سماع است، و رقص است در این دهکده دل، همه خوشحال، عجب دستفشان میزند این دل به دف و دست به تار و رخ سرخ، کشیده به آیینه تنبور، چه شده؟ چه خبر گشته مگر؟ نکند موقع دیدار رسیده، که اینگونه دلی در سبد سینه تپیده، و قلبم نگاهش به در سینه دویده، خبری هست مگر؟ که قلبم مِی ِ مخمور چشیده است، و شراب و می ِ ناب است که هی تعارف دهلیز چپش میکند و دست به دهلیز دگر داده و رقص است و رقص است در این دایره دل و چه رقصی!
چه خبر گشته مگر؟ نکند عکس رخ ماه فتاده است به چاهی، نکند مِهر رسیده است به کوهی، و نشسته است به غاری. نکند کاه...، نکند کوه...، نکند...، آه، نکند نوح...، نکند باز حضرت عیسی پی خلق پرنده است، نکند که مار موسی پی سحر خزنده است، چه خبر هست که رقص دل و قلبم، و چرخ رگ و خونم، ندارند تمامی، و صدایی است، صدایی است که نزدیک به گوش است، و من ِ مست به هوش است، نوایی است که در گوش دلم زمزمه دارد، و زان است که پای دل من هروله دارد، که در مجلس رندانه من ولوله دارد؟ عجب زلزله دارد، عجب زلزله دارد، عجب زلزله دارد، و قلب است که هر بار که پا بر وسط سینه بکوبد به لب ذکر بگوید، و همان ذکر نوایی است که به نزدیک دلم آمده، انگار که «میم» است، و از جانب الله و رحیم است، و «حاء» است و حنا بسته سر ناخن دل را و دگر «میم» دوباره، و تشدید کند مِهر رخ مهرفروز بت دلدار دلم را، و «دال» است در آخر، که دلدار دلم در طربم بسته و او نام گُلش هست «محمّد»، و نگاه است محمّد، و چه ناب است محمّد، و به هر جا نگرم هست محمّد، و محمّد، و محمّد، و همو هست که شده متّحدش صادر اوّل، و در او نور منوّر، و از او خلق شده خلقت عالم، و در او منطویّ است حضرت آدم، چه شده نام محمّد به زبان دل من رفته و درّ سفته و پاکوب شده بر حرم سینه و اینگونه کجا هست کسی خفته و روشن شده دیگر که امروز چه گشته است، که حق بر دل مبعوث نشسته است.