«منو دوست داشته باش» این را وقتی گفت که رؤیا داشت نوشابهاش را از لای نی میکشید توی دهان که توی گلویش پرید. چند تا سرفه و صدای گرفتهای که گفت: «چی گفتید؟» و عماد که گفت: «با شما نبودم.» و سیمین و مسعود و فاطمه و بهروز که بدجور تعجب دست و پایشان را از غذا خوردن بسته بود. جز دهان بهروز که همان طور میجنبید. و چشمهای همه رو به عماد. (فاطمه خواهر رؤیا است. رؤیا مجرد است. فاطمه شوهر دارد. شوهرش بهروز است. و مسعود سیمین را گرفته. عماد رفیق صمیمی مسعود است و آخر هفته را از تهران آمده است قم دیدن مسعود و دیدن دوست مشترکشان بهروز. پنجشنبه شب را همه آمدهاند کوه خضر. بساط را پهن کردهاند. شام با خانوادهی بهروز است. یعنی فاطمه، که خواهرش رؤیا آمده است برای کارهای ثبت نام دانشگاهش. قم قبول شده. شام خورشت بادمجان. عجب شامی است.) عجب شامی بود اگر عماد خرابش نمیکرد. «منو دوست داشته باش!» این دومین باری بود که عماد سرش را میاندخت پایین و این جمله را میگفت. چشمهای سیمین با ایما و اشاره به مسعود فهماندند که کاری کن! مسعود دستش را گذاشت روی دوش عماد و توی گوشش گفت: «بیا کارت دارم.» بلند شدند. رفتند سمت شهدای گمنام. عماد روی سکو نشست. آرنج دو دستش را گذاشت روی دو زانو و انگشتهایش را برد لای موهایی که "صاد" ِ اصلاح را سین مینوشتند، از بس بلند و پریشان بودند. عماد پریشان بود. از همان روزی که آمده بود قم معلوم بود. مثل همیشه خندههایش گودی نمیانداخت روی گونهها. وقت خوشحالی ماسک میزد انگار. ماسک خنده.
سر سفره دل و دماغی برای خوردن نماده بود. با قاشق و غذایشان بازی میکردند. جز بهروز که انگار مثل بقیه چیزی ته گلویش گیر نکرده بود. و از همه بدتر رؤیا. سیمین سر صحبت را از خیاطی و از این که میرود کلاس خیاطی باز کرد. خواست کمی فضا عوض شود. آن طرف مسعود بود که به عماد میگفت: «چته عماد! این دفعه درهم برهمی. حوصله نداری. حالت خوش نیست.» عماد انگشتهای یکی از دستانش را از لای موها درآورد و دست دیگر را مشت کرد و شقیقهاش را گذاشت روی آن. گفت: «چی میشه اگه منو دوست داشته باشه؟» مسعود شروع کرد به نصیحت کردن: «آخه هر کاری راهی داره. یهو بی مقدمه، سر سفره درمییای میگی منو دوست داشته باش؟! خورشت بادمجون کوفتمون شد...» حرفهای مسعود ادامه داشت. این طرف سیمین و فاطمه از کلاس خیاطی رسیده بودند به گلدوزی و قلابباقی. رؤیا هم خودش را کشاند وسط حرفهای سیمین و فاطمه: «منم بعضی وقتا قلاببافی میکنم.» سیمین گفت: «اِ... چی میبافین؟» رؤیا: «خیلی چیزا، جلیقه، اسکاج، لیف حموم. چند روز قبل یه لیف حموم بافتم با نخ قرمز به شکل قلب. اینقدر خوشکل شده بود!» سیمین لبخند زد. و فاطمه اخمهایش را برد توی هم تا خواهرش رؤیا شاهکارهای هنری دیگرش را بیان نکند. (لیف حمام به شکل قلب! واقعاً نوبر است!) رؤیا بلند شد و ظرفهای نشسته را برد زیر شیر آبی، جایی بشویدشان. همان طور که ظرفها را با اسکاج کهنه و درهم برهم فاطمه میشست به این فکر میکرد که چه جالب میشد اگر اسکاجهایش را به شکل قلب میبافت. و چه خوب میشود اگر سمت راست جلیقهی مردانهای که دارد میبافد یک نقش قلب بیاندازد. یک قلب سرخ. قلب سرخ رؤیا داشت میتپید. قلب عماد هم داشت میتپید. تپشی که وسط نصیحتهای پر طول و عرض مسعود بیشتر شده بود. آن قدر که دیگر صدای مسعود به مغز عماد نمیرسید. صدای تاپ تاپ قلب بود. همه آماده شدند برای بالا رفتن از کوه. اولش پلههای آجری و بعد راه مارپیچ خاکی که از کوه سفید خضر میرفت بالا و آخر سر پلههای سنگی. مسعود و بهروز و عماد جلو میرفتند و خانمها عقب. تا این که چاقی بهروز عقبش انداخت. حتی عقبتر از خانمها. و چابکی رؤیا او را جلوتر از همه برد. حتی جلوتر از عماد و مسعود. تک زنگها و پیامکهای مکرر فاطمه فایدهای نداشت. مثل «زشته رؤیا! بیا عقب! و ...» رؤیا برنگشت عقب. مسعود و عماد که به اول پلههای سنگی رسیده بودند، رؤیا رسیده بود به قلّه و داخل مسجد حضرت خضر شده بود و چادرنماز سر کرده بود و الله اکبر. «خدا بزرگتر از این حرفاست.» این را سیمین گفت وقتی فاطمه از بچهدارنشدنشان میگفت. تمام راه را سیمین و فاطمه با هم حرف زدند و مسعود و عماد با هم. عماد با سکوت حرف میزد و مسعود با نصیحت. و عماد فقط تاپ تاپ قلبش را می شنید. شنیدنیهایش را ذخیره میکرد پشت چشم. و وقتی رسید توی مسجد و رفت زیر گنبد، رو به قبله نشست و ذخیرههای پشت چشم، همان تاپ تاپهای سرخ قلب هرّی ریختند روی گونهها. تمام صورت عماد خیس شده بود. رؤیا نمازش را تمام کرد و چادرنماز را آویز کرد و چادرمشکیاش را سر کرد و از مسجد رفت بیرون. رفت توی صحن مسجد. جایی که میشد تمام قم را دید. گشت ببیند دانشگاهشان را میتواند پیدا کند. تقریباً حد و حدودش را پیدا کرد. گشت دنبال خانهی فاطمه و در این بین یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد. هر چه گشت نتوانست گنبد طلای حرم را پیدا کند. نشست روی دیوارهی دور حیاط. به این فکر نمیکرد که چه جای خطرناکی نشسته است. به آیندهاش فکر میکرد. از حضرت خضر علیه السلام میخواست کارهای دانشگاهش رو به راه شود. در درسهایش موفق شود. و عالمهای شود برای خودش. سیمین و فاطمه هم رسیده بودند و دو رکعت نماز هدیه به حضرت خضر خوانده بودند. فاطمه برای خوشبختی رؤیا دعا میکرد و برای بچه دار شدنش. سیمین برای چیز دیگری و مسعود برای چک و قرضهایش. بهروز هم خودش را بالا رسانده بود. نفس نفس میزد. پیشانی و صورتش عرقریزان و دور یقهاش خیس. بهروز همان اول حرکتش نیت کرده بود خدا کاکلپسری به آنها بدهد. این وسط فقط عماد با بقیه فرق داشت. هم دو قلب سیاه و سفید چشمهایش که کار پمپاژ اشکشان تمامی نداشت و هم دعا و حاجتش که «منو دوست داشته باش!»
همه آمده بودند بیرون. توی حیاط. جایی که رؤیا نشسته بود. بهروز به مسعود گفت: «پس عماد کو؟»
_تو مسجده
_اِ... ندیدمش. چشه این پسره؟
_نمیدونم والاّ. باهاش حرف زدم. چیزی نمیگه.
همه مشغول صحبت بودند که عماد با چشمهای سرخش آمد. اثر تاپ تاپهای سرخ قلب که از راه چشم آمده بودند روی گونههایش. هنوز دور بود که دست راستش را گذاشت روی سینهاش و تعظیم کرد. سلام داد به حضرت معصومه سلام الله علیها. رؤیا سریع سرش را گرداند تا راستهی ایستادن عماد را نگاه کند و گنبد حرم را پیدا کند. بدنش خم شد و تعادلش از دست رفت. افتاد. رؤیا داشت از دست میرفت. فقط چهار انگشت دست چپش بود که لبهی زندگی را گرفته بود. آویزان شده بود به لبهی دیوار. سیمین و فاطمه بازوی دست چپش را گرفته بودند. و بهروز و مسعود دو به شک این که دست راست نامحرم رؤیا را بگیرند یا نه؟ رؤیا داد میزد: «کمک!» عماد دوید و دست رؤیا را گرفت. گرفت کشیدش بالا. بقیهاش با آغوش خواهرانهی فاطمه بود و اشکهای پی در پی دو خواهر. انگار روح، نصف و نیمه کاره از بدن رؤیا در رفته بود. دستهایش سرد شده بودند. آرام که شد وسط گریه نگاهش را انداخت به چراغهای روشن قم. میخواست حرم را ببیند. نتوانست پیدا کند. طلای گنبد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها را نمیتوانست پیدا کند. رو کرد به فاطمه و با صدایی که از گریه گرفته شده بود پرسید: «حرم کجاست؟» فاطمه نگاه کرد. یک دور دیگر هم نگاهش را گرداند. صدا زد: «آقا بهروز! آقا بهروز! حرمو پیدا کن!» بهروز دنبال حرم میگشت. مسعود هم دست به کار شد. حتی سیمین. بالاخره عماد حرم را با انگشت سبابهاش به مسعود نشان داد. و مسعود به بهروز. و بهروز به فاطمه. و فاطمه به رؤیا. آسمان بارانی شد؛ آسمان چشمهای رؤیا بارانی شد. و چه صحنهای رؤیای بود، دیدن حرم، روی کوه خضر از پشت شیشههای شور اشک!
توی مسیر برگشت عماد همچنان ساکت بود. مسعود و بهروز با هم حرف میزدند. بهروز گفت: «ببین تا کجا خونه ساختن! تا چند سال قبل زمینای اینجا ارزشی نداشت. حالا شده متری خدا تومن.» مسعود گفت: «دو سه روز قبل اومدم این جا برا یکی از چکهام مهلت بگیرم. از صاحب یه بنگاهی. یه پرس و جویی هم از قیمتا شد. مغزم به سقف سرم چسبید. یه تیکه زمین اینجا خریده بودیم الآن چه بردی کرده بودیم!» عماد ِ ساکت، باختهی درهم ریختهای بود که نه از برد خیری دیده بود نه از باخت. و نه از درس و بحث چیزی دیده بود نه از کلاس و درس. دنبال واقعیت میگشت. پی حقیقت بود. حقیقتی که در آن دوست داشته شود. با کسی کاری نداشت. حرفهای بزرگی داشت که توی گوش کسی جا نمیشد. میخواست برود جایی، پیش کسی که این حرفها را بشنود. بفهمد. جواب دهد. دست گیری کند. کاری کند.
عماد شب را نرفت خانهی مسعود. و نه خانهی بهروز. رفت خانهی حضرت معصومه سلام الله علیها. حرم نازنینش. توی صحن بزرگ عتیق ایستاد. صحنی که تازگی نام قشنگ امام جواد علیه السلام را رویش گذاشته بودند. وسط صحن جواد الائمه رو به دری که وقتی باز میشد، دریا را میدید؛ دریای نور. ایستاد و سلام داد. ایستاد و حرف زد. ایستاد و حضرت معصومه سلام الله عیلها را واسطه قرار داد تا خدا دوستش داشته باشد. تا محبوب خدا باشد، محبوب خدا.
حدیث: مـالک بـن اعـیـن گـویـد: شـنـیـدم امـام باقر علیه السلام میفرمود: اى مالک! همانا خدا دنیا را بـآنـکـه دوستش دارد و آنکه دشمنش دارد عطا کند، ولى دینش را جز بآنکه دوستش دارد عطا نکند.
اصول کافی، ج4، ص:634، ح2