سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشم چپش را بعد از آن‌که دانشمند شده بود از دست داده بود. مطالعه که می‌کرد گوشه‌ی جلد یکی از کتاب‌هایش رفته بود توی چشمش. بعد هم چرکی شده بود و آخر سر کور. عین دزدهای دریایی یک چشم‌‌بند سیاه می‌بست به چشم‌ چپش. خجالت هم نمی‌کشید. با این‌که چشم راستش فقط مخلوق‌ها را می‌دید. چشم چپش کور بود و چشم راستش فقط مخلوقات را می‌دید. ماژیک توی دستش بود و داشت توضیح می‌داد که یکی از دانشجوها پرسید: «یعنی ما مجبور خلق نشدیم؟!» دانشمند گفت: «مجبور؟! حالتان خوب است؟! ما آزاد آفریده شده‌ایم.» و شمیشیر را ... ببخشید... ماژیک را برد به سمت سکّان کشتی... ببخشید... تخته‌ی وایت‌برد.... هوای کلاس طوفانی شده بود انگار. کشتی ِ کلاس تکان می‌خورد و دانشمند تک چشم، کلاه مشکی پَر دار سر کرده بود و شمشیرش را به  یک دست داده بود و با دست دیگرش سکّان را می‌چرخاند و می‌تاخت. و این وسط همان دانشجوی لاغراندام روی نیمکتش ایستاد و داد زد: «من مخالفم.» دانشمند گفت: «نی‌قلیون کوچک! سر جایت بنشین!» همه خندیدند. حمیده خواهر نی‌قلیون ِ کوچک آمد به سمتش و آرامش کرد و نشاندش روی صندلی و توی گوشش گفت: «باشه بعد از کلاس حلّش می‌کنیم.» دزد دریایی فرمان داد: «هرمز مرادی! برو بالای بادبان! اصغر فرهادی! گروه توپ‌خانه را آماده کن! همه سر پست‌هایشان آماده باشند. جنگ مهمّی در پیش است. جنگ ناخدا با خدا!» (به نظر شلوغش کرده‌ام. دانشمند تک‌چشم این‌طوری‌ها هم نبود. فقط قائل به تفویض بود. خدا را قبول داشت و انسان را مختار تامّ می‌دانست. طوری که خدا در اراده‌ی انسان دخیل نیست. و خدا بعد از خلقت کاری به کار مخلوقات ندارد. و خدایی است جدای از موجودات و خدا کار خودش را می‌کند و مخلوقات کار خودشان را. این‌طور نظری داشت.)
جنگ تمام شده بود و ناخدا هم رفته بود و کلاس خلوت شده بود. حمیده دوید سمت برادرش. نی‌قلیون سرش را انداخته بود پایین. کمرش منحنی شده بود. دست برادرش را گرفت. و همین کافی بود تا گره گلو باز شود و باد ِ تلخی کام شانه‌ها را بلرزاند. «آخه این چرت و پرت‌ها چیه که استاد می‌گه؟! ما مختاریم یعنی چی؟! الآن من که گریه می‌کنم مگه به اراده‌ی خودمه؟ خدا می‌خواد که من دارم گریه می‌کنم. اصلاً انگار داره او گریه می‌کنه وقتی من دارم گریه می‌کنم. اصلاً کو مخلوقی؟ هر چی هست خداست.» نی‌قلیون خواهرش را نمی‌دید. کلاً سمت راست را نمی‌دید. حمیده هم نشسته بود سمت راستش. روی موزاییک‌های کلاس. همان اوائل دانشگاه چشم راستش کور شد. رفیق صمیمی‌اش «مَهد» اندیشه‌هایش را داشت روی کاغذ می‌نوشت. نی‌قلیون صورتش را کرده بود آن‌طرف و وقتی برمی‌گرداند چشم راستش فرو رفت توی نوک خودکار مهد. و حمیده باز برای نی‌قلیون کوچکش حرف زد و حرف زد و حرف زد. و حرف‌هایش توی گوش برادر نرفت که نرفت که نرفت. انگار گوش راستش هم کر شده بود.
نی‌قلیون عجب خدای لیسیده‌ی لخت و پیسی را می‌پرستید. و ناخدا چه‌قدر خدا را نمی‌دید. و چه‌قدر مخلوق‌ها را زیادی می‌دید. این وسط فقط حمیده دو چشمش بینا بود. هم خدا را می‌دید و هم مخلوقاتش را. هم خدا را و هم مظاهرش را. هم خدا را و هم نی‌قلیون و ناخدا را. مگر می‌شود خدا را از مظاهرش جدا کرد؟ مثل این است که انسان را از علومش جدا کنی؟
این دهمین بار بود که حمیده اعتراض‌نامه می‌نوشت و می‌برد و می‌داد به ریاست دانشگاه. انگار رییس دانشگاه جلسه‌ای با اساتید داشت. هنوز شروع نشده بود. نامه را گذاشت روی میز رییس. استاد تک‌چشم هم نشسته بود. گفت: «حال نی‌قلیون بهتر شد؟» حمیده گفت: «اگه یه استاد عاقل می‌داشتیم بهتر هم می‌شد.»

حدیث: امام صادق علیه السلام: الجمع بلا تفرقة زندقة، و التفرقة بدون الجمع تعطیل، و الجمع بینهما توحید.(جمع بدون تفرقه کفر و زندقه ست و تفرقه بدون جمع تعطیل است، و جمع بین آن‌دو توحید است.)
آملی، سید حیدر، جامع الاسرار و منبع الانوار، ص 117انتشارات علمی و فرهنگی، 1368


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :54
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152724
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ