سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیال می‌کرد منتظر مرگ است. نشسته بود گوشه‌ای. آدم افسرده چه طور می‌نشیند؟ چهار زانو که بلد نیست. دو زانو‌ هم به کارش نمی‌آید. زانوها باید جمع بشود توی شینه. دست‌ها بیافتد دور زانو. و سر روی پیشانی. افسرده یعنی ولو. یعنی شیطان زده. یعنی یک جور روانی‌زدگی. امّا این گونه نشستن مال افسرده نیست. این نشستن ِ قشنگ به مهموم نمی‌آید. ادایش را در می‌آورد. این طور نشستن مال او نیست. نقش بازی می‌کند. حمیده‌ی افسرده حال کاری نداشت. هم وزن بودن افسرده و پژمرده انگار بی حکمت نیست. برای افسرده حال سر تکان دادن هم وجود ندارد. صدای زنگ در خانه هم که بیاید فایده‌ای ندارد. همسایه‌ی کناری‌شان بود. طوبا. این دفعه‌ی چهارم بود که زنگ در خانه را می‌زد. صبح که آمده بود و حال ِ بی حال حمیده را دیده بود، نگران شده بود. زنگ فایده‌ای نداشت. دختر کوچکش گفت: «مامان! خاله حمیده چرا باز نمی‌کنه؟» طوبا نفهمید چه طور گفت: «نمی‌دونم.» و کی گفت: «نمی‌دونم.» فقط می‌فهمید که دلش می‌گفت: «حمیده قصد کاری....» کدام کار؟! این که طناب را حلقه کنی و ببندی به چهارچوب در و برَوی روی یک صندلی، شد کار؟! حمیده ایستاد روی صندلی. حلقه‌ی طناب را دور گردنش انداخت. حمیده تا چند دقیقه‌ قبل خیال می‌کرد منتظر مرگ است  حالا داشت به مرگ می‌رسید. «با این کار دیگه راحت می‌شم.» حمیده در اشتباه بود. کدام کار؟! کدام انتظار مرگ؟! حمیده منتظر مرگ نبود. کاری نمی‌کرد تا به مرگ برسد. حمیده منتظر خواسته‌اش بود. دنبال آرزویش بود. آرزویش که همان راحتی بود. آن که «کار» کرده بود دختر سه ساله‌ی طوبا بود. رقیّه. رقیّه‌ی طوبا. صبح که با مادرش رفته بود خانه‌ی حمیده کار را کرده بود. با گوشی حمیده بازی می‌کرد. دست‌های کوچکش رفتند... نه... بردند. یعنی یکی دیگر انگشتانش را بردند روی تنظیمات و صدا و صدای زنگ و صدای زنگ را عوض کردند. رقیّه‌ی طوبا خودش نفهمید که چه کار کرده و الآن که پشت در با مادرش ایستاده بود، انگار خودش نبود که گفت: «بِهِش زنگ بزن!» «چه طور به عقل خودم نرسید؟» این را طوبا گفت و گوشی‌اش را از توی کیفش درآورد. حمیده زبری طناب را زیر گردنش حس می‌کرد. و نرمی صندلی را زیر پاهایش. دیگر پاها عزم کرده بودند که توی هوا معلّق شوند. گوشی‌اش زنگ خورد. و اگر فقط زنگ می‌خورد عزم پاها را نمی‌توانست بزند. گوشی همراهش فقط زنگ نمی‌خورد. "رقیّه رقیّه" می‌کرد. "یا حضرت رقیّه" سلام الله علیها می‌خواند. چشم افسرده‌ای که پای طناب دار است با اشک قهر است. عین سنگ می‌ماند. مگر "حضرت رقیّه سلام الله علیها" سنگ را آب کند. و یاد نذر هر ساله. یاد هر سال که مثل این روز سفره‌ای به اسم حضرت رقیّه سلام الله علیها می‌انداخت. و همسایه‌ها را صدا می‌زد و روضه‌خوان می‌آورد. حمیده سفره‌ی حضرت رقیّه داشت. حمیده "کار" داشت برای انجام دادن. می‌توانست با "کار" منتظر مرگ باشد. رقیّه‌ی سه ساله‌ی حسین علیه السلام زیر بازوهای چشم‌های حمیده را گرفتند. چشم‌های کور حمیده. چشمی که سنگ باشد نابینا است. چشمی که اشک نداشته باشد کور است. گریه کردن بلد نیست. باید راهش انداخت. باید دستش را گرفت. باید راه رفتن را، اشک ریختن را یادش داد. از گوشه‌ی چشم‌های حمیده اشک... این چه لفظی است؟ این چه طور واژه‌ی مقدّسی است؟ این چه جور درد شفّافی است؟ این چه موجود دوست داشتنی‌ایست؟ همان یک قطره اشک هم که از گوشه‌ی چشم‌های حمیده بیرون بدود می‌تواند راه رفتن یاد کف پاها بدهد. می‌تواند گردن را از زبری طناب خلاص کند. می‌تواند کار کند، تلاش کند. می‌تواند قید آرزوی راحتی را بزند. می‌تواند سخت باشد، درد باشد. می‌تواند با کیسه‌ی دردش منتظر مرگ باشد و هی درد اضافه کند به کیسه. می‌تواند شاد باشد، لبخند بزند، خوشحال باشد، خوشحال کند. می‌تواند درختی باشد، میوه بدهد. می‌تواند سفره‌ای باشد، غذا بدهد. می‌‌تواند سفره‌ی حضرت رقیّه سلام الله علیها پهن کند، غذای غصّه بدهد، دست‌مزد اشک بگیرد. می‌تواند. می‌‌تواند. می‌تواند. حمیده می‌توانست. حمیده به برکت کمک سه ساله‌ی حسین علیه السلام می‌توانست. گوشی را جواب داد و در خانه را باز کرد. سه ساله‌ی طوبا را بغل گرفت . سیر گریه کرد. چشم‌ها راه رفتن را بلد شده بودند.

حدیث: امام علی علیه السلام: من در ستیز و جنگم با آرزوی خود و چشم به راه اجل خویش هستم.

  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :70
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152740
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ