کتاب هایشان باز بود. پر از معادله و عدد. سینا عینکش را برداشت و گفت: «بسه دیگه! چند دقیقه استراحت.» عینکش را گذاشت روی کتابش. این طور رفیقش بهروز معادله ی روی کتاب را از پشت شیشه عینک سینا بزرگتر می دید. بهروز دراز کشید و گفت: «ای تنبل خان! با این شُل گرفتنای جناب عالی کتاب رو تا امتحانات تجدیدی شهریور هم نمی شه تموم کرد.»
- اینقدر قر نزن! شدی عین آقای جبّاری که از وقتی مییاد سر کلاس تا وقتی درس می ده و میره همش قر می زنه. با اون عینک مسخرهی عهد بوقش.
بهروز انگار از چیزی ذوق زده باشد یا بخواهد چیزی بگوید که شنیدنش خیلی باید ذوق خوردن تهش نشسته باشد، با یک همچین حالتی بلند شد و گفت: «اگه اون عینک از عهد بوقه پس عینک اون تازه وارده، اسمش چی بود؟ آرش مرادی، باید از تشت دوغ دراومده باشه دیگه.» پوزخند سینا که چسبید به دهانش موبایلش هم زنگ خورد. "پی ای" افتاده بود روی گوشیاش. اسم اختصاری نامزدش بود. پریسا ایوانی. و بهروز که این را دید منتظر شد تا شصت سینا برود روی پاسخ. و رفت. و حرفهای بهروز با صدای بلند شروع شد: «سینا! کار دستشوییا که تموم شد زود بیای. باید ته سالن رو هم تی بکشی.» سینا انگشت سبّابهاش را به طرف بهروز تکان داد، یعنی حسابت را بعداً میرسم. از بهروز فاصله گرفت. پریسا از دلتنگیاش گفت و این که «پس کی امتحانات تموم می شه؟» و بعداز کلّی حرفهای محبّتآمیز که بینشان رفت و آمد پریسا پرسید: «چه خبر؟ چه کار می کردی؟» و سینا: «هیچ کار. داشتیم درس می خوندیم. چند دقیقه استراحت بود. تو که زنگ زدی کاری نمیکردیم.» رسیده بود گوشههای پارک. پارک شقایق. نزدیک خوابگاهشان بود. برای درس خواندن با بهروز میآمدند پارک. دقیقا رسیده بود گوشهی پارک و داشت پریسا را توجیه میکرد که حرفهای بهروز شوخی بوده است و کاری نمیکرده است. مردی را دید که گوشهی پارک فندکش را زیر بساطش روشن کرده بود. گوشی را سریع گذاشت توی جیبش و یقیهی مرد را گرفت و کوباندش به دیوار. «تو مکان عمومی چه غلطی میکنی الاغ؟!» مرد ترسیده بود. «هیچ کار!» و سینا عصبانی شده بود: «هیچ کار؟ اینجا زن و بچّه رد میشن. کثافت کاریت رو آوردی اینجا و میگی هیچ کار؟...»
(سینا خان! چه خبرته؟! اینجام. کجا رو نگاه می کنی؟ اینجا. یه کم سرت رو بگردون سمت راست. ها! آفرین! همین جا. سینا میگوید: «سلام. خوب هستید شما؟» من خوبم، شما چرا اینقدر قاتی کردید. برای شمای دانشجو زشته. میگوید: «کجا زشته آقا؟ داشته شیشه میکشیده حالا میگه کاری نمیکردم. مرتیکّهی دروغ گوی الدنگ!) سینا دوباره عصبانی شده بود.حالیاش نمیشد. شروع کرد به زدن. پهلو و کمر و سر و دهان را هم از هم نمیشناخت. دهان و دماغ مرد را خونی مالی کرد. کتک کاریاش که تمام شد شیشهها را ریخت توی حوض وسط پارک. گوشی را از توی جیبش درآورد و برد دم گوشش. قطع شده بود. شمارهی پریسا را گرفت و تعریف ماجرا.
(سینا خیلی بی انصاف بود. نمیخواهم بگویم کشیدن شیشه گوشهی پارک کار درستی است. و نه اینکه نهی از منکر کار غلطی است و کاری ندارم به اینکه نباید لب و لوچه مردم رو خونی کرد. به این کار دارم که سینا خیلی بی انصاف بود. لاشهی استاد جبّاری را از توی کلاس کشانده بود وسط پارک شقایق و خودکار و قلمش را کوبانده بود وسط سینه و چشم و چالش و تکّه تکّه کرده بود و با رفیقش بهروز تکّههای گوشت استادش را نوش جان کرده بود و آخر سر برای نامزدش بیکاریاش را اثبات میکرد. سینا توالت شستن و تی کشیدن ته سالن و کشیدن شیشه را کار میدانست ولی حرف زدن و غیبت و گوشت مردار خوردن را نه. سینا خیلی بی انصاف بود.)
حدیث: رسول خدا صلّی الله علیه و آله: کسی که گفتارش را از کردارش به شمار نیاورد، گناهانش بسیار شود و عذاب او آماده گردد.
محمدی ری شهری، محمد، میزان الحکمه، المجلدالثالث، ص 2738