غضنفر می دید دست تنگ پدر و مادرش را. اشک ها را از گوشه ی چشمش با پشت انگشت سبّابه اش پاک کرد و از اتاق آمد بیرون. «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیام چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» پدر تمام پس اندازش را برداشته بود و مادر هم طلاهایش را فروخته بود. پول سفر عمره ی دو نفرشان جور شده بود. دوست داشتند غضنفر را هم با خودشان ببرند. داشتند با هم صحبت می کردند که از چه کسی پول قرض کنند برای بردن غضنفر. حرف هایشان را که شنید آمد بیرون و گفت: «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیان چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» خیلی هم دوست داشت برود. به خاطر همین اشک از گوشه ی چشمش افتاد. امّا چون دوست نداشت پدر و مادرش غصّه ی جور کردن پول را بخورند پشت انگشت سبّابه را برد به سمت گوشه ی چشم و اشک را پاک کرد و از اتاق آمد بیرون و گفت: «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیام چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» پدر و مادر رفتند عمره. وقتی داشتند می رفتند غضنفر صورت مادر را بوسید و صورت و دست پدرش را بوسید. همانطور که داشتند می رفتند داخل سالن پرواز، همان دم آخر مادر برگشت و به غضنفر نگاه کرد. پدرش هم برگشته بود و داشت غضنفر را نگاه می کرد و برایش دست تکان می داد. غضنفر خیره شده بود به صورت پدر و مادرش. تا حالا اینقدر از روی مهربانی آن ها را نگاه نکرده بود. پدر و مادر داشتند می رفتند تا اعمال عمره را در مکّه انجام دهند و غضنفر سوار هواپیما نشده و به مکّه نرفته حجّ واجب کرده بود. آن هم حجّ واجبی که مورد قبول خدا هم واقع شده بود.