با همسرش تو خانه اش نشسته است. دارد شبکههای تلوزیون را عوض مىکند. یک و دو سه و چهار و .... همهی شبکهها را تا آخر مىرود. دور دوم عوض کردن شبکهها شروع مىشود. تو شبکهى سوّم است که لاله مىگوید: «همینو بزار!» سپهر کنترل را مىگذارد روى زمین و دستش را مىبرد لاى موهایش و مىگوید: «کاشکى بهزادو مى گفتیم بیاد.» بوق. صداى زنگ در خانه است. سپهر مىرود تا گوشى آیفون را بردارد. (اگر بهزاد باشد خوب مىشود. آن وقت سپهر را میگوییم بگوید: واقعا که حلال زادهاى.) بهزاد است. «مهمون ناخونده نمىخواین؟» سپهر مىگوید: «واقعا که حلال زادهاى! بیا بالا!»
سپهر و لاله و بهزاد تو خانه نشستهاند. دارند با همدیگر صحبت میکنند. سپهر مىپرسد: «از بابا و مامان خبر دارى؟» «آره. خودشون که خوب بودند. فقط زن مجید اذیّتشون مىکنه. هر روز مییاد شکایت از مجید. یه روز میگه اینجام رو سیاه کرده یه روز میگه تو گوشم زده یه روز میگه تنم کبود شده. اینطوری که پیش میره میترسم فردا پیرهنش رو هم جلوی بابا بزنه بالا و جای کبودی بدنش رو نشون بده!» (اگر سپهر از زن مجید دفاع کند و بگوید تقصیر برادرمان مجید است خیلی خوب میشود. آنوقت سپهر را همانطور که نشسته است یواش یواش میبریمش بالا. آنوقت هر کلمهای که میگوید یک وجب به سقف نزدیکتر میشود. بهزاد چشمهایش باز میماند و خیلی تعجّب میکند. سپهر سرش که به سقف میرسد ساکت میشود. آرام دوباره میآید پایین. لاله اصلا تعجب نمیکند. بالا رفتن سپهر برایش عادّی است.) سپهر یک استکان چای از تو سینی برمیدارد و میگوید: «تقصیر مجیده. بله! به نظر من مقصّر اصلی مجید برادر خودمونه. اگه از اوّل لیلی به لالای این زنیکه نمیزاشت اینطوری نمیشد. اگه از اوّل میخوابوند تو صورتش حساب کار دستش مییومد.» لاله سینی چای که به سپهر و بهزاد تعارف کرده است را میگذارد روی اُپن و میگوید: ... (اگر لاله از زن مجید دفاع کند همانطور که ایستاده است با هر کلمهای که میگوید میرود بالا و ...) لاله از زن مجید دفاع می... دفاع نمی... دفاع می... دفاع میکند. لاله دارد از زن مجید دفاع میکند. چقدر هم زیاد دارد دفاع میکند. پاشنههای پایش رفته است بالا. روی سینهی دو پا ایستاده است. سینهی پاهایش هم از زمین فاصله میگیرد. با هر کلمه که میگوید به سقف نزدیک میشود. رفته است بالا. روسرىاش مماس به سقف شده است. ساکت مى شود. آرام دارد مى آید پایین. چشم هاى گرد بهزاد نمى توانند پاک بزنند. خیره شده اند به این حالت لاله. سپهر مى گوید: «زن مجید تو کار شوهرش دخالت میکنه. یکی نیست بهش بگه اگه مجید دیر از بیرون مى یاد، اهل دود و دمه، رفیق بازه، هر چى که هست تو بشین به تربیت بچههات برس.» بهزاد هنوز به لاله نگاه مى کند که حالا رسیده است روى زمین. سپهر دستش را روبه روى صورت بهزاد تکان مى دهد و مى گوید: «این جا رو ببین. بالا رفتن لاله عادیه. چهار کلوم که حرف مى زنه مى پره بالا. خُب مىگفتى.» بهزاد مى گوید: «دیروز دست بچّش مهدی رو گرفته بود و اومده بود خونه ى بابا. من نمى دونم چه جورى این زبونش درد نمى گیره. همش حرف. همش حرف. همش شکایت.»
بهزاد بهزاد نیست. سپهر هم سپهر نیست. لاله اما لاله است. لاله بهزاد هم هست. سپهر هم هست. چه طور سپهر نباشد درحالى که به قول سپهر چهار کلام که حرف مى زند مى رود سپهر. و چه طور «به زاد» نباشد درحالى که حلال زاده است و به زاییده شده است. بوق. صداى زنگ در خانه است. سپهر مى رود که گوشى آیفون را بردارد. هنوز گوشى به گوشش نچسبیده است که صداى داد و بیدادى از داخل گوشی میآید. آنقدر که به گوش هاى بهزاد هم رسید. «به بهزاد بگو بیاد بیرون.» بهزاد سریع بلند مى شود و مى رود دم در. یقیهى پیراهنش مىرود توى مشتهاى مردى که داد و بیدادش بلند بود. «پول منو مى دى یا از حلقومت بکشم بیرون حروم زاد!» به بهزاد خیلى برمیخورد. رگ هاى گردنش بالا آمده است. جاى دست ها و یقه عوض مىشود. حالا یقهى مرد تو دستهاى بهزاد است. سپهر هم سر مىرسد. بهزاد داد مى زند: چى گفتى؟ من حروم زادهام؟ من حلال زادهام. فهمیدی؟ حلال زاده.» بهزاد دروغ مىگوید. مثل سگ دارد دروغ مىگوید. نه اینکه پدر و مادرش کار حرامى کرده باشند. نه اینکه پدر و مادرش او را با کارحرام به دنیا آورده باشند. نه! بهزاد دارد خودش را به حرام مىزایاند. بهزاد دیگر پسر کوچولوى گوگورى مگورىای که بابا و مامان متولدش کرده اند نیست. بهزاد لولوى سیاه سوختهایست که دارد با فکرها و کارهایش خودش را مىزایاند. چه قدر سخت است گفتن این حرفها. بهزاد این حرف ها را نمىفهمد. مرد طلبکار را انداختهاند روى زمین و دارند او را مى زنند. سپهر چه قدر عصبانى است! نمىفهمد دارد مشت و لگدش را به کجاى تن مرد مىزند. لاله چادر گلگلىاش را سرش کرده است و دارد مى آید. کلّى نگرانى زیر چادرش قایم دارد و کلّى اشک روى صورتش ظاهر کرده است. یقهی پیراهن سپهر را از پشت سرش میگیرد و میکشد و میگوید: «بسّه سپهر! بسّه دیگه! ولش کن! ولش کنین! دارین میکشینش.» گوش سپهر بدهکار نیست. لاله داد میزند: «راست میگه. حروم زادهاین. شما دو تا حروم زادهاین. شما با کارای حرامتون دارید هی زاییده میشین و هی به حروم متولّد میشین. شما حلال زاده نیستید.» با هر کلامی که میگوید کمی میرود بالا. حالا اشک هم میریزد. بهزاد دوباره نگاهش را دوخته است به لاله که دارد میرود بالا. برای سپهر عادّی است. هنوز مشت و لگد میزند. لاله ساکت شده است ولی هنوز بالا میرود. بهزاد بازوی سپهر را میگیرد و تکان میدهد و میگوید: «سپهر! ساکت شده ولی همینجور داره میره بالا.» چشمهای سپهر هم باز میمانند. لاله ساکت است ولی گریه میکند. بالهای بیرنگ اشک لاله را دارند بالا میبرند. خیلی بالا رفته است. سپهر دیگر دستپاچه شده است. دور خودش میچرخد. نمیداند چهکار کند. مرد طلبکار آرام بلند میشود و فرار میکند. لاله خیلی رفته است بالا. حالا فقط یک نقطه است. و حالا همان نقطه هم نیست. لاله دیگر نیست. رفته است بالا.
حدیث: امیرالمؤمنین علیهالسلام به نوف بکّالى فرمود: ای نوف! دروغ میگوید کسى که فکر میکند حلالزاده است، درحالى که گوشت مردم را با غیبت کردن میخورد.
مشکاة الانوار، ص88.