برای نماز شب بیدار میشود. وضو میگیرد. الله اکبر را میگوید. بقیّهی نماز را میخواند. بقیّهی نمازها را میخواند. نماز وتر هم تمام میشود. اذان را میگویند. نماز صبح را شروع میکند. نماز صبح را تمام میکند. سجدهی شکر میرود. تسبیحات میگوید. تعقیبات میخواند. دعای عهد را میخواند. زیارت عاشورا را میخواند. جامعهی کبیره را شروع میکند. جامعهی کبیره را تمام میکند. آفتاب زده است.
کار هر روزش همین است. روزهای تعطیل رسمی هم تعطیل نمیکند. جمعهها ندبه هم اضافه میشود.
آفتاب زده است. و زنگ آیفون زده میشود. حمید جامعهی کبیرهاش تمام شده است. گوشی آیفون را برمیدارد. «بیا بیرون بینم!» حمید میرود بیرون. کسی که پشت در است یقیهی حمید را میگیرد. حمید میگوید: «ول کن ببینم. چی میگی تو؟ چی میخوای اوّل صبحی. اشتباه گرفتی عمو. برو گم شو پی کارت. دیوونهی روانی!» آن شخص میگوید: «مگه تو حمید نیستی؟ حمید یزدانی؟» حمید ابروهایش کمی توی هم میرود و میگوید: «چرا. حمید یزدانی هستم. فرمایش؟» شخص دوباره یقیهی حمید را میگیرد. پالتو سیاه بلندی پوشیده است. با شال سیاهی که تا نزدیکیهای آخر پالتو میآید. «میکشمت نامرد! خفت میکنم بیناموس!...»
آسیه بیدار شده است. چادرش را سر کرده و آمده است بالا. هاج و و اج مانده است. داشت خواب میدید.
صورت حمید خونی شده است. آسیه فقط میتواند جیغ بزند و گریه کند. همسایهها ریختهاند بیرون. بیشتر مردها با زیرپوش. و برای زنها خوب است که چادر هست. دستهای شخص پالتو سیاه را گرفتهاند. آسیه دارد با گوشهی چادرش خونهای صورت حمید را پاک میکند. چادر نمازش است. حمید میگوید: «نکن! با این چادر نماز میخونی ها!»
آسیه قبل از بیدار شدنش داشت خواب میدید.
رفته است پایین برای حمید دستمال بیاورد. شخص پالتو سیاه بازوهایش را از توی دستهای مردم میکند و به سمت حمید میدود. حمید سریع میرود توی خانهاش و در را میبندد. پالتو سیاه از در می رود بالا. میپرد توی حیاط. فقط مشت و لگد است که نثار سر و دهن و پا و پهلوی حمید میشود. آسیه دستمالها را آورده است. نمیتواند کاری کند. آسیه قبل از بیدار شدنش داشت خواب میدید.
همسایهها از در و دیوار آمدهاند بالا. پلیس هم سر میرسد. پالتویی را میگیرند و میبرند. حمید را هم میبرند. آسیه هم میرود.
آسیه تا به حال حمید را اینطوری ندیده است. توی کلانتری هستند. حمید سرخ شده است. هر بد و بیراه و ناسزایی که هست آورده است روی زبانش. آسیه هر کار میکند نمیتواند آرامش کند. آخر سر درگوشی چیزی به حمید میگوید. حمید مینشیند. دیگر هیچ چیزی نمیگوید. پرونده تکمیل میشود. حمید از شخص پالتویی شکایت کرده است. شخص پالتویی هم از حمید شکایت کرده است. به قید وثیقه آزاد میشوند.
آمدهاند خانه. آسیه بساط چای را براه میکند و برای حمید میریزد و میآورد. مزّهی تلخ دهان حمید را انگار آسیه بهتر فهمیده است. تلخی دهان حمید یکی برای این است که هنوز از صبح چای نخورده است. و یکی به خاطر تهمتهای شخص پالتویی. و از این دو شدیدتر تلخی خواب آسیه. خوابی که آسیه توی کلانتری توی گوشش برایش تعریف کرد. همان وقت که آرام شد و نشست و بعدش هم هیچ چیز نگفت. آسیه خواب دیده بود کمر حمید مثل تختهسنگ شده است. میخواهد برود سجده ولی نمیتواند.
حدیث: ...عالمان هلاک شدند مگر کسانی که اهل عبادت بودند، و اهل عبادت هلاک شدند مگر آنهایی که اهل عمل بودند، و اهل عمل هلاک شدند مگر کسانی که راست کردار بودند، و راست کرداران نیز هلاک شدند مگر کسانی که اهل اخلاص بودند، و اخلاصمندان هم هلاک گشتند مگر آنهایی که تقوا پیشه بودند، و تقوا پیشگان نیز هلاک شدند مگر کسانی که اهل یقین بودند، و به درستی که اهل یقین در خطر عظیمند.
مصباح الشریعة، منسوب به امام صادق علیه السلام، باب76.