سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قوقولوی خروس بند نمی آمد. از سر اذان شروع کرده بود تا حالا که دیگر بی بی ِ قاسم خانی هم فهمیده بود آفتاب زده است و دیگر نماز قضا است و بیدار کردن مردم فایده ای ندارد. همان طور که خواب نازنینش را قوقولوی خروس نوک میزد، با خودش فکر می کرد که باید برود از داروخانه یک شربت دیفن هیدرامینی چیزی بخرد. صدای خروس عجیب خش دار شده بود. یا اینکه آویش برایش دم کند. خروس هم همان خروس های سفید زمان رسول الله صلی الله علیه و آله. خروس مراد هم سفید بود، حتی زینتی هم بود، خیلی هم پول پایش داده بود، به قول خروس فورش چکمه پوش بود از بس که پر روی پاهایش را گرفته بود. با تمام همه ی این خوبی ها، بد صدایی داشت. خواندن بلد نبود.
مراد آدم مقیّدی بود. خوب بود. خیلی هم خوب بود. ولی می خواست چه کار کند با خروسی که مثل هشدار موبایل نبود تا بتوان با یک کلید خاموشش کرد. جز این که یک نخ کلفت بردارد و برود سربخت خروس و چند دور نخ را دور نوک خروس بچرخاند و خلاص. بعد بگوید: «بخون! بخون جناب! جناب چکمه پوش!»
هنوز تازه خروس خواننده اش خفه خون گرفته بود و مراد رفته بود توی چرت که صدای زنگ در خانه پس گردنی زد به چرت لاغرش. و چرت به این لاغری که هزار و یک نوک از جناب خروس هم خورده باشد چه حالی می شود اگر پس گردنی هم بخورد. معلوم است پاره می شود و می چسبد به سقف سر. طوری که با کاردک هم نمی شود از سقف سر جدایش کرد. مراد با چشم های باز و نیمه باز رفت دم در. بی بی  قاسم خانی بود. همسایه ی دیوار به دیوارشان. سلام و احوال پرسی و پرسیدن حال نوه اش آقای قاسم خانی. بی بی می گفت: «چه خروس خوش خوونی دارین! هر روز صبح برا نماز بیدارم می کنه....» هنوز تعریف های بی بی از خروس ادامه داشت و هنوز مراد به عنوان تایید سر تکان می داد و توی دلش بد و بیراه نثار خروسش می کرد که یک دفعه چشم های مراد گرد شد و انگشت سبّابه¬اش تاه شد و رفت که برود لای دندان که دوباره صاف شد و با بقیه ی انگشتان شَتَلَق خورد روی ران پایش. گفت: «وای! خروس چکمه پوشم.» تازه یادش آمده بود که در حالت خواب و بیداری و عصبانیتش چه خبطی کرده و چه بلایی سر خروسش درآورده است. رفت و دید خروسش زنده است. سُر و مُر و گنده. چهار تا لیچار دیگر هم بارش کرد و نخ را باز کرد. و داشت باز می کرد  که خروس از توی دستش در رفت و از قفس بیرون پرید و راست آمد خدمت بی بی. و بی بی احوال پرسی گرمی با خروس کرد. بی بی میهمان داشت و پول نداشت و نوه اش هم مسافرت بود. سر صبح جمعه آمده بود از مراد پول قرض بگیرد. مراد پول را آورد. بی بی با مراد خداحافظی کرد و از آن گرم تر با خروس خداحافظی کرد. خنده ی ظاهری مراد تا بناگوشش باز بود و در درونش کلمه ای از بد یا بی راه گذر نبود که حواله ی خروس نکرده باشد. بی بی رفت. مراد خروس را گرفت و چند بار هم اضافه بر سازمان فشارش داد و خوب فشارش داد و انداختش توی قفس.
(کاری ندارم که می خواهی درباره آن چه به زودی اتفاق خواهد افتاد زبان شکایت باز کنی و بگویی شعار زده شده ای و این چه حرف مسخره ای هست و اصلا چه ربطی دارد قصه ی طنز به این حرف های تخیلی خالی بندی و بعد رو به من کنی با انگشت مرا نشان رفقایت بدهی و بگویی: «بنگاه خالی بندی!» یعنی به من بگویی. و بعد خواسته باشی نخ بیاوری ببندی به نوکم و ... کاری به این حرف ها ندارم.)
خروس دست مراد را دیده بود. و دیده بود قبضه ی پولی را که گذاشت کف دست پیرزن. بی این که از شمارش اسکناس ها بگوید و حرفی از پس گرفتنشان بزند. حالا باید چه کار می کرد. چه طور می توانست باز هم بانگ بدهد و بخواند و خواب خوش مراد خوب را به هم بزند و چه طور نخواند و نگوید: «سبّوح قدّوس» که شاکله وجودیش برگفتن همین ذکر نقش بسته است؟ مراد رفته بود که بخوابد. دراز کشیده بود. مراد به خواب رفته بود و خروس بین خواندن و نخواندن گیر افتاده بود. به خاطر همین بود که چیز سفتی مثل یک کلوخ گیر کرده بود توی گلویش. دقیقاً زیر لارگ های قرمز آویزانش. خروس دور خودش می چرخید و خفگی داشت پاهایش را هم سست می کرد.
مراد بیدار شد. ساعت های 9 صبح. چایی را دم کرد و خورد. از صدای خروس خبری نبود. از پنجره نگاهی به خروس انداخت. افتاده بود روی زمین. مرده بود.

حدیث: امام رضا علیه السلام: پاداش وام دادن هیجده برابر بیش از صدقه است زیرا قرض الحسنه باعث مى‏شود که شخص به گرفتن صدقه دچار نشود.
بحارالانوار، ج103، ص104


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :52
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152895
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ