سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

آزیتا این روزها خیی درگیر است. سفر پشت سفر. خبرنگار پشت خبرنگار. تبلیغات پشت تبلیغات. و شوهر قدکوتاهش بیشتر از خودش. از فلش دروبین خسته شده و از دستگاه‌های ضبطی که می‌آیند توی دهانش مانده. خسته شدنی که یک جوری از فیس و افاده است. و مانده شدنی که طوری از باد دماغ و غبغب غرور است. قرار یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی دارد. با زنش خداحافظی می‌کند. آزیتا تا دم در می‌آید. با یک پیاله آب که روی آسفالت داغ خیابان هوار می‌زند: «اسراف شدم. قربانی رسمم. مذبوح فرهنگ.»
مصاحبه‌ی مطبوعاتی خیلی خوب می‌گذرد. مسعود مجبور می‌شود چند بار زیر آبی برود و پای چند نفر را بکشد توی آب و کله‌شان را بکند لای مرجان‌ها و لای گل کف اقیانوس. و دوباره برود  سر جایش پشت میز و پشت میکروفن تا لبخند بچسباند روی لب‌هایش و کلی بخنند و بخنداند.
انتخابات شروع می‌شود. رأی‌ها می‌روند توی صندوق‌ها. شب. آخر ساعت رأی دهی. تمدید ساعت. آخر شب. باز شدن پلمپ صندوق‌ها. شمارش. وزارت کشور. تلوزیون. اعلام رأی‌ها. مسعود اول شده است. آزیتا از قد بلند خودش و قد کوتاه شوهرش یادش رفته است. فقط از فردا و پس فردا و از چند ماه بعد که مسعود شوهر قد کوتاهش بنشیند پشت میز ریاست.
چند ماه بعد شده است. مسعود را می‌برند خیابان پاستور. کاخ ریاست. باید دستمال بدهند دست مسعود تا عرق‌های چند سال خستگی تبلیغات را خشک کند و دستمال را بیاندازد توی سطل آشغال و لم بدهد روی صندلی‌اش و چند نفس عمیق بکشد. مسعود یک نفس عمیق می‌کشد. و دومی را عمیق عمیق می‌کشد. و سومی را آنقدر عمیق می‌کشد که... که... که بالا آمدنش سخت شده است. اورژانس. طبیب مخصوص. پزشک فوق تخصص. شوک. دوباره شوک. سه باره شوک.... فایده‌ای ندارد. مسعود مرده است.

حدیث: امام علی وصی امیر المومنین علیه السلام: چه بسیارند کسانی که لباسی می‌بافند تا آن را بپوشند در حالی که آن لباس کفن آن‌هاست. و خانه‌ای می‌سازند تا در آن زندگی کند در حالی که آن خانه محل قبر آن‌هاست.

  

کرواتش را داشت جلوی آینه می‌بست. الناز آمد و گفت: «وایستا! بابک! بزار ببندم.» (الناز یعنی متخصص بستن کروات. به هر مدلی که بخواهی. الناز خارج نرفته. از کروات هم خوشش نمی‌آید. می‌گوید کروات علامت صلیب حضرت مسیح علیه السلام است. مسیحی‌ها می‌بندند به گردنشان تا ارادتشان را به پیامبرشان برسانند. ما که قبول نداریم حضرت مسیح به صلیب کشیده شده. قبول داریم؟!) بابک این چیزها را نمی‌فهمید. کراوات مد بود. مخصوصا وقت رفتن به عروسی که اگر کروات به گردنت آویزان نمی‌بود، خوب نبود. سه می‌شدی پیش رفقا. الناز فیلم آموزش بستن کروات را دیده بود. چندین سال قبل. وقتی دختر بود. بابک خیلی به کراوات معتقد بود. برایش اعتماد به نفس می‌آورد با یک گونی شانس. بابک.... (حالم از این کراواتی‌های پر فیس و افاده به هم می‌خورد. حالم از این‌ها که خودشان را تا به خارجی‌ها نمالانند احساس اعتماد به نفس نمی‌کنند به هم می‌خورد. حالم دارد از بابک به هم می‌خورد.)
حال بابک داشت بد می‌شد. توی مجلس عروسی بود. پسر خاله‌ی الناز نشسته بود رو به رویش. اول بابک سر میزی که خالی بود نشسته بود. و مصطفی پسر خاله‌ی الناز دقیقا نشسته بود دور همان میزی که بابک نشسته بود. بابک از آدم‌های ریشو خوشش نمی‌آمد. سر شام وقی غذا  می‌خورد انگار ریش و پشم صورت مصطفی را داشت می‌خورد. می‌رفت توی دهان و لای زبانش. (من از بابک خوشم نمی‌آید برای همین زیر میزی می‌دهم به قلم. قرار است برایم کاری کند.)مهرداد هم می‌آید سر میز بابک و مصطفی. مصطفی سلام و احوال پرسی می‌کند. دستش را می‌گذارد روی سینه به نشانه‌ی احترام. بابک که از دیدن مهرداد خیلی ذوق زده شده روی میز خم می‌شود تا گونه‌ی مهرداد  را ماچ کند. کراوات به گردنش آویزان می‌شود و می‌رود توی کاسه‌ی ماست. (هورا! ای ول قلم! بزن قدش!) مصطفی سریع از روی میز بغلی جعبه‌ی دستمال کاغذی را برمی‌‌دارد و نگه می‌دارد جلوی بابک. انگار شوک الکتریکی وصل کرده باشند به بابک. چند ثانیه خیره می‌شود به چشم‌های مصطفی. دستمال کاغذی را هم که که می‌کشد بیرون چشم‌هایش خیره به چشم‌های مصطفی است. فقط چشم‌های مصطفی را می‌بیند. حواسش به ریش و محاسن مصطفی نیست. موهای ریش و مصطفی دیگر نمی‌رود توی دهان و لای زبانش. (بد شد! قبول داری قلم؟!... وای!... وای!... مصطفی حرف‌هایمان را شنیده است. دارد می‌آید اینجا. یقه‌ام را می‌گیرد. می‌گوید: کاری به کار بابک نداشته باش! می‌گویم: اخوی! از شما بعید است. مگر نمی‌دانید زدن کروات حرام است. کروات لباس مشرکین است. آدم نباید خودش را به شکل مشرک در بیاورد. درست می‌گویم؟! می‌گوید: مشرک خودتی!) بابک ته دلش چیزی احساس کرده است. چیزی شبیه توحید. مثل وحدت حق. چشم‌های زلال مصطفی عقل بابک را به کار انداخته است. عقل، ریش و محاسن را، ظاهر افراد را، کت و کروات را ملاک خوب و بد افراد قرار نمی‌دهد. عقل شبیه مشرک نمی‌شود. بلکه مشرک نمی‌شود. عقل می‌فهمد کروات یعنی چه، ماست روی میز برای چیست. عقل می‌فهمد مصطفی ریش دارد یعنی چه. بابک کراوات دارد یعنی چه. عقل خیال نیست. توهم نیست. عقل توهم نیست که یک نظری بسازد و دورش دیوار بکشد با دو تا در رو به روی هم. و یکی یکی افراد را از داخلش ردشان کند و رنگ نظرش را به آن‌ها بچسباند. عقل بچه نیست. بچه‌بازی در نمی‌آورد. (مصطفی توی صورتم می‌گوید: فرضاً کروات حرام، از کجا معلوم، شاید باطن ِ ظاهر ِ بد او بهتر از باطن ِ ظاهر خوب تو باشد. و از کجا معلوم باطن  ِ ظاهر او بهتر از ظاهر ِ باطن ِ تو نباشد؟! کپ کرده‌ام. همین طور رگبار حرف گرفته است طرفم. هیچی نمی‌گویم. آخرش خسته می‌شود و می‌رود. با قلم شروع می‌کنیم در گوشی حرف زدن.) مصطفی می‌رود سر میز می‌نشیند. مهرداد از کار و بار بابک می‌پرسد. بابک می‌گوید: «اوضاع تجارت بد نیست.» و همان طور که حرف می‌زند نیم نگاهی به چشم‌های زلال مصطفی می‌اندازد. بابک عینکش را درآورده است. عینکی که از چند سال قبل به چشم می زد. عینکی ک آن را شریک خدا قرارد داده بود. عینک ِ نظر خودش. عینک اعتقاد خودش. تا حالا هر چه عینکش می‌گفت، می‌دید. هر چه عینکش می‌فرمود، می‌گفت. عینکش شده بود شریک خدا. بابک تا همین چند دقیقه قبل مشرک بود. قاشقش را پر از خورشت می‌کند و می‌آورد بالا. هنوز به نزدیکی‌های صورتش نرسیده است. بدن خدمتکار می‌خورد به آرنج دستش. خورشت می‌ریزد روی کروات. (هورا! ای ول قلم! بزن قدش!) بابک نگاهی می‌کند به مصطفی. و نیم نگاهی به مهرداد. دست‌هایش را می‌برد بالا و کرواتش را باز می‌کند. می‌گوید: «الناز همیشه می‌گه این کرواتا برا مسیحیاست. راست می‌گه. به درد ما نمی‌خوره.» بابک دیگر نه مشرک است نه شبیه مشرک. وقتی شام تمام می‌شود  عینکش را می‌گذارد را میز بماند. یعنی عینک نظر خودش را، عینک «خود»ش را. بابک خیلی احساس آزادی می‌کند. وقت ِ خداحافظی دست مصطفی را گرم و سفت فشار می‌دهد. (پدر قلم آمده است. گوش‌ بچه‌اش یعنی قلمم را گرفته است و دارد کشان کشان می‌بردش. زیر چشمی به من نگاه می‌کند و به بچه‌اش می‌گوید: «امان از رفیق ناباب!» و بعد غضب آلود نگاهم می‌کند و می‌گوید: «عینکی ِ مشرک!» چی؟!... من؟!... من عینکی نیستم...چه می‌گوید؟!... من که... ها؟!... وای! خودم را توی شیشه‌های دودی تالار می‌بینم. عینک.... عینک ِ نظر خودم... عینک اعتقاد خودم....من عینکی بوده‌‌ام!)


حدیث: ابن العباس می‌گوید: از امام صادق علیه السلام از پایین‌ترین چیزی که باعث شرک انسان می‌شود پرسیدم. ایشان فرمودند: کسی که نظری را ابداع کند و محور دوستی و دشمنی‌اش را همان نظر قرار دهد.
اصول کافی، کتاب ایمان و کفر، باب شرک. حدیث2


  

«حضرت حق! سلام! خوب هستید؟ بچه‌ها سلام می‌رسانند. مهدی می‌گوید بنویس که دوستش دارم؛ خیلی. می‌گوید: همان که خودش می‌داند که می‌خواهم را برایم حواله کند. فاطمه هم نامه‌ای نوشته است که به پیوست همین نامه برایت می‌فرستم. حضرت حق! خودت می‌دانی دیگر. می‌خواهم خوب درد دل کنم...»
نمی‌خواهی که درد دل‌های یک زن تنهای زجر دیده با خدایش را برایت برملا کنم؟! ها؟! ... چی؟ می‌خواهی؟! ... لا اله الاّ الله! (لا اله الاّ الله ِ وقتِ عصبانیت حکمت دارد. وقتی آدم ناراضی است، وقتی از چیزی که نمی‌خواهد باشد ولی هست ناراحت است لا اله الاّ الله می‌گوید. یعنی خدایی به جز الله نیست . هست و می‌بیند. هست و می‌شنود. هست و هست. یعنی من کی‌ام که ناراحت ِ از امری باشم؟ من چی‌ام که ناراضی ِ از چیزی باشم. حضرت حق خودش می‌داند. "لا اله الاّ الله" آدم را پیش خدا کوچک می‌کند، خوار و ذلیل می‌کند. "لا اله الاّ الله" باید عصبانیت را بخواباند. سرخی صورت را سفید کند. باد دماغ را خالی کند. ذلیل پیش خداوند عصبانیت نمی‌داند یعنی چه.) زهرا نامه را تاه می‌زند و می‌گذارد توی پاکت. می‌خواهد برود بدرقه‌ی مریم خانم. دارند می‌روند سفر حج. مهدی و فاطمه هم می‌آیند.
نامه را می دهد دست مریم. می‌گوید‌: «برای خدا نوشته‌ام. نامه‌ی فاطمه هم هست.» مریم دلش نمی‌آید دل ترک خورده‌ی زهرا را بشکند. نمی‌گوید: کعبه که ضریح ندارد. و نمی‌پرسد: کجا بیاندازمش؟ می‌گذارد توی کیفش و می‌گوید: باشد.
مکّه. حوالی مسجد الحرام. جمعیت سفید پوش توی اتوبوس نشسته‌اند. شب است. مریم هم هست. نامه را دستش گرفته.... و حالا وارد می‌شوند. کعبه. قبله‌ی مسلمان‌ها. محل مرور ابراهیم نبی، اسماعیل نبی. جا به جای گام‌های رسول الله صلی الله علیه و آله و علیهما. این مکعب سیاه جه دلی از چشم‌ها می‌برد! و چه اشکی از کعبه‌ی مردمک چشم‌ها می‌گیرد! دل توی دل چشم‌های مریم نیست. می‌خواهند قرنیه را پاره کنند و حصار پلک‌ها را رد کنند و بروند تا خود کعبه، تا خود سیاه ِ حقیقی‌شان، تا خود ِ پرده‌ی واقعی‌شان. مردمک‌های خوش ِ اشک‌ریز ِ مریم حیفند در این دو حدقه بمانند. مریم وسط این حال، از نامه یادش رفته است. و از دستش که شل شده و نامه که افتاده است. چشم‌ها سر و تنش را می‌کشانند به سمت کعبه. نامه رفته است زیر پاهای زائران خدا. درد دل‌های سرخ زهرا را خدا داده است دست ِ پاهای زائرانش. دل داغدیده خیلی ارزش دارد. آن قدر که این حق را دارد که برود زیر پای زائر حضرت حق. دردهای زهرا شکایت نداشت. "چون" نمی‌گفت. "چرا" برنمی‌داشت. درد دل خالص بود. سرخ ِ سرخ.

حدیث: عبدالله ابن جندب از پدرش نقل می کند که امام صادق علیه السلام فرمودند: بگو: «اللَّهـُمَّ اجـْعَلْنِی أَخْشَاکَ کَأَنِّی أَرَاکَ وَ أَسـْعـِدْنـِی بـِتـَقْوَاکَ وَ لَا تُشْقِنِی بِنَشْطِی لِمَعَاصِیکَ وَ خِرْ لِی فِی قَضَائِکَ وَ بَارِکْ لِی فـِی قـَدَرِکَ حـَتَّى لَا أُحـِبَّ تـَأْخـِیرَ مَا عَجَّلْتَ وَ لَا تَعْجِیلَ مَا أَخَّرْتَ وَ اجْعَلْ غِنَایَ فِی نـَفـْسـِی وَ مـَتِّعـْنِی بِسَمْعِی وَ بَصَرِی وَ اجْعَلْهُمَا الْوَارِثَیْنِ مِنِّی وَ انْصُرْنِی عَلَى مَنْ ظَلَمَنِی وَ أَرِنِی فِیهِ قُدْرَتَکَ یَا رَبِّ وَ أَقِرَّ بِذَلِکَ عَیْنِی»
ترجمه‌ی دعا: بار خدایا مرا از خـود تـرسـان کـن چـنـانـکـه گـویـا تـرا بـچشم ببینم و با تقواى نسبت به خودت مرا سـعادتمند گردان، و بوسیله نشاط در نافرمانیت مرا بدبخت مکن، و خیر و سعادت مرا در حکم و قضای خود بخواه، و قَدَر خود را بر من مبارک گردان تا بدانجا که پس افتادن آنچه را در آن شتاب دارى دوست نداشته باشم ، و شتاب در آنچه پس افتادنش را خواهى نخواهم ، و توانگرى مرا در خودم مقرر فرما، و بگوش و چشمم مرا بهره مند ساز، و آن دو را وارث من گردان (یعنى آنچه از آندو بدست من آید براى من باقى نگهدار) و مرا به آن کس که به مـن ستم کند یارى فرما، و قدرت خودت را درباره او به من بنما اى پروردگار، و دیده ام را بدان روشن کن.
اصول کافى جلد 4 صفحه : 368 روایة : 1


  

«منو دوست داشته باش» این را وقتی گفت که رؤیا داشت نوشابه‌اش را از لای نی می‌کشید توی دهان که توی گلویش پرید. چند تا سرفه و صدای گرفته‌ای که گفت: «چی گفتید؟» و عماد که گفت: «با شما نبودم.» و سیمین و مسعود و فاطمه و بهروز که بدجور تعجب دست و پایشان را از غذا خوردن بسته بود. جز دهان بهروز که همان طور می‌جنبید. و چشم‌های همه رو به عماد. (فاطمه خواهر رؤیا است. رؤیا مجرد است. فاطمه شوهر دارد. شوهرش بهروز است. و مسعود سیمین را گرفته. عماد رفیق صمیمی مسعود است و آخر هفته را از تهران آمده است قم دیدن مسعود و دیدن دوست مشترکشان بهروز. پنج‌شنبه شب را همه آمده‌اند کوه خضر. بساط را پهن کرده‌اند. شام با خانواده‌ی بهروز است. یعنی فاطمه، که خواهرش رؤیا آمده است برای کارهای ثبت نام دانشگاهش. قم قبول شده. شام خورشت بادمجان. عجب شامی است.) عجب شامی بود اگر عماد خرابش نمی‌کرد. «منو دوست داشته باش!» این دومین باری بود که عماد سرش را می‌اندخت پایین و این جمله را می‌گفت. چشم‌های سیمین با ایما و اشاره به مسعود فهماندند که کاری کن! مسعود دستش را گذاشت روی دوش عماد و توی گوشش گفت: «بیا کارت دارم.» بلند شدند. رفتند سمت شهدای گمنام. عماد روی سکو نشست. آرنج دو دستش را گذاشت روی دو زانو و انگشت‌هایش را برد لای موهایی که "صاد" ِ اصلاح را سین می‌نوشتند، از بس بلند و پریشان بودند. عماد پریشان بود. از همان روزی که آمده بود قم معلوم بود. مثل همیشه خنده‌هایش گودی نمی‌انداخت روی گونه‌ها. وقت خوشحالی ماسک می‌زد انگار. ماسک خنده.
سر سفره دل و دماغی برای خوردن نماده بود. با قاشق و غذایشان بازی می‌کردند. جز بهروز که انگار مثل بقیه چیزی ته گلویش گیر نکرده بود. و از همه بدتر رؤیا. سیمین سر صحبت را از خیاطی و از این که می‌رود کلاس خیاطی باز کرد. خواست کمی فضا عوض شود. آن طرف مسعود بود که به عماد می‌گفت: «چته عماد! این دفعه درهم برهمی. حوصله نداری. حالت خوش نیست.» عماد انگشت‌های یکی از دستانش را از لای موها درآورد و دست دیگر را مشت کرد و شقیقه‌اش را گذاشت روی آن. گفت: «چی می‌شه اگه منو دوست داشته باشه؟» مسعود شروع کرد به نصیحت کردن: «آخه هر کاری راهی داره. یهو بی مقدمه، سر سفره درمی‌یای می‌گی منو دوست داشته باش؟! خورشت بادمجون کوفتمون شد...» حرف‌های مسعود ادامه داشت. این طرف سیمین و فاطمه از کلاس خیاطی رسیده بودند به گلدوزی و قلاب‌باقی. رؤیا هم خودش را کشاند وسط حرف‌های سیمین و فاطمه: «منم بعضی وقتا قلاب‌بافی می‌کنم.» سیمین گفت: «اِ... چی می‌بافین؟» رؤیا: «خیلی چیزا، جلیقه، اسکاج، لیف حموم. چند روز قبل یه لیف حموم بافتم با نخ قرمز به شکل قلب. اینقدر خوشکل شده بود!» سیمین لبخند زد. و فاطمه اخم‌هایش را برد توی هم تا خواهرش رؤیا شاهکارهای هنری دیگرش را بیان نکند. (لیف حمام به شکل قلب! واقعاً نوبر است!) رؤیا بلند شد و ظرف‌های نشسته را برد زیر شیر آبی، جایی بشویدشان. همان طور که ظرف‌ها را با اسکاج کهنه و درهم برهم فاطمه می‌شست به این فکر می‌کرد که چه جالب می‌شد اگر اسکاج‌هایش را به شکل قلب می‌بافت. و چه خوب می‌شود اگر سمت راست جلیقه‌ی مردانه‌ای که دارد می‌بافد یک نقش قلب بیاندازد. یک قلب سرخ. قلب سرخ رؤیا داشت می‌تپید. قلب عماد هم داشت می‌تپید. تپشی که وسط نصیحت‌های پر طول و عرض مسعود بیشتر شده بود. آن قدر که دیگر صدای مسعود به مغز عماد نمی‌رسید. صدای تاپ تاپ قلب بود. همه آماده شدند برای بالا رفتن از کوه. اولش پله‌های آجری و بعد راه مارپیچ خاکی که از کوه سفید خضر می‌رفت بالا و آخر سر پله‌های سنگی. مسعود و بهروز و عماد جلو می‌رفتند و خانم‌ها عقب. تا این که چاقی بهروز عقبش انداخت. حتی عقب‌تر از خانم‌ها. و چابکی رؤیا او را جلوتر از همه برد. حتی جلوتر از عماد و مسعود. تک زنگ‌ها و پیامک‌های مکرر فاطمه فایده‌ای نداشت. مثل «زشته رؤیا! بیا عقب! و ...» رؤیا برنگشت عقب. مسعود و عماد که به اول پله‌های سنگی رسیده بودند، رؤیا رسیده بود به قلّه و داخل مسجد حضرت خضر شده بود و چادرنماز سر کرده بود و الله اکبر. «خدا بزرگتر از این حرفاست.» این را سیمین گفت وقتی فاطمه از بچه‌دارنشدنشان می‌گفت. تمام راه را سیمین و فاطمه با هم حرف زدند و مسعود و عماد با هم. عماد با سکوت حرف می‌زد و مسعود با نصیحت. و عماد فقط تاپ تاپ قلبش را می شنید. شنیدنی‌هایش را ذخیره می‌کرد پشت چشم. و وقتی رسید توی مسجد و رفت زیر گنبد، رو به قبله نشست و ذخیره‌های پشت چشم، همان تاپ تاپ‌های سرخ قلب هرّی ریختند روی گونه‌ها. تمام صورت عماد خیس شده بود. رؤیا نمازش را تمام کرد و چادرنماز را آویز کرد و چادرمشکی‌اش را سر کرد و از مسجد رفت بیرون. رفت توی صحن مسجد. جایی که می‌شد تمام قم را دید. گشت ببیند دانشگاهشان را می‌تواند پیدا کند. تقریباً حد و حدودش را پیدا کرد. گشت دنبال خانه‌ی فاطمه و در این بین یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد. هر چه گشت نتوانست گنبد طلای حرم را پیدا کند. نشست روی دیواره‌ی دور حیاط. به این فکر نمی‌کرد که چه جای خطرناکی نشسته است. به آینده‌اش فکر می‌کرد. از حضرت خضر علیه‌ السلام می‌خواست کارهای دانشگاهش رو به راه شود. در درس‌هایش موفق شود. و عالمه‌ای شود برای خودش. سیمین و فاطمه هم رسیده بودند و دو رکعت نماز هدیه به حضرت خضر خوانده بودند. فاطمه برای خوشبختی رؤیا دعا می‌کرد و برای بچه دار شدنش. سیمین برای چیز دیگری و مسعود برای چک و قرض‌هایش. بهروز هم خودش را بالا رسانده بود. نفس نفس می‌زد. پیشانی و صورتش عرق‌ریزان و دور یقه‌اش خیس. بهروز همان اول حرکتش نیت کرده بود خدا کاکل‌پسری به آن‌ها بدهد. این وسط فقط عماد با بقیه فرق داشت. هم دو قلب سیاه و سفید چشم‌هایش که کار پمپاژ اشکشان تمامی نداشت و هم دعا و حاجتش که «منو دوست داشته باش!»
همه آمده بودند بیرون. توی حیاط. جایی که رؤیا نشسته بود. بهروز به مسعود گفت: «پس عماد کو؟»
_تو مسجده
_اِ... ندیدمش. چشه این پسره؟
_نمی‌دونم والاّ. باهاش حرف زدم. چیزی نمی‌گه.
همه مشغول صحبت بودند که عماد با چشم‌های سرخش آمد. اثر تاپ تاپ‌های سرخ قلب که از راه چشم آمده بودند روی گونه‌هایش. هنوز دور بود که دست راستش را گذاشت روی سینه‌اش و تعظیم کرد. سلام داد به حضرت معصومه سلام الله علیها. رؤیا سریع سرش را گرداند تا راسته‌ی ایستادن عماد را نگاه کند و گنبد حرم را پیدا کند. بدنش خم شد و تعادلش از دست رفت. افتاد. رؤیا داشت از دست می‌رفت. فقط چهار انگشت دست چپش بود که لبه‌ی زندگی را گرفته بود. آویزان شده بود به لبه‌ی دیوار. سیمین و فاطمه بازوی دست چپش را گرفته بودند. و بهروز و مسعود دو به شک این که دست راست نامحرم رؤیا را بگیرند یا نه؟ رؤیا داد می‌زد: «کمک!» عماد دوید و دست رؤیا را گرفت. گرفت کشیدش بالا. بقیه‌اش با آغوش خواهرانه‌ی فاطمه بود و اشک‌های پی در پی دو خواهر. انگار روح، نصف و نیمه کاره از بدن رؤیا در رفته بود. دست‌هایش سرد شده بودند. آرام که شد وسط گریه‌ نگاهش را انداخت به چراغ‌های روشن قم. می‌خواست حرم را ببیند. نتوانست پیدا کند. طلای گنبد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها را نمی‌توانست پیدا کند. رو کرد به فاطمه و با صدایی که از گریه گرفته شده بود پرسید: «حرم کجاست؟» فاطمه نگاه کرد. یک دور دیگر هم نگاهش را گرداند. صدا زد: «آقا بهروز! آقا بهروز! حرمو پیدا کن!» بهروز دنبال حرم می‌گشت. مسعود هم دست به کار شد. حتی سیمین. بالاخره عماد حرم را با انگشت سبابه‌اش به مسعود نشان داد. و مسعود به بهروز. و بهروز به فاطمه. و فاطمه به رؤیا. آسمان بارانی شد؛ آسمان چشم‌های رؤیا بارانی شد. و چه صحنه‌ای رؤیای بود، دیدن حرم، روی کوه خضر از پشت شیشه‌های شور اشک!
توی مسیر برگشت عماد همچنان ساکت بود. مسعود و بهروز با هم حرف می‌زدند. بهروز گفت: «ببین تا کجا خونه ساختن! تا چند سال قبل زمینای اینجا ارزشی نداشت. حالا شده متری خدا تومن.» مسعود گفت: «دو سه روز قبل اومدم این جا برا یکی از چک‌هام مهلت بگیرم. از صاحب یه بنگاهی. یه پرس و جویی هم از قیمتا شد. مغزم به سقف سرم چسبید. یه تیکه زمین اینجا خریده بودیم الآن چه بردی کرده بودیم!» عماد ِ ساکت، باخته‌ی درهم ریخته‌ای بود که نه از برد خیری دیده بود نه از باخت. و نه از درس و بحث چیزی دیده بود نه از کلاس و درس. دنبال واقعیت می‌گشت. پی حقیقت بود. حقیقتی که در آن دوست داشته شود. با کسی کاری نداشت. حرف‌های بزرگی داشت که توی گوش کسی جا نمی‌شد. می‌خواست برود جایی، پیش کسی که این حرف‌ها را بشنود. بفهمد. جواب دهد. دست گیری کند. کاری کند.
عماد شب را نرفت خانه‌ی مسعود. و نه خانه‌ی بهروز. رفت خانه‌ی حضرت معصومه سلام الله علیها. حرم نازنینش. توی صحن بزرگ عتیق ایستاد. صحنی که تازگی نام قشنگ امام جواد علیه السلام را رویش گذاشته بودند. وسط صحن جواد الائمه رو به دری که وقتی باز میشد، دریا را می‌دید؛ دریای نور. ایستاد و سلام داد. ایستاد و حرف زد. ایستاد و حضرت معصومه سلام الله عیلها را واسطه قرار داد تا خدا دوستش داشته باشد. تا محبوب خدا باشد، محبوب خدا.

حدیث: مـالک بـن اعـیـن گـویـد: شـنـیـدم امـام باقر علیه السلام میفرمود: اى مالک! همانا خدا دنیا را بـآنـکـه دوستش دارد و آنکه دشمنش دارد عطا کند، ولى دینش را جز بآنکه دوستش دارد عطا نکند.
اصول کافی، ج4، ص:634، ح2


  
«انکحت و زوّجت نفس موکّلتی فرزانه بنفس موکّلی عماد علی الصداق المعلوم و ...» کسی جیک نمی‌زند. حتی ته استکان‌ها. انگار پنبه باشند. آرام می‌نشینند ته ِ سینی. چه عرقی کرده است عماد. این را مجید می‌گوید. دم ِ گوش افشین. و چهار گوشه‌ی دو لب‌هایشان می‌رود بالا. لابد برای اظهار خنده. مجید تمام استکان‌ها را ردیف به ردیف توی سینی چیده است. عماد گریه‌اش گرفته. وسط عرق‌های پیشانی و برادرهای عرق‌ها که لای موهای شقیقه هستند و خواهرهایشان، روی دو طرف گردن و خلاصه بین خانواده‌ی پر طول و عرض عرق‌های صورت و گردنش گریه‌اش گرفته است. آخوند "قبلت..." را هم از طرف عماد خوانده است و چند جور دیگر "انکحت.." و "قبلت..." را. و رسیده است به "قبلتُ"ی ِ آخری که دیگر بند ِ پلک‌های عماد تاب نمی‌آورند. از حصار ِ بلند و سیاه پلک‌ها هم کاری بر نمی‌آید. گوشی موبایلش را دستش گرفته است. دو زانو نشسته است. وقتی خطبه را می‌خوانند دو زانو باید نشست. به عماد که این طور گفتند. لابد رسم شهر و محلشان. صفحه‌ی گوشی‌اش هنور روشن است. و پیامی که هنوز باز است. و چند جمله‌ای که هجوم اشک‌ها از همان‌جا نشئت گرفته است: "خسرو غرق شد. رفته بودیم شمال. خسرو..." گوش نابدهکار خسرو را یادش آمد. گوش‌های بزرگی که زمان دبستان بچه‌ها به اعتبار همان گوش‌ها به او می‌گفتند ماهواره. دو ماهواره‌ی خسرو که بدهکار هیچ حرفی نبودند. حتی حرف‌های آرش وقتی گفتند: "شوخی کردم. داداش! خسرو! بی خیال شو! نرو!» بحث سر رفتن توی آب بود. آرش گفته بود تو همیشه ترسو بودی. دانشگاه را یادت هست؟ سر کلاس  که استاد شستت و گذاشتت کنار و تو جیکت در نیامد؟! این که کلام آرش باشد و جواب خسرو "حالا می‌بینی کی ترسویه!" باشد نتیجه می‌شود جسد خسرو. آن را هم به این زودی نمی‌شود یافت. حالا عماد باید بلند شود و با تک تک مهمان‌ها روبوسی کند. بلند می‌شود. بلند می‌شود با درّه‌ی پر آب چشم‌هایی و سدّ پلک‌هایی که دریچه‌هایشان کفاف این همه آب را نمی‌دهند. می‌شکند. سد‌ها می‌شکند. سیل اشک‌ها. و هق هق. و همه مات و مبهوت. و همه ساکت تا مرد ِ کلامی پیدا شود و رَحِم ِ جوابی تا نتیجه‌ای بدهد. پدر عماد می‌گوید: "اشک شوقه." و همه منتظر یک رحِم که آن را پدر عروس می‌سازد. و چه بد: "گریه‌ی شوق که هق هق نداره!" دارد نتیجه شر می‌شود اگر مجید ردیف استکان‌هایش را ول نکند و نیاید به سمت داماد و گوشی را نگیرد و پیام را بلند بلند برای همه نخواند. خواند. و شد آب سردی روی آتش نتیجه‌ای که داشت کت دامادی عماد را می‌سوزاند. مجید عماد را برد توی حیاط. بغلش گرفت تا شانه‌ها خجالت تکانشان را بریزند توی آغوش مجید. عماد با فرزانه ازدواج کرده بود. و لابد نتیجه‌ای.... کلام آرش و خسرو ازدواج کرده بودند و بچه‌یشان شده بود خفگی خسرو و چشم‌های گریان عماد و آغوش باز مجید و استکان‌هایی که با رفتن مجید بی‌پدر شده بودند و پدر و مادر خسرو که بی پسر شده بودندو و چه قدر نتیجه و بچه زاییده می‌شد و چه قدر بچه زاییده می‌شود از هر کلامی و از هر جوابی.

حدیث: امیرالمومنان علیه السلام به فرزندان خود فرمودند: فرزندان عزیزم! از دشمنی و مجادله با مردم بر حذر باشید زیرا مردم از این دو دسته خالی نیستند یا عاقل اند که درباره شما به مکر عمل می کنند و یا جاهل هستند که با شتاب و عجله با شما به جنگ می پردازند و کلام چون نر و جواب چون ماده است پس وقتی این زوج اجتماع کردند  به ناچار نتیجه ای حاصل خواهد شد .

  
سفره‌ی گل گلی‌اش را گره زد به دسته‌ی دوچرخه‌اش. "مامان! من می‌خوام برم استفبال، نمی‌رم نونوایی." این را نقی ِ ده ساله گفته بود. و مادربزرگش گوشه‌ی لبش را گزیده بود و با چشم‌هایش اشاره‌ای کرده بود به میهمان‌ها. نقی هم سفره را برداشته بود و گل‌های سفره را گره زده بود به دسته‌ی دوچرخه‌اش.  و رکاب پشت رکاب و نانوایی‌هایی که بسته بود. رسیده بود چند محلّه آن ورتر. آدرس یک نانوایی‌ای را سراغ می‌گرفت که باز باشد. آدرس دادند. رفت. بسته بود. ماشین‌ها توی خیابان بوق می‌زدند و گل توی دست مسافرهایشان بود و می‌رفتند. دل ده ساله‌ی نقی هم وسط گل‌ها می‌رفت. و خود نقی با چشم‌های درشتش پی نان می‌گشت. نفی با آن چشم‌های درشت قشنگش جه کار باید می‌کرد؟  باید هی نانوایی‌های بسته را می‌ریخت توی‌شان؟ و آن قدر و آن قدر که بالاخره نان دراز سنگگی گیر بیاید و برود لای گل‌های سفره‌اش و دو تا گره؟ رکاب دوچرخه‌اش را بگرداند و پا بزند و برود و برود و برود؟ یعنی فقط همین؟! همین که نان‌ها را ببرد خانه و تمام؟! یعنی کار چشم‌ها همین باشد فقط؟! یا اینکه باید پسر قلدر چاق کلمبه‌ای پیدا شود و جلوی نقی را بگیرد و نان‌ها را از او بقاپد و سفره‌اش را هم بیاندازد روی زمین و دربرود. و نقی تا سفره‌اش را بردارد و برگردد نانوایی، پخت نان تمام شده باشد. حالا کار چشم‌های درشت قشنگ نقی شروع می‌شود: کاشتن گل. گل‌هایی خوشرنگ‌تر از گل‌های قرمز سفره‌اش. گل‌های بی‌رنگ شفّاف درد. که زمین گونه‌ها را پر کنند. دشت شقایق اشک عجب قشنگ می‌شود! این اشک‌ها برکت آسمان هست یا نه؟ برکت آسمان چشم‌ها؟ این اشک‌ها هر کدامشان یک نان سنگگ نمی‌ارزند؟ جای نقی بودم سفره‌ی گل گلی‌ام را پهن می‌کردم زیر صورتم و برکت‌های آسمان چشم را می‌ریختم لای سفره، می‌بردم برای مهمان‌ها. با این اشک‌های صاف خالص به ابرها هم می‌شود فرمان داد. جای نقی بودم ابرها را می‌گفتم بیایند زیر پایم، ببرندم بالا. وسط آسمان. آسمان. دوازده بهمن است. دوازده، دروازه شده امروز. دروازه‌ای که از بالا به پایین باز می‌شود. دروازه‌ای که امام را دارد می‌فرستد پایین. روح خدا را، برکت آسمان را. نقی نان گیرش نیامده ولی یک سفره پر از گل اشک دارد. سوار دوچرخه‌اش شده و رکاب می‌زند و گریه می‌کند و گل‌های اشکش را می‌دهد به باد تا ببرند و برسانند به امام. اشک‌های نقی به استقبال امام رفته‌اند. چه گلبارانی شده با گل‌های قشنگ نقی.

حدیث: رسول الله صلی الله عیله و آله: نسبت به نان احترام بگذارید چرا که خداوند ِ بلند مرتبه آن را از برکت‌های آسمان نازل کرده است.
محجة البیضاء

  

این همه دربه‌دری! بس است دیگر! باید یک فکری می‌کرد محمّد. یک فکری که وسطش «دال» باشد. «دال»ی که بیاندازد گِل ِ «دربه‌دری» که بشود «در به دردی» دری که آدم را نیاندازد به در دیگری و دری دیگر و دری.... دری که به درد باز شود. دردی که باز شود و درد بدهد دست آدم. دردی که....
نوجوان بود. خودکار جدید مهدی، رفیق هم میزی‌اش چشمش را گرفته بود. دست انداخته بود به چشم‌های محمّد و فشارشان می‌داد. آن‌قدر که دست محمّد رفت و خودکار را برداشت. و گذاشت توی جیبش. درد ِ چشمش خوب شد. و از اینگونه دردها را بعد از آن زیاد شفا داد. یعنی زیاد دزدی کرد. دزدی‌ای که سخت بود. دزدی آسان نبود. دردسر داشت. کلّی فوت و فن باید یاد می‌گرفتی! کلّی استرس وارد می‌شد به قلب، کلّی آب دهان قورت می‌دادی تا از کنار یک مامور ردّ می‌شدی! چه قدر منتظر ِ وقت مناسب، چه قدر علاّفی با غلظت ِ دو برابر «عین» و آرام آرام که ستّاریت ِ حق هم نشد که ستاره ی دل ِ محمّد را حفظ کند، دستبند هم آمد. بازداشتگاه، شکایت، گاهی رضایت، گاهی عدم رضایت، زندان، آزادی، دوباره دستبند، حتی پابند، زندان، آزادی....
این همه دربه‌دری! بس است دیگر! باید یک فکری می‌کرد محمّد. یک فکری که وسطش «دال» باشد که بیاندازد گِل ِ دربه‌دری.
چند بار از این فکرها کرده بود. فکرهایی که در آن «دال»ی نبود جز اینکه تهش به دال زندان می‌رسید. دالی که از سنخ درد نبود. فایده‌ای نداشت.
محمّد! جناب محمّد! محمّد جان! محمّد خان! افسرده‌ی درهم ریخته‌ی بیچاره! نخیر. عجیب توی خودش رفته است. دربه‌در! سرش را می‌آورد بالا. تیز نگاهم می‌کند. می‌گویم چه شده؟ پکری! همراهش را نشانم می‌دهد. همراهش را  نه... همراهی که یک ساعت قبل از طلبه‌ای قاپیده است. اشاره می‌کند به صفحه‌ی نمایش. می‌گوید بخوان. «المال و البنون زینة الحیاة الدنیا و الباقیات الصالحات خیر عند ربّک ثواباً و خیر أمداً» می گویم :خب که چه؟ نگاهش را تیزتر می‌کند و ابروهایش را درهم‌تر. می‌گویم: «این نگاه کردن به دزد نمی‌آید. دزد، ترسو است. از سایه‌ی خودش هم فرار می‌کند. آن هم دزد گوشی موبایل که به طلبه هم رحم نمی‌کند. ترس است که می‌افتد توی دلت و دستت را می‌برد به دزدی. یک ترس ِ خشک. ترسی که داغی‌اش به حرارت ِ بخاری گازی می‌ماند. به همان خشکی. صورتش را می‌اندازد پایین. از تیزی نگاه خبری نیست و نه از درهمی ابروها. حالا دیگر اگر هم درهم بروند برای ابراز خشم نیست. برای دل ِ چشم‌هاست. دل ِ اشکبار چشم‌ها. محمّد دارد گریه می‌کند. وسط دل درگیرش... محمّد با همین «در» مشکل دارد. با «در»ِ دربه‌دری. با «در»ِ درگیری. می‌گوید: ما اگر در نخواهیم که را باید ببینیم. انگار راست می‌گوید. می‌گویم: درد چی؟ می‌خواهی؟ گریه‌اش بیشتر می‌شود. وسط گریه‌ها ترجمه‌ی آیه را از روی گوشی می‌خواند: «مال و فرزندان زینت زندگی دنیایند و کارهای ماندگار شایسته، نزد پروردگارت پاداشی بهتر دارند و امید داشتن به آن‌ها نیکوتر است.» می‌گوید: خدا راست می‌گه. این دزدی برکت نداره. چه کنم که دست کج... صاف... گریه‌ها حرف‌هایش را می‌خورند.
نمی‌دانم چه طور شد که گفتم: شب ولادت حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله است. این را که گفتم محمّد گُر گرفت. گری که خشک نبود. نرمی ابر را می‌مانست. نفهمید چه شد و چه طور شد که دست کجش را «دال» ِ محمّد صاف کرد. و چه شد که خودش را توی حرم دید. حرم دخت امام. از تبار محمّد صلّی الله علیه و آله. همان جا که ترس توی دلش افتاد و دست رفت دنبال گوشی. همراه را داد به دست یکی از خدّام. گفت: پیدایش کرده‌ام. پیدایش کرده بود، دالی که دنبالش بود را پیدا کرده بود. دال محمّد بود که دربه‌دری‌اش را برداشته بود. در را باز کرد و درد را یافت. درد کار ماندگار. درد رضای پروردگار. درد اینکه چرا خدا از او راضی نباشد؟ درد آخرت. درد عقبی. درد خوش اشک‌ها وقتی می‌ریختند روی گونه‌ها و طلای ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها را تا چانه می‌بردند. محمّد دردمند شده بود. دردمند ِ خوشحال. دردمند ِ شاد ِ ولادت رسول خدا محمّد مصطفی صلّی الله علیه و آله.

حدیث: امام موسی بن جعفر علیه السلام: هشام ! انسان اندیشمند به دنیا و دنیاگران نظر افکند ، فهمید که دنیا جز با رنج و مشقت بدست نمی آید و به آخرت نظر افکند ، فهمید که آخرت هم جز با مشقت بدست نمی‌آید، پس سرای پایدار را با مشقت برگزید.


  
"گفته‌اند سرطان داری. نصف معده‌ات را خورده. نمی‌شود کاری کرد. برو دخیل ببند به پنجره‌ی فولاد. به پای امام رضا علیه السلام بیافت. شاید..." محمدباقر ناراحت شد. غضبش داشت از حدقه‌ی چشم‌هایش بیرون می‌دوید. دستش را نمی‌توانست تکان بدهد و بزند توی صورت دکتر. ولی چشم‌هایش را که می‌توانست سرخ کند. و با همین سرخی سیلی بزند توی گوش پزشک معالجش. و این سیلی وقتی بود که پزشک، صورتش را سرخ می‌دید توی چشم‌های قرمز محمدباقر. "شاید؟!" این سوال محمدباقر بود که توی دلش از دکتر می‌پرسید. "من این چشم‌ها را که ببرم به پابوس اربابم، وقتی سرخی‌شان رفت و سبز شدند از پرچم روی گنبد، وقتی که گلوله‌های عجز انداختند روی گونه‌ها، وقتی که عشق را دواندند تا پای چانه، وقتی که... آن وقت می‌فهمی پابوس اربابم "شاید" برنمی‌دارد." رفت حرم امام رضا علیه السلام. با چه حالی! و چه دردهای شفافی که نهر درست کرده بودند. چشم‌های محمدباقر قرمز بودند. آمده بودند تا سبز شوند که نشدند. سیاه شدند. محمدباقر یادش نبود اربابش رضا علیه السلام، داغدار و عزادار جدّش حسین علیه السلام است. پرچم روی گنبدش هنوز مشکی است. در این ایّام دل‌های مشکی‌پوش را بیشتر تحویل می‌گیرند. وسط روضه به این‌ها چای هم می‌دهند. چایی‌ای که قند ندارد. درد دارد. سوز می‌اندازد به قلب. جرح می‌کشد به سینه. نای را تا معده به هم می‌دوزد. میزبانی یعنی همین! محمدباقر سرطان داشت. دکتر گفته بود شاید. و او آمده بود که بگوید: "باید..." برادرش ویلچرش را هل داد تا روبه‌روی پنجره‌ای که فولادش را همه حفظند و جای جای گره‌های شبکه‌اش را. گره‌هایی که گره باز می‌کنند. طناب. حلقه. گره. دست. تمام. محمدباقر دخیل امام رضا علیه السلام شد. چه ذوقی کرده بود. و چه امیدی داشت. و چه آرزویی! آرزو هم‌ وزن آبرو. آرزو که باد کند و بزرگ شود هیچ وقت آسمان را سوراخ نخواهد کرد. آبروی آدم را وقتی می‌ترکد می‌برد. آبرو را پیش خود آدم می‌برد. افسردگی می‌آورد. همّ همهمه می‌کند. غم امّا نه. آدم افسرده غم بلد نیست. فرق همّ و غم هم در همین است. غم بوی حسین علیه السلام می‌دهد. و همّ، نحوست پسر سعد را به پیشانی می‌زند. و آن که نفس‌هایش را.... محمدباقر چند تا نفَس دیگر داشت؟ می‌شد شمرد، ضربدر ساعت کرد و آن را در روز و آن را در هفته و ... "و" دیگر نداشت. یک هفته بیشتر نمانده بود که! حسابش خوب نبود. ریاضی‌اش را خوب نخوانده بود. همان گونه که ورزشش را خوب نمره نمی‌آورد. آهسته می‌دوید. لاک پشت خنده‌اش می‌گرفت. منظورم مجید سهیلی است که بچه‌ها به او می‌گفتند لاک پشت. توی امتحان دو، لاک پشت هم از او جلو می‌زد. و چه خنده‌ی با مزّه‌ای می‌کرد. محمدباقر دُوَش ضعیف بود. الآن هم ضعیف بود. خیلی بدتر از قبل. راه هم نمی‌توانست برود. حتی نفس‌هایش هم نمی‌توانستند بدوند یا حتی ماراتون یاد بگیرند یا راه بروند. اصلا قدم بزنند. به نفس‌ها می‌گویم باید فکر چاره‌ای باشید. به محمدباقر بفهمانید که هوا پس است. که همین نزدیکی‌ها هوا تاریک است. سرما است. تگرگ زده است. بیدارش کنید. آرزویش را پاره پاره کنید. کاری کنید. چه کار می‌توانند بکنند نفس‌هایی که یک "ها" بیشتر نیستند. مگر این که الف ِ تهش بنشیند اوّل، آن وقت چه می‌شود! و چه می‌کند! و چه کارها بلد است بکند این "آه" آه! راه‌ها که بسته شود و دکتر که جواب کند و امید که ناامید شود و آرزو که... نخیر! آرزو هنوز بود. هنوز چسبیده بود به روح محمدباقر. امان از "همزه" که عین ِ به این چاقی را به این راحتی می‌خورد و می‌شود "أمل". حیف عمل که بشود أمل. لا... لا... لا به معنای نه، نه... لا... لاک... لاک پشت. لاک پشت است. به من چه مربوط؟ مگر لاک پشت دل زیارت ندارد. مگر فقط شما راه مشهد را بلدید؟ لاک پشت نشسته بود روبه‌روی پنجره فولاد. دخیل نداشت. خود مجید سهیلی بود. محمدباقر با ایما و اشاره و هر طور بود برادر را فهماند. مجید را صدا زد. اوّل نشناخت. امّا وقتی شناخت چه غوغایی شد. طوفانی شد. محمدباقر ِ تپل ِ خوشکل ِ مامانی چه لاغر ِ زرد ِ درهم ریخته‌ای شده بود. خوب نیست جلوی مریض گریه کرد. آن هم به حال مریض. امّا مجید کرد. محمدباقر نمرد و اشک لاک پشت هم دید. تا آن وقت نمی‌دانست لاک پشت این همه اشک دارد. فقط خنده‌های کودکی‌اش را دیده بود، وقتی از او توی مسابقه‌ی دو جلو می‌زد. طوفان که می‌دانی یعنی چه. طوفان اشک. طوفانی که خود بید شانه‌های عهده‌‌دار تولیدش شده باشد. وسط این اوضاع چه طور می‌تواند همزه‌ی أمل قد راست کند. می‌شکند کمرش. و شکست. محمدباقر نفس‌های آخر عمرش را درک کرد. نفس‌ها مسابقه گذاشته بودند با هم. دو سرعت. دو هیچ کدامشان به کندی کودکی‌های محمدباقر نبود و نه به کندی مجید. تند می‌دویدند. خط پایان دیده می‌شد. و این وسط کجا آرزویی؟ محمد‌باقر به برادرش فهماند که نخ دخیل را باز کند و ببردش زیارت. نخ کفش. کفش. کفش‌داری. خادم. راهرو. رواق. آینه. آینه. آینه. آینه. آینه. و آه. آه. آه. آه. آه. ضریح را که می‌بیند چشم‌ها برای گونه‌ها آه می‌کشند. آه‌های بی‌رنگ نقاشی می‌کنند. برای ویلچر محمدباقر سرطان زده راه را باز می‌کنند تا برود و بچسبد به ضریح. برود و گریه‌های لاغرش را هدیه بدهد به اربابش. برود و شکر کند از این که "شاید" را "باید" کرد. سرطان محمدباقر همان روح آرزومند ِ آزمندش بود. امام رضا علیه اسلام شفایش داد. حالا راحت، سبکبار، مطمئن، به دیاری می‌رود که فقط آه می‌خرند، نه جاه.

حدیث: امام علی علیه السلام: خدا رحمت کند کسی را که بداند نفس‌های او گام‌هایی است که به سوی مرگ برمی‌دارد. پس شتاب کند در عمل، و کوتاه کند آرزویش را.
غررالحکم

  
چاقویش هنوز قرمز بود. بوی خون می‌آمد. بدجور فرو کرده بود توی شکمش. دسته چوبی. از این چاقوهای گوسفندکشی. فرو کرده بود توی گرده‌ی تقی. درآورده بود و دوباره. و دوباره. و یک بار دیگر. تقی که افتاده بود رفته بود خانه. چاقویش را هم وسط راه جایی چال کرده بود. و دست‌هایش را چال کرد توی وجدانی که قرار نبود درد بگیرد انگار. مسعود،‌ تقی را کشته بود. و به هیچ کس نگفته بود که نافسه هم همراهش بوده. نافسه رفیق جون جونی‌اش. بله! می‌گویند نافسه را از نفاس گرفته‌اند. مسعود نشسته است توی اتاق. عجیب چشم غرّه‌ایبه من می‌رود از این ریشه‌یابی ناراحت شده. رفیق جون جونی یعنی همین دیگر. مخصوصا این که همدست یک قتل هم شده باشد. تقی را کشته بودند. تقی از کارشان بو برده بود. اول التماسش را کردند. بعد تهدید و آخرسر چاقو. و سرخی خون. و همه توی یک شب. مسعود مخالف آخری بود. می‌گفت تقی را نباید کشت. می‌گفت ببیمرش، دست و پایش را ببندیم و جایی حبسش کنیم. آدم را یاد برادر خوبه‌ی حضرت یوسف علیه السلام می‌انداخت. امّا نشد که بشود. حرف رفیق را نباید زمین انداخت! و نیانداخت،‌ برای همین تقی را انداخت. آنقدر چاقو را فرو کرد که تقی افتاد. صدای نفس نفس نافسه است. انگار توی اتاق مسعود باشد. انگار نفس‌هایش وسط حلزون‌های گوشش باشد. حلزون‌های تنبل مسعود. همین گوش‌های چاق و کلبمه‌اش را می‌گویم. توی یکی از دزدی‌هایش نافسه را دید. دست و پایش را بسته بودند. چسبی که از پنج سانت هم گذرا بود به دهانش چسبیده بود. نجاتش داد. و از همان جا آرام آرام شدند رفیق‌های جان جانی. نمی‌خواست آزاددش کند نمی‌دانست کیست؟ چه کاره است؟ چه خواهد شد؟ اصلا چه کار داشت؟ آمده بود دزدی و چه بهتر که صاحب خانه دست بسته باشد! امّا نشد. نَفس ول کن ماجرا نبود . اول چسب دهان را باز کرد. زبان نافسه که به کار بیافتد معلوم است که دست و پایش هم باز می‌شود. دروغ می‌گفت. نافسه نبود. خود نفّاسه بود. همان که سوره‌ی مبارکه‌ی فلق فرموده از او به خداوند پناه ببر. نفّاسه... نفس... نافسه... نفّاسه... نافسه، نفس. وسط همین هیروبیری سر حلزون‌های گوش مسعود گول مالیده شد. گول مالیده شد که کارش از دزدی کشیده شد به قاچاق و دستش از کجی دزدی به سرخی خون تقی. روضه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها است. نذر مادر مسعود است. نذر دارد اربعین هر سال روضه‌ی حضرت فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها بر پا کند. زن‌ها توی حال خانه نشسته‌اند. مداح شعرهای حاجی را تقلید می‌کند: ای نگار نازنین فاطمه/ یادگار آخرین فاطمه/ نام زهرا بهر قرآن شد نگین/ نام تو نقش نگین فاطمه/ خلقت من بهر عشق روی تو/ رخ عیان کن مه جبین فاطمه/ ساکنم بنما به کوی معرفت/ آشنایم کن به دین فاطمه/ همسفر شو در مدینه با دلم/ تا در بیت الامین فاطمه. بیت الامین مسعود امّا شده بود اتاقش. شده بود نفاسه،‌شده بود خون، شده بود نفس،‌ شده بود نفَس نفَس‌هایی که... مسعود! امیدی به تو ندارم. نمی‌خواهم نصیحتت کنم. اصلا به من چه که تو را نصیحت کنم. کاری هم به کارت ندارم. این فضولی‌ها به ما نیامده. سوالی دارم. حواست با من است؟! هی! مسعود! نخیر حالی‌اش نیست. مسعود!‌ قاتل! یکهو رویش را برمی‌گرداند طرف من. سبابه‌اش را راست ایستانده روبه‌روی دماغش: "هیس! سرت به تنت زیادی کرده؟! چی می‌گی؟ بنال!" می‌پرسم:‌ اربعین را چه دخلی به روضه‌ی فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها؟ قهرند. اشک‌ها با چشم‌هایش قهرند و بیشتر با گونه‌ها و بیشتر ِ ترسشان از این است که بریزند روی گونه و دست‌های قاتل مسعود پاکشان کنند. دوست ندارند زمختی انگشان مسعود لمسشان کنند. مسعود دو دستی سرش را دست گرفته است. می‌گوید: "جوابتو دارم. حس و حال گفتنش نیس. باشه بعدا." دارم اصرار می‌کنم که صدای زنگ می‌شود. مامور. اسلحه. فرار. تعقیب. شلیک. ایست. دستگیر می‌شوند. دستبند. بازداشت. دادگاه. زندان. رضایت نمی‌دهند. نزدیک چوبه‌ی دار. چند قدمی چوبه‌ی دار است. کار مسعود دیگر تمام است. نافسه هم هست. کنارش دارد می‌آید. دست و پایش باز است. دست بند ندارد. حرف‌هایش دارد روی حلزون‌های چاق مسعود سنگینی می‌کند. هنوز ول کن ماجرا نیست. مسعود دلش می‌خواهد بزند توی دهان نافسه. دستش بسته است. نمی‌تواند. باز هم اگر بود نمی‌توانست. نمی‌توانست که اگر می‌توانست چاقو توی شکم تقی نمی‌زد. کاش دست و پای نافسه را باز نمی‌کرد. کاش می‌گذاتشتش. کاش.... نافسه همان نفس مسعود بود. همان خود بد ِ مسعود که با دست و پای بازش. داشت مسعود را تا چوبه‌ی دار هم می‌برد. مسعود ایستاد بالای جایگاه. حکم را قرائت کنند. مامور می‌خواهد صندلی را بیاندازد و خِخ. داد می‌زنم:‌ وایستا! چه نَفَس نَفَسی می‌زنم. وایستا! می‌گویند:‌ "چه شده؟ حکم رضایت آورده‌ای؟" می‌گویم:‌ نه. دست‌هایم را. تکیه داده‌ام به زانوهایم. ده کیلومتر بیشتر دودیده‌ام. "نه. وایستا! کار دارم. با مسعود کار دارم. پاهای مسعود می‌لرزد. چشم‌هایش از خشکی به آجر می‌مانند. نمی‌گزاد، نافسه همین نفس بدکاره نمی‌گزارد که چشم‌ها دَم اشک‌ها را ببینند. نفس این دَم آخری هم نمی‌خواهد آشتی این دو رفیق شفیق را ببیند. دو آجر ِ چشم‌های مسعود رو به من است. می‌گویم: "می‌گن لوتی‌ها قاتل هم که باشند زیر قولشون نمی‌زنن." می‌گوید:‌ "چه قولی؟" می‌گویم:‌ "قول جواب سوال،‌دخل روضه‌ی فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها به اربعین حسین علیه السلام؟" مادرش هم هست. ایستاده است. با آثار جرح و زخم اشک‌ها،‌ چشم‌هایش به دو کاسه خون می‌ماند. و اشک‌ها هنوز جاری. کجای چشم‌های آجری مسعود به چشم‌های خوش مادر رفته است؟! مسعود می‌خواهد بگوید. می‌خواهد به قولش عمل کند. هی زبان دور زبان می‌چرخاند. می‌خواهد بگوید اگر نفس بگذارد. هی نفس! نفس خبیث! با توام! جلوی زبان را بگیری با چشم‌های مسعود چه کار خواهی کرد؟ با یا حسینی که از دل مادر روضه‌دار زهرایی کنده شود چه خواهی کرد؟ "یا حسین علیه السلام!" آه. بند دلم پاره شد. بند دل کی پاره نخواهد شد با این یا حسین علیه السلام ِ دل ِ داغدیده‌ی یک مادر؟! مادر داد می‌زند:‌ "یا حسین علیه السلام،‌ یا حسین، یا حسین، یا حسین، یا حسین!" مادر همین طور یا حسین می‌گوید و سینه می‌زند و از چشم چرکیده اشک می‌ریزد. مسعود به قولش دارد وفا می‌کند. دارد دخل روضه‌ی زهرا سلام الله علیها را به اربعین حسین علیه السلام می‌گوید. دارد یا حسین ِ مادر را به اشک‌های خودش ناز می‌کند. دارد وصل می‌کند اشک‌هایش را به عشق مادرانه. دارد مرا می‌فهماند. دارند چشم‌های مسعود حرف می‌زنند. دارند می‌گویند. دارند حرف شفّاف می‌زنند. نفس ساکت شده. دست و پایش بسته شده. برای همین است که هق هق گلوی مسعود بلند می‌شود. برای همین است که داد می‌زند:‌ "مادر! مادر مظلومه!" و برای همین داد می‌زند: "مادر مظلومه من ظالمو ببخش. خدا! منو به زهرای مظلومه ببخش!" و چه اوضاعی! کسی نیست که گریه نکند. اشاره‌ می‌کنم به مامور. سرم را تکان  می‌دهم. یعنی کار من با مسعود تمام شده است. حکم اجرا می‌شود. حکم اجرا شده است. ارباب! حکم ما را هم اجرا کن. حکم ما را هم وسط اشک زهرایی اجرا کن امّا نه با چوبه دار که با تیر که با گلوله که با شمشیر ... سینه ما را شرحه شرحه کن به تیغ یزیدیان سر ما را هم ببَر بلکه ببِر با خنجر حرامیان. ارباب ما را ببند که دل تنگ کرببلاییم. دل تنگ سرخی خونیم. شب اربعین است. شب چهلم قتل حسین علیه السلام  است و شب مرگ مسعود قاتل. مادرش چه چشمهای بخشنده ای دارد. بخشنده ای که عطایش کم نمی کند جز این که زیاد می شود. مادر مسعود برای پسر قاتلش عجب گریه ای می کند. پس چه حالی خواهد بود مادری که برای پسر مقتولش گریه کند. و چه حالی خواهد بود وقتی برای دختر مظلومه اش گریه کند و چه حالی خواهد بود وقتی برای نوه اکبرش گریه بکند و چه حالی وقتی برای گلوی نازک نوه اصغرش و برای علی اوسطش و برای بچه ها و برای فاطمه صغری و برای .... . و چه حالی وقتی شب چهلم این همه مصیبت بیاید؟ مادر مسعود را دارند می برند، حسین حسینش فاطمه فاطمه شده.
نمی دانم چرا امشب این طور شدم. نمی دانم چرا دلم نمی خواهد مسعود قاتل دزد خلافکار را همین طور ولش کنم. نمی دانم. شب اربعین است دیگر. تقی است. خود تقی است. خود تقی ماست. تقی خوش تیپ کاکل پسر نگاهش کن چه خشکل کرده! کجا؟ کجا تشریف می برید اینطور خوش تیب کنان؟! لبخندش را به لب دارد می گوید: از نجف تا کربلا را می خواهم پیاده بروم. نمی پرسم: یک شبه؟ چشم ها نمی گذارند کرب بلا که می آید اشک ها بند پلک ها را آب می دهند. می گوید: اه اه طفلی رو نگاه! آبغوره چرا می  گیری؟! خوب تو هم بیا بریم! تقی دستم را گرفته است. الان نجف هستیم. مولایمان علی را زیارت می کنیم. و حالا .... و  حالا .... کرب و ..... کرب و بلا .... اینکه دل از سینه بیفتد بیرون که می دانی یعنی چه. حال من الآن این گونه است. رو به روی ضریح اربابم. رو به روی ضریح اربابم و دلم پی حال مسعود. تقی یعنی روح تقی می آید دم گوشم و می گوید: شب اربعین است. باورت می شد امشب را کربلا باشی و این را که می گوید سیل اشک بیشتر می شوند و نمی گزارد که بگویم مسعود .... دستش را می گذارد روی سینه اش و احترام می کند می گویم چه .... چه ... می گوید: خاانم حضرت فاطمه زهرا سلام اللله علیها آمده اند. چرا طوفان نمی آید؟! چرا رعد بی کار است؟! آسمان چه کار می کند پس؟! خورشید چه طور هنوز تابیدن بلد است. چه طور هنوز گاهی باران می آید؟ چه گووه قلب زمین کار می کند هنوز چرا این  قلب من سرخ است هنوز؟ چه طور وسط این همه غصه سیاه نمی شود؟ چرا عین تیک تاک ساعت می زند! مرتب! خاک بریزند روی سر این طور قلبی و خاک بریزید روی چشم هایی که آب خنک فقط روی گونه ها می ریزد. و خاک بر سر من و  خاک و خاک و خاک ... که اربابم حسین علیه السلام را با لب تشنه گردتاگردش را به تیزی خنجر از قفا ببرند و من زنده باشم. اربعینش بیاید و در کربلایش باشم و تقی بگوید مادر گرامش هم آمده است و من فقط اشک های سردم را روانه ونه ها کنم. ای دل داغ داغدیده زهرا! این دل سرد خموش را ببخش. این چشم های کم کار سرم را ببخش. این رگ های بی  خون غیرتم را ببخش! این قلب قسی را، این من ظالم را، این مس ... مسعود ... مسعود را ببخش توی دعای آخری دو به شک بودم اما گفتم آرام تر که می شوم تقی دم گوشم می گوید: «مسعود سزای حق الناسی که کرده ای را می بینی اما آن گریه آخری آن هق هق پایانی کارت را آسان تر کرده است.» چی؟ نمی فهم؟ چه م یگوید؟ مسعود؟ من. به من می گوید: مسعود من مسعودم؟ تقی! من ... من مسعودم .... یعنی من؟ من تو را ... تقی ... یعنی من ترا کشته ام؟ سرش را  تکان می دهند یعنی بله! می گوید : «تو مسعودی و تو من را کشته ای و من هم خود خوب توام. و تو همان مسعودی و نافسه هم خودت بودی و خودت بودی که خودت را کشتی.. خودت بودی که خراب کردی. خودت بودی که گناه کردی. خودت بودی که دست نفاسه را باز کردی. خودت هستی که قاتل خودت هستی. طوفان می شود رعد  می آید. آسمان خراب می شود. هوا طوری است هوای کربلا سرح است. دست هایم را به  سرم می کوبم و می چرخم. دست هایم را به صورتم می زنم و می گردم. هوای دلم، به هم ریخته است. هوای نگاهم فقط قرمزی توی ضریح را می بیند. من ظالم بر خودم بوده ام و نمی دانستم. من قاتل خودم بوده ام و نمی دانستم.

حدیث: امام علی علیه السلام:
نفس آدمی بر بی ادبی سرشته شده است و بنده فرمان دارد که پایبند ادب نیکو باشد. نفس آدمس در میدان مخالفت می تازد و بنده می کوشد آن را از  خواسته ی ناروایش برگرداند. پس هر گاه  عنان نفس را ها سازد شریک تبهکاری اوست و اگر نفس خود را در خواهش هایش یاری رساند در قتل خود همدست نفش شده است.


  
خدا رحمت کند "زهرا خانم" را. وقتی می‌خندید انگار محبّت تمام سال‌های عمرش را به تو هدیه می‌داد. در این ایّام کسی را ندیدم که نگوید: "عجب زن خوبی بود." چه‌خوب است که آدم خوب باشد و خوب از دنیا برود. باقلا آورده بودند روی بالکنشان. بالکن خانه‌یشان که آن زمان بلند بود. باقلاهای ما فرق می‌کند با بقیّه‌ی جاها. ریزتر است. شبیه لوبیا. با پوست توی قالبمه می‌ریزیم و آخر سر آویشن می‌ریزم رویش. عجب بویی می‌داد. و چه خوش مزّه بود. روی بالکن خانه‌ی مهدی‌ آقا بودیم. چه قدر این خاطره‌ها حسّ دلتنگی دارد. انگار وسط ابر باشی. وسط مه آسمان، چیزی شبیه رویا. حیاط بزرگی داشتند. مصطفی کبوتر داشت. توی قفس بزرگی. مرغ هم داشتند. مثل ما که داشتیم. خدا رحمت کند زهرا خانم را. علی‌شان مبتکر بود. وسیله اختراع می‌کرد. وسیله‌های خراب ما را هم درست می‌کرد. می‌گفتیم: "علی ِ مهدیا." بقیّه‌ی فرزندانشان را هم همین طوری صدا می‌زدیم. آن‌ها هم همین گونه، مثلاً: "عبّاس ِ ممّدا." و این یعنی علی پسر مهدی آقا و عبّاس پسر محمّد آقا. خانه‌یشان را هم می‌گفتیم خانه‌ی مهدیا. توی خانه‌یشان هم می‌رفتیم. حالی داشتند. پذیرایی داشتند و چند تا اتاق. و آشپزخانه. مرتضی کاسه‌ی یخ یخچال را برداشته بود و چسبانده بود به زبانش و کنده نمی‌شد. آب گرفته بودند که باز شده بود. این را فکر کنم علی بود که تعریف می‌کرد برایمان و همه می‌خندیدیم. محمّدشان را فرستاده بود توی یخچال تا ببیند لامپ یخچال وقتی بسته می‌شود خاموش می‌شود یا نه. چه خانواده‌ی با صفایی بودند خانواده‌ی مهدیا. ما را تا کودکی بلکه تا اوایل نوجوانی مادرهایمان می‌بردند حمّام. آن هم به زور. کیسه‌هایی که سوزش داشت. و شامپویی که من نمی‌زدم. و بعد حوله پیچ. نان را خودمان می‌پختیم. تنورمان را یادم هست. و تنور خانه‌ی مهدی آقا را. برای پختن نان زهرا خانم کمکمان می‌کردند. مراحل پخت نان، خمیر کردن بود، و ورز دادن، ماندن، تنوری که باید شاخ می‌شد یعنی روشن می‌شد و بعد زواله، نیم‌نان، چوبه کشیدن، برجا کردن که معادل کتابی‌اش را نمی‌دانم و نانی که می‌چسبید به آجرهای داغ تنور. زندگی‌هایمان داغ بود، شور داشت. محبّت جاری بود. محبّت وسط خنده‌های دلنشین زهرا خانم جاری بود. محبّت بود. صفا بود. حتی فقر هم خوش بود آن زمان. چه قدر فقر مزه می‌داد آن زمان. چه قدر فقیری می‌چسبید به آدم. چه قدر نداشتن اسباب بازی کیف می‌داد. بازی با چوب و لاستیک، هفت سنگ، و امّا وسط بازی که کشته مرده‌ی وسط بازی بودیم و علی‌مان حرفه‌ای گرفتن گُل. گُل. توی خانه‌ی زهرا خانم گل بود. به گمانم گل‌های شب بو. که چه بویی می‌داد. خدا رحمتتان کند زهرا خانم! دلم برایتان تنگ شده. دلم برای خنده‌های خوشتان تنگ شده. همسایه‌ی خوب! زهرا خانم! برای ما هم دعا کن!

حدیث: رسول الله صلّی الله علیه و آله:
اگر مى خواهید که خدا و پیغمبر شما را دوست بدارند وقتى امانتى به شما سپردند رد کنید و چون سخن گویید راست گویید و با همسایگان خود به نیکى رفتار نمایید.
نهج الفصاحه، ح 554

  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :158
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 153001
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ