ماهی قرمز نخرید. کار خوبی نیست. گناه دارند حیوونی ها. من هشدار می دهم یعنی هوش را داروی اطلاع رسانی می دهم. یک وقت دیدید قرمز شد آب توی تنگ ماهی یتان و بعد سنجدها را که می خواهید کمی جا به جا کنید تا قرینه شود با سماق، دستتان می خورد به تنگ و شُلُق شُلُق آب های قرمز می ریزد روی سفره. آن وقت سفره عیدتان خونی می شود و این نشانه این است که سال نو ِ نود و یکتان خونی مونی می شود. شما را به من نکنید این کارها را.
جایزه اسکار نگیرید. کار خوبی نیست. گناه دارند حیوونکی ها اسرائیلی ها. من هشدار می دهم یعنی هوش را داروی اطلاع رسانی دارم می دهم. یک وقت دیدید نشست جایزه اسکار ایستاده تان یا اصلا قهر کرد، خوابید. و رفت زیر لاهافتی، پتویی، چیزی. آن وقت با چه رویی می خواهید بیایید ایران. چه کسی قبول می کند کسی که زیر پتو رفته همان اسکار است؟ ها؟! نکنید این کارها را.
چقد رخوب بود اسکار را هدیه می دادید به فیلم اسرائیلی. می دانید چقدر کار خدا پسندانه ای می شد. و چقدر بار مثبت سرازیر می شد به سمت وجهه ایران. می گفتند ایران آن قدر سیر است از رأفت و رحمت که حالش به هم خورده و کلّی رأفت به اضافه رحمت استفراغ کرده روی صورت اسرائیل. شما نکردید که آنها دست به کار شدند. فیلممان را برده اند اسرائیل دارند اکران می کنند. یاد بگیرید شعور و رأفت و مهربانی را. فیلم دشمنشان را که اسکار را از دستشان ربوده داده اند سالنهای سینمایی شان پخش کنند. تازه وزیر خارجه آمریکا کلّه قند تبریک ساییده است روی سر فیلم و کارگردان. از این کارهای خیر و خدا پسندانه هم بکنید. قرار نیست همه اسکارها را که شما قبضه کنید. حالا اگر این وسط لیلایی بازوهای یک مجنون فرانسوی خل مشنگ را قبضه کرد، خوب قبضه کرد دیگر. و یا اگر لب و لوچه کارگردان ایرانی دل و قلوه داد به لب و لوچه یک زن، خوب آن زن هم دل و قلوه گرفته است و لکم فی القصاص حیاة یا اولی الألباب. درباره دادن و گرفتن شاید جا عوض شده باشد و ماجرا بر عکس بوده باشد ولی بحث من بر سر دادن یا گرفتن نیست بحث سر دو عنصر است که هر دو هم موجود است. یکی لب و لوچه است و یکی دل و قلوه. حالا شاید «جیگرت رو بخورم» هم باشد این وسط ها أمّا جیگر که چیز بدی نیست خیلی هم خوب است. دکترها برای جبران کمبود آهن سفارش می کنند. «دوسیخ جیگر سیخی 6 هزار» نشنیده ای؟ کی گفته است جیگر خوردن بد است؟! قبول دارم حرفت را. می گویی این ها بد هم که نباشد بالاخره هزینه اش را چرا باید جیب من و تو بدهد؟ دل و قلوه را می شود توجیه کرد که بالاخره تبادل بوده است و ضرر و غبنی متوجه ما نشده ولی با این همه جیگرهای احتمالی که برده شده و آنجا خورده شده چه باید کرد. پول این جیگرها را از جیب مردم داده اید دیگر. آن هم نه دو سیخ و نه هم سیخی 6 هزار. جواب بده جناب وزیر!
از این مسائل حاشیه ای بگذریم و به اصل بحث خودمان بپردازیم: ماهی قرمز نخرید. کار خوبی نیست. گناه دارند حیوونی ها. ... .
تقریبا همه خوششان آمده بود. به جز پدر کارتون ایران که بدجور اخم هایش رفته بودند به دعوای هم و کارشان داشت به خنجر و چاقو کشی می کشید که رییس جلسه گفت: «استفاده کنیم مادر ... اِ اِ ... ببخشید ... پدر کارتون ایران! مطلبی هست؟» با این جمله ابروهای مادر ... نه ... پدر پریدند به هم و یقه هایشان رفت توی مشتهای همدیگر. و سمت چپی لابد زورش بیشتر بود که آنچنان تا روی سر و سینه سمت راستی رفته بود بالا. پدر کارتون می گفت نمی تواند به این فیلم نظر بدهد. نمی شود اینطوری ادامه داد: «من که نمی تونم هم این جوری از روی هوا نظر بدم. همه ی چیزاش به جا و قشنگ قبول. ولی اون فرشته چرا کچل بود؟! فرشته کچل از کچا یافته این آقا؟!» داورها نگاهی کردند به هم. و بیشتر به یکی از داورهای خانم که قید خوش حجاب را بیشتر زده بود به سرش. داور خانم من منی کرد و گفت: «خوب شاید کارگردان نمی خواسته موهای زن بازیگر توی فیلم معلوم باشه.» ابروهای مادر ... نه ... همان پدر حواسشان پرت شد از دعوا. رفتند بالا تا بگویند تعجب کرده اند و چشم ها گرد شد تا تاکید کند مفهوم قبلی را. و لبخند لبها را کشاند بالا تا جو آمده شود برای انگشتانی که قرار بود بروند به سمت خانم داور. و رفتند. تند و سریع هم رفتند با این جمله «نکنه شما هم کچلید که مقنعه سر کردید؟!». توی بهت نگاه زن انگشتها رفتند تا زیر مقنعه و یک لاخ از موها را کشیدند بیرون. رییس جلسه سرخ شده بود و نگاهش چسبیده بود جایی نزدیک خشتک. و بقیه هر کدام جایی را می دیدند، بغل دیوار را، لای درز در را، و یکی عکس شهید آوینی را که درست چسبیده بود پشت سر مادر ... نه پدر کارتون ایران. صدای باز شدن در آمد. سید مرتضی بود که آمده بود توی اتاق. آمد و عکسش را زد زیر بغلش تا برود. آمد تا برود. کنار صندلی آقای مادر ... نه ... همان پدر کوفتی کارتون بود. داشت می رفت. آمد که برود. صدای انفجار آمد، بمب. همه از روی صندلی پرت شدند. پدر به بهانه مزاج خرابش رفته بود تا خودش را بریزد توی چاه و برگردد. کار خودش بود. کار خودش بود که مین کار گذاشته بود زیر موزاییک کف اتاق، کف اتاق حوزه هنری. حوزه هنری سید مرتضی. و سید مرتضی توی اتاق حوزه هنری افتاده بود روی زمین. با پایی که نصفش نبود و با ریش صاف قشنگی و خون سرخی که مانده بود روی پای نصفه ای. نصفه از حقد و کینه ای