به شک این که دست راست نامحرم رؤیا را بگیرند یا نه؟ رؤیا داد میزد: «کمک!» عماد دوید و دست رؤیا را گرفت. گرفت کشیدش بالا. بقیهاش با آغوش خواهرانهی فاطمه بود و اشکهای پی در پی دو خواهر. انگار روح، نصف و نیمه کاره از بدن رؤیا در رفته بود. دستهایش سرد شده بودند. آرام که شد وسط گریه نگاهش را انداخت به چراغهای روشن قم. میخواست حرم را ببیند. نتوانست پیدا کند. طلای گنبد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها را نمیتوانست پیدا کند. رو کرد به فاطمه و با صدایی که از گریه گرفته شده بود پرسید: «حرم کجاست؟» فاطمه نگاه کرد. یک دور دیگر هم نگاهش را گرداند. صدا زد: «آقا بهروز! آقا بهروز! حرمو پیدا کن!» بهروز دنبال حرم میگشت. مسعود هم دست به کار شد. حتی سیمین. بالاخره عماد حرم را با انگشت سبابهاش به مسعود نشان داد. و مسعود به بهروز. و بهروز به فاطمه. و فاطمه به رؤیا. آسمان بارانی شد؛ آسمان چشمهای رؤیا بارانی شد. و چه صحنهای رؤیای بود، دیدن حرم، روی کوه خضر از پشت شیشههای شور اشک!
توی مسیر برگشت عماد همچنان ساکت بود. مسعود و بهروز با هم حرف میزدند. بهروز گفت: «ببین تا کجا خونه ساختن! تا چند سال قبل زمینای اینجا ارزشی نداشت. حالا شده متری خدا تومن.» مسعود گفت: «دو سه روز قبل اومدم این جا برا یکی از چکهام مهلت بگیرم. از صاحب یه بنگاهی. یه پرس و جویی هم از قیمتا شد. مغزم به سقف سرم چسبید. یه تیکه زمین اینجا خریده بودیم الآن چه بردی کرده بودیم!» عماد ِ ساکت، باختهی درهم ریختهای بود که نه از برد خیری دیده بود نه از باخت. و نه از درس و بحث چیزی دیده بود نه از کلاس و درس. دنبال واقعیت میگشت. پی حقیقت بود. حقیقتی که در آن دوست داشته شود. با کسی کاری نداشت. حرفهای بزرگی داشت که توی گوش کسی جا نمیشد. میخواست برود جایی، پیش کسی که این حرفها را بشنود. بفهمد. جواب دهد. دست گیری کند. کاری کند.
عماد شب را نرفت خانهی مسعود. و نه خانهی بهروز. رفت خانهی حضرت معصومه سلام الله علیها. حرم نازنینش. توی صحن بزرگ عتیق ایستاد. صحنی که تازگی نام قشنگ امام جواد علیه السلام را رویش گذاشته بودند. وسط صحن جواد الائمه رو به دری که وقتی باز میشد، دریا را میدید؛ دریای نور. ایستاد و سلام داد. ایستاد و حرف زد. ایستاد و حضرت معصومه سلام الله عیلها را واسطه قرار داد تا خدا دوستش داشته باشد. تا محبوب خدا باشد، محبوب خدا.
حدیث: مـالک بـن اعـیـن گـویـد: شـنـیـدم امـام باقر علیه السلام میفرمود: اى مالک! همانا خدا دنیا را بـآنـکـه دوستش دارد و آنکه دشمنش دارد عطا کند، ولى دینش را جز بآنکه دوستش دارد عطا نکند.
اصول کافی، ج4، ص:634، ح2
این همه دربهدری! بس است دیگر! باید یک فکری میکرد محمّد. یک فکری که وسطش «دال» باشد. «دال»ی که بیاندازد گِل ِ «دربهدری» که بشود «در به دردی» دری که آدم را نیاندازد به در دیگری و دری دیگر و دری.... دری که به درد باز شود. دردی که باز شود و درد بدهد دست آدم. دردی که....
نوجوان بود. خودکار جدید مهدی، رفیق هم میزیاش چشمش را گرفته بود. دست انداخته بود به چشمهای محمّد و فشارشان میداد. آنقدر که دست محمّد رفت و خودکار را برداشت. و گذاشت توی جیبش. درد ِ چشمش خوب شد. و از اینگونه دردها را بعد از آن زیاد شفا داد. یعنی زیاد دزدی کرد. دزدیای که سخت بود. دزدی آسان نبود. دردسر داشت. کلّی فوت و فن باید یاد میگرفتی! کلّی استرس وارد میشد به قلب، کلّی آب دهان قورت میدادی تا از کنار یک مامور ردّ میشدی! چه قدر منتظر ِ وقت مناسب، چه قدر علاّفی با غلظت ِ دو برابر «عین» و آرام آرام که ستّاریت ِ حق هم نشد که ستاره ی دل ِ محمّد را حفظ کند، دستبند هم آمد. بازداشتگاه، شکایت، گاهی رضایت، گاهی عدم رضایت، زندان، آزادی، دوباره دستبند، حتی پابند، زندان، آزادی....
این همه دربهدری! بس است دیگر! باید یک فکری میکرد محمّد. یک فکری که وسطش «دال» باشد که بیاندازد گِل ِ دربهدری.
چند بار از این فکرها کرده بود. فکرهایی که در آن «دال»ی نبود جز اینکه تهش به دال زندان میرسید. دالی که از سنخ درد نبود. فایدهای نداشت.
محمّد! جناب محمّد! محمّد جان! محمّد خان! افسردهی درهم ریختهی بیچاره! نخیر. عجیب توی خودش رفته است. دربهدر! سرش را میآورد بالا. تیز نگاهم میکند. میگویم چه شده؟ پکری! همراهش را نشانم میدهد. همراهش را نه... همراهی که یک ساعت قبل از طلبهای قاپیده است. اشاره میکند به صفحهی نمایش. میگوید بخوان. «المال و البنون زینة الحیاة الدنیا و الباقیات الصالحات خیر عند ربّک ثواباً و خیر أمداً» می گویم :خب که چه؟ نگاهش را تیزتر میکند و ابروهایش را درهمتر. میگویم: «این نگاه کردن به دزد نمیآید. دزد، ترسو است. از سایهی خودش هم فرار میکند. آن هم دزد گوشی موبایل که به طلبه هم رحم نمیکند. ترس است که میافتد توی دلت و دستت را میبرد به دزدی. یک ترس ِ خشک. ترسی که داغیاش به حرارت ِ بخاری گازی میماند. به همان خشکی. صورتش را میاندازد پایین. از تیزی نگاه خبری نیست و نه از درهمی ابروها. حالا دیگر اگر هم درهم بروند برای ابراز خشم نیست. برای دل ِ چشمهاست. دل ِ اشکبار چشمها. محمّد دارد گریه میکند. وسط دل درگیرش... محمّد با همین «در» مشکل دارد. با «در»ِ دربهدری. با «در»ِ درگیری. میگوید: ما اگر در نخواهیم که را باید ببینیم. انگار راست میگوید. میگویم: درد چی؟ میخواهی؟ گریهاش بیشتر میشود. وسط گریهها ترجمهی آیه را از روی گوشی میخواند: «مال و فرزندان زینت زندگی دنیایند و کارهای ماندگار شایسته، نزد پروردگارت پاداشی بهتر دارند و امید داشتن به آنها نیکوتر است.» میگوید: خدا راست میگه. این دزدی برکت نداره. چه کنم که دست کج... صاف... گریهها حرفهایش را میخورند.
نمیدانم چه طور شد که گفتم: شب ولادت حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله است. این را که گفتم محمّد گُر گرفت. گری که خشک نبود. نرمی ابر را میمانست. نفهمید چه شد و چه طور شد که دست کجش را «دال» ِ محمّد صاف کرد. و چه شد که خودش را توی حرم دید. حرم دخت امام. از تبار محمّد صلّی الله علیه و آله. همان جا که ترس توی دلش افتاد و دست رفت دنبال گوشی. همراه را داد به دست یکی از خدّام. گفت: پیدایش کردهام. پیدایش کرده بود، دالی که دنبالش بود را پیدا کرده بود. دال محمّد بود که دربهدریاش را برداشته بود. در را باز کرد و درد را یافت. درد کار ماندگار. درد رضای پروردگار. درد اینکه چرا خدا از او راضی نباشد؟ درد آخرت. درد عقبی. درد خوش اشکها وقتی میریختند روی گونهها و طلای ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها را تا چانه میبردند. محمّد دردمند شده بود. دردمند ِ خوشحال. دردمند ِ شاد ِ ولادت رسول خدا محمّد مصطفی صلّی الله علیه و آله.
حدیث: امام موسی بن جعفر علیه السلام: هشام ! انسان اندیشمند به دنیا و دنیاگران نظر افکند ، فهمید که دنیا جز با رنج و مشقت بدست نمی آید و به آخرت نظر افکند ، فهمید که آخرت هم جز با مشقت بدست نمیآید، پس سرای پایدار را با مشقت برگزید.