سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این همه دربه‌دری! بس است دیگر! باید یک فکری می‌کرد محمّد. یک فکری که وسطش «دال» باشد. «دال»ی که بیاندازد گِل ِ «دربه‌دری» که بشود «در به دردی» دری که آدم را نیاندازد به در دیگری و دری دیگر و دری.... دری که به درد باز شود. دردی که باز شود و درد بدهد دست آدم. دردی که....
نوجوان بود. خودکار جدید مهدی، رفیق هم میزی‌اش چشمش را گرفته بود. دست انداخته بود به چشم‌های محمّد و فشارشان می‌داد. آن‌قدر که دست محمّد رفت و خودکار را برداشت. و گذاشت توی جیبش. درد ِ چشمش خوب شد. و از اینگونه دردها را بعد از آن زیاد شفا داد. یعنی زیاد دزدی کرد. دزدی‌ای که سخت بود. دزدی آسان نبود. دردسر داشت. کلّی فوت و فن باید یاد می‌گرفتی! کلّی استرس وارد می‌شد به قلب، کلّی آب دهان قورت می‌دادی تا از کنار یک مامور ردّ می‌شدی! چه قدر منتظر ِ وقت مناسب، چه قدر علاّفی با غلظت ِ دو برابر «عین» و آرام آرام که ستّاریت ِ حق هم نشد که ستاره ی دل ِ محمّد را حفظ کند، دستبند هم آمد. بازداشتگاه، شکایت، گاهی رضایت، گاهی عدم رضایت، زندان، آزادی، دوباره دستبند، حتی پابند، زندان، آزادی....
این همه دربه‌دری! بس است دیگر! باید یک فکری می‌کرد محمّد. یک فکری که وسطش «دال» باشد که بیاندازد گِل ِ دربه‌دری.
چند بار از این فکرها کرده بود. فکرهایی که در آن «دال»ی نبود جز اینکه تهش به دال زندان می‌رسید. دالی که از سنخ درد نبود. فایده‌ای نداشت.
محمّد! جناب محمّد! محمّد جان! محمّد خان! افسرده‌ی درهم ریخته‌ی بیچاره! نخیر. عجیب توی خودش رفته است. دربه‌در! سرش را می‌آورد بالا. تیز نگاهم می‌کند. می‌گویم چه شده؟ پکری! همراهش را نشانم می‌دهد. همراهش را  نه... همراهی که یک ساعت قبل از طلبه‌ای قاپیده است. اشاره می‌کند به صفحه‌ی نمایش. می‌گوید بخوان. «المال و البنون زینة الحیاة الدنیا و الباقیات الصالحات خیر عند ربّک ثواباً و خیر أمداً» می گویم :خب که چه؟ نگاهش را تیزتر می‌کند و ابروهایش را درهم‌تر. می‌گویم: «این نگاه کردن به دزد نمی‌آید. دزد، ترسو است. از سایه‌ی خودش هم فرار می‌کند. آن هم دزد گوشی موبایل که به طلبه هم رحم نمی‌کند. ترس است که می‌افتد توی دلت و دستت را می‌برد به دزدی. یک ترس ِ خشک. ترسی که داغی‌اش به حرارت ِ بخاری گازی می‌ماند. به همان خشکی. صورتش را می‌اندازد پایین. از تیزی نگاه خبری نیست و نه از درهمی ابروها. حالا دیگر اگر هم درهم بروند برای ابراز خشم نیست. برای دل ِ چشم‌هاست. دل ِ اشکبار چشم‌ها. محمّد دارد گریه می‌کند. وسط دل درگیرش... محمّد با همین «در» مشکل دارد. با «در»ِ دربه‌دری. با «در»ِ درگیری. می‌گوید: ما اگر در نخواهیم که را باید ببینیم. انگار راست می‌گوید. می‌گویم: درد چی؟ می‌خواهی؟ گریه‌اش بیشتر می‌شود. وسط گریه‌ها ترجمه‌ی آیه را از روی گوشی می‌خواند: «مال و فرزندان زینت زندگی دنیایند و کارهای ماندگار شایسته، نزد پروردگارت پاداشی بهتر دارند و امید داشتن به آن‌ها نیکوتر است.» می‌گوید: خدا راست می‌گه. این دزدی برکت نداره. چه کنم که دست کج... صاف... گریه‌ها حرف‌هایش را می‌خورند.
نمی‌دانم چه طور شد که گفتم: شب ولادت حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله است. این را که گفتم محمّد گُر گرفت. گری که خشک نبود. نرمی ابر را می‌مانست. نفهمید چه شد و چه طور شد که دست کجش را «دال» ِ محمّد صاف کرد. و چه شد که خودش را توی حرم دید. حرم دخت امام. از تبار محمّد صلّی الله علیه و آله. همان جا که ترس توی دلش افتاد و دست رفت دنبال گوشی. همراه را داد به دست یکی از خدّام. گفت: پیدایش کرده‌ام. پیدایش کرده بود، دالی که دنبالش بود را پیدا کرده بود. دال محمّد بود که دربه‌دری‌اش را برداشته بود. در را باز کرد و درد را یافت. درد کار ماندگار. درد رضای پروردگار. درد اینکه چرا خدا از او راضی نباشد؟ درد آخرت. درد عقبی. درد خوش اشک‌ها وقتی می‌ریختند روی گونه‌ها و طلای ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها را تا چانه می‌بردند. محمّد دردمند شده بود. دردمند ِ خوشحال. دردمند ِ شاد ِ ولادت رسول خدا محمّد مصطفی صلّی الله علیه و آله.

حدیث: امام موسی بن جعفر علیه السلام: هشام ! انسان اندیشمند به دنیا و دنیاگران نظر افکند ، فهمید که دنیا جز با رنج و مشقت بدست نمی آید و به آخرت نظر افکند ، فهمید که آخرت هم جز با مشقت بدست نمی‌آید، پس سرای پایدار را با مشقت برگزید.


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :173
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 153016
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ