اسلحهاش را عوض کرد.اسلحهی Ash 12.7 را نمیشد توی راهرو یک متری خوب دست گرفت. هفت تیرش را برداشت. پا را به در کوباند و داخل شد. سه نفر دور یک میز نشسته بودند. چیزی مثل یک جلسه. سه بار شلیک کرد. انگار طول و عرض پیشانی سه نفر را سانت کرده بود. دقیقاً زده بود وسط پیشانیشان. خیلی تر و تمیز. خیلی تر و تمیز بود. خوب نبود اینقدر تر و تمیز. چه خبر تر و تمیزی بود؟! ضامن نارنجک را کشید و انداخت. افتاد روی میز گرد شیشهای. چند دور هم دور خودش چرخید. از اتاق رفت بیرون. بمب! دوباره در اتاق را باز کرد و رفت داخل تا کر و کثیفی را ببیند. دید. وسط اتاق دراز کشید. هیچ وقت عادت نداشت بی بالشت بخوابد. دستش را دراز کرد و دست چاق و کلمبهی یکی از سه نفر را کشاند و آورد زیر سرش. دست رییس جلسه بود که جدا شده بود. به ابعاد یک بالشت و با ارتفاعی که برای سلامت سر و گردن مفید بود. کمی سرش را تکان داد و بالشت گوشتیاش را جابهجا کرد. گوشی گلگسیاش هنوز تو دستش بود که خوابش برد. امتحانات که تمام شده بود بازی جنگی Blood 1.03 & Gun را دانلود کرده بود و ریخته بود تو گوشیاش. مرحله هفتادو نهم را تمام کرده بود و تو مرحلهی هشتادم بود که با نارنجکش اتاق را کر و کثیف کرده بود و بعد از آن دراز کشیده بود وسط اتاق. وسط اتاق خانهیشان خوابش برد. سرش روی دست چاق رییس جلسه راحت بود.
حدیث: امام رضا می فرماید: چند نوجوان به حضرت یحیی(که درآن زمان نوجوانی بیش نبود)گفتند: تو نیزبیا برویم بازی کنیم.حضرت یحیی فرمود:مابرای بازی آفریده نشدهایم!
مجمع البیان،ج6،ص781؛المیزان،ج14،ص15.
امتحانات تمام شد. رفقایش کتاب آخریشان را پاره پاره کردند. میشد 2 و 4 و ضرب و تقسیم و اینطور چیزها را تو تکّههای کاغذ دید. باد میزد زیر پارههای کاغذ و میبردشان وسط مزرعهی سبز ینجه و لای ساقههای زرد و خشک گندم. رسید خانه. هنوز پیراهن و شلوار کمریاش را درنیاورده بود که پدرش گفت: «نقی! زود باش! باید بریم. خرمنکوب اومده مزرعه. منتظره.» برای نقی کاری سختتر از خرمنکوبی نبود. باید چهارشاخ را فرو میکرد تو پهلوی قبضهی گندم و میانداخت وسط دهان باز خرمنکوب. تَلَق تَلَق ِ خرمنکوب مثل ملچ ملوچ آدمها میمانست. با این تفاوت که خرمنکوب، گندم هم که نمیریختی تو دهانش ملچ ملوچ میکرد. «زود باش دیگه تنبل!» این را پرویز برادر نقی گفت. پدر چشم غرّهای به پرویز رفت و گفت: «نقی جان! آفرین پسرم! باریک الله!» برای پرویز و پدر کار خیلی سختی نبود ولی برای نقی که قدّش به اندازهی نصف دستهی چهارشاخ هم نبود کار سخت میشد. باید تقریباً تهِ دستهی چهارشاخ را میگرفت تا وقتی بلندش میکند سر ِ چهارشاخ برسد به دم ِ دهان باز خرمنکوب. کار خرمنکوبی تمام شد. کیسههای گندم را بار وانت کردند. نقی و پرویز عقب وانت سوار شدند. موهای نقی کمی بلند شده بود. نه به اندازه موهای پرویز که تا نزدیکیهای دوشش رسیده بود. و موهای هر دو پر از گرد و خاک و تکّههای ریز کاه. پرویز خودش را توی شیشهی عقب وانت ورانداز کرد و گفت: «نکاه کن تو رو به خدا! سر و وضعمون چی شده! حالا هی بابا میگه چرا روستا رو ول کردی و رفتی شهر سر کار. باور کن عملگی تو شهر صد بار شرف داره به این کار. کشاورزی هم شد کار؟» نقی دستش را برد تو یکی از کیسههای گندم. خنکی ِ لای گندمها تا دهلیز چپ و راست قلبش هم رفت. دانههای زرد گندم عجیب به قلب کوچک نقی حال میدادند. سختی کار کشاورزی برای نقی شیرین بود.امروز وقتی چهارشاخ را وسط پهلوی قبضههای گندم فرو میکرد و تکّههای کاغذ و اعداد و ارقام را لای ساقهها میدید احساس کرده بود این نزدیکی کاغذ و ساقه چیزی میخواهند بگویند. شب که به خانه رسید داشت کتاب ریاضیاش را دوره میکرد و به حرف بهروز که میگفت: «حالت خوبه؟! اینو که امتحان دادی!» توجّه نکرد. شب که خوابید دید لای صفحات کتاب ریاضی و فارسیاش ساقههای گندم روییدهاند و باد موج میاندازد وسط مزرعه بلند کتابش.
حدیث: امام صادق علیه السلام: درمیان کارها هیچ کارى نزد خدا محبوبتر از کشاورزى نیست و خداوند هیچ پیامبرى برنینگیخت مگر آن که کشاورز بود ، به جز ادریس علیهالسلام که خیّاط بود .
تکیه داده بود به دیوار قرمز خانهیشان. تو حیاط. سرش تا لامپ بالای سرش خیلی فاصله داشت. دستش را هم که بالا میکرد به لامپ نمی رسید. مطمئنم که نمیرسید. من می دانم که میگویم نمیرسید. وقتی میگویم نمیرسید یعنی نمیرسید. دعوا داری؟ میخواهی امتحان کنیم؟ جواد! جواد! با توام. حواسش نبود. نگاهش به دیوار روبهرو بود. تک به تک آجرهای قرمز دیوار روبهرو را شمرده بود. دویست و پنجاه و یکی. با همین سنگ که اینجاست می زنم به کلّه تراشیدهاش. شاید حواسش به سر جایش بیاید. آخ! دستش را کشید روی سرش. کی بود؟ بهروز تویی؟ کی اومدی از مدرسه؟ کجا قایم شدی؟ جواد آقا! منم! این بالا. اینجا را نگاه کن. آسمان را. این بالا هستم. سرش را بالا آورد. جواد جان! میگم لطفاً دستهایت را بالا ببر تا همه ببینند دستت به لامپ نمیرسد. باشه. دستش را داشت میبرد بالا. من مطمئنّم که نمیرسد. دستهایش را کاملاً بالا برد. به لامپ رسید. ردّ هم کرد. ردّ... . ردّ شد. خیلی هم ردّ شد. نخند! خیلی هم غرور بردندارد. من همین چند دقیقه پیش دیدم که قدّش خیلی کوتاه بود. نمیفهمم! چه طور شد که یکهو اینقدر قدّ کشید. چند دقیقه قبل... . چند دقیق قبل داشت چه کار میکرد. با گوشیاش ور میرفت. دقیقاً قبل از شروع کردن به شمردن آجرها داشت با گوشی همراهش کار میکرد. جواد! آقا جواد! دوباره حواسش پرت شد. دوباره باید سنگ... . آخ! سرش را بالا آورد. چیه باز؟ چی شده؟ دوباره میخوای قدّم رو متر کنی؟! نکنه نویسندگی رو ول کردی و خیّاط شدی؟ ها؟ آقا جواد! می توانم بپرسم چند دقیقه قبلتر با گوشیات چه کار میکردی؟ داشتم به رفیقم پیام میدادم. چند وقت بود باهاش قهر بودم. هر چه پیامک میفرستاد جواب نمیدادم. دیدم خوب نیست. اینجوری خیلی ضایع میشه. قهر هم خوب نیست بالاخره. جواب پیامش رو دادم. دنگ دانگ درینگ دینگ. صدای پیامک گوشی جواد بود. گوشیاش را از جیبش درآورد و نگاه کرد. همان رفیقش بود. تشکّر کرده بود و کلّی شکلک فرستاده بود از خندان بگیر تا بوسه باران. فهمیدم! بله! کجایی؟ ها؟ هی تو که دعوا داشتی؟ کجا رفتی؟ حتماً فهمیدی قضیه چی بود که فرار کردی؟ فرار کردی که ضایع نشوی. من گفتم که مطمئنّم قدّش کوتاه بود. قدّش کوتاه بود. بعد از اینکه جواب پیامک را داده بود اینطور قد کشیده بود. و حالا. وای! جواد آقا! شمایید؟! سلام علیکم! چطور قدّتان اینقدر بلند شد که رسیدهاید به من؟ الآن سر تراشیدهی شما دقیقاً روبهروی من است. رسیدهاید وسط آسمان. جواد گفت: به همهی اونایی که برام پیام فرستاده بودن و جوابشون رو نداده بودم پیامک فرستادم. هی هر کدوم که دلنگ صدا میکرد و میرسید به دستشون قدّ منم دلنگ صدا میداد و میاومد بالا. الآن هم که در محضر شمام. امری دارید؟
امام صادق علیهالسلام :
جواب دادن به نامه، همچون جواب دادن به سلام ، واجب است.
چی میشد من هم یک خواهر داشتم؟ یا لا اقل مادرم جوان بود. بالاخره یه جوری میبود که نمیخواست هر هفته روز خوب جمعهام بشود رُفت و روب. «راهرو رو یادت نره پسرم!» صدای مادرم است. پاهایش درد میکند و بیشتر از پاهایش دست هایش و از همهی دست هایش، بیشتر انگشت هایش. جارو کردن پیشنهاد خودم بود. دو ماه قبل به مادرم گفتم: از این هفته هر روز جمعه من تمام اتاقها را جارو میزنم. «بلد نیستی. کنارهی فرشا رو خوب نمیکشی.» من قول دادم. روی کاغذ هم نوشتم و زیرش را هم دو مرتبه امضا کردم و برای اطمینان سه بار هم پشتش را. متن عهد نامه:
عهد میکنم از این هفته به تاریخ ... هر هفته جمعه تمام اتاقهای خانه را جارو بزنم. قول میدهم کنارهی فرشها را برق بیاندازم.
غضنفر می دید دست تنگ پدر و مادرش را. اشک ها را از گوشه ی چشمش با پشت انگشت سبّابه اش پاک کرد و از اتاق آمد بیرون. «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیام چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» پدر تمام پس اندازش را برداشته بود و مادر هم طلاهایش را فروخته بود. پول سفر عمره ی دو نفرشان جور شده بود. دوست داشتند غضنفر را هم با خودشان ببرند. داشتند با هم صحبت می کردند که از چه کسی پول قرض کنند برای بردن غضنفر. حرف هایشان را که شنید آمد بیرون و گفت: «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیان چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» خیلی هم دوست داشت برود. به خاطر همین اشک از گوشه ی چشمش افتاد. امّا چون دوست نداشت پدر و مادرش غصّه ی جور کردن پول را بخورند پشت انگشت سبّابه را برد به سمت گوشه ی چشم و اشک را پاک کرد و از اتاق آمد بیرون و گفت: «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیام چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» پدر و مادر رفتند عمره. وقتی داشتند می رفتند غضنفر صورت مادر را بوسید و صورت و دست پدرش را بوسید. همانطور که داشتند می رفتند داخل سالن پرواز، همان دم آخر مادر برگشت و به غضنفر نگاه کرد. پدرش هم برگشته بود و داشت غضنفر را نگاه می کرد و برایش دست تکان می داد. غضنفر خیره شده بود به صورت پدر و مادرش. تا حالا اینقدر از روی مهربانی آن ها را نگاه نکرده بود. پدر و مادر داشتند می رفتند تا اعمال عمره را در مکّه انجام دهند و غضنفر سوار هواپیما نشده و به مکّه نرفته حجّ واجب کرده بود. آن هم حجّ واجبی که مورد قبول خدا هم واقع شده بود.
تقی موبایلش را آورده است تعمیر. صبح که زنگ زد سمانه، کلّی شکایت ریخت توی گوش هایش. « چرا گوشی رو برنمی داری؟ نه خونه رو نه موبایلتو». از پریشب که به چهار زنگ تلفن خانه اعتنا نکرد و گوشی را برنداشت دیگر نه تلفن خانه زنگ خورد نه موبایل. دیروز هم که نقی رفته بود مقبرة الشهدا و نگرانی یکهو ریخته بود توی دل سمانه، زنگ هایش نمی رسید به موبایل نقی. حتّی ردّ تماس هم نمی انداخت. مغازه دار روی موبایل برچسب زد. اسم نقی را پرسید و یک شماره ی تلفن که شماره خانه را داد. «فردا آماده ست.»
نقی آمده است خانه.گوشی را بر می دارد که به سمانه زنگ بزند. هنوز شماره ای نگرفته است و هنوز انگشتش نرفته است که دکمه ای را ببوسد. هنوز هیچ اقدامی برای شماره گرفتن به هیچ کسی نکرده است که محسن حرف می زند. سلام و احوال پرسی. نقی هاج و واج ِ شماره نگرفتن و حرف زدن محسن است و تازه ذهنش می خواهد قهر کردن تلفن و گوشی موبایل و زنگ نزدنشان را یادش بیاورد که محسن ... . که محسن ... . که محسن می گوید: «دایی رضا چپ کرده. دایی و زن دایی به رحمت خدا رفتن. سمانه خانم باهاشون نبودن. خوبن.»
شاید تا حالا کسی اینقدر بی حال کسی دیگر را نبوسیده باشد، اینقدر که انگشت سبّابه ی نقی بی حال و ضعف و تردید شماره ی سمانه را می بوسید. «سلام». «خوبید؟» «چه خبر؟» سمانه نمی دانست نقی خبردار شده است. کلمه کلمه حرف می زد و بعد از هر کلمه چشم ها اشک ها را قورت می دادند و گلو بغض را. عجب توقّعی! درست است که ماهیچه های پلک پایین خوب کار می کنند. بله! امّا برای دو سه قطره اشک. که سدّ کنند و نگذارند بریزد. نه برای یک اقیانوس. اقیانوسی که منتظر صدای مهربان نقی هستند تا هرّی بریزند روی گونه ها. «نقی جان!» با همین جان است که اقیانوس... . عجب آب زلالی. و عجب شور.
آمده است شهرستان. پیراهن سیاه پوشیده است با کت کتانش که از خشک شویی گرفته است(مراجعه شود به نقی نامه2). اوّل به دایی حسین می رسد. می روند توی بغل هم و گریه می کنند. هنوز توی مجلس ننشسته تشییع جنازه شروع می شود. پسر دایی اش مهدی عجیب پریشان است. مهدی می شود برادر سمانه. یعنی برادر خانمش. وقت ِ دفن دو دست مهدی را دست دارند. صورتش زخمی شده است و یقیه ی پیراهنش چاک داده. نقی یاد مقبرة الشهدا می افتد و قضیه ی پیراهن و خون آلود شدنش و یاد دیروز و خواب امام هادی علیه السلام و یاد یکی از صحبت های امام علیه السلام. سمانه آرام تر است و چشم هایش سرخ ِ سرخ.
حدیث: امام علی النقی الهادی علیه السلام: «هر کس از مکر و مؤاخذه دردناک خداوند، خود را در امان احساس کند، تکبر میورزد تا اینکه با قضا و تقدیر خداوند مواجه گردد؛ اما انسانی که بر دلیل روشنی از پروردگارش دست یافته است، مصیبتهای دنیا بر او سخت نخواهد بود؛ گرچه قطعه قطعه شده و [اجزاء بدنش] پراکنده شود.»
تحف العقول، ص 483.
از خود میدان اوّل تهرانپارس پیاده آمده است. تپّه را می رود بالا. می نشیند کنار قبرهای شهدا. مقبرة الشهداست. شیشه ی غبار آلود چشم ها را می شوید. عجب آلودگی ای دارد تهران! نقی مجبور می شود هر هفته ... . کت کتانش را تنش نکرده است همان که سمانه همیشه می گوید: «خیلی بهت می یاد» و محسن به شوخی می گوید: «می یاد و می ره!» دیروز توی "نقی نامه ی1" کتش خیس شد و بعد گِلی شد از خاک و آجر دیوار که افتاد رویش. داده است خشک شویی. مجبور شده موبایلش را بگذارد توی جیب شلوار. کیف پولش را هم. دو جیب شلوارش قلمبه شده است. بی خود موبایلش را برداشته است. از دیشب که به زنگ های تلفن خانه اعتنا نکرد نه تلفن خانه اش زنگ زده است و نه موبایلش زنگ می خورد. رگ قوم و خویشی شان می کشد. به نظر موبایل، نوه ی دختری تلفن ثابت باشد. شاید هم پسری. دستمال اشک را درآورده. از گوشه ی چشم. و تازه دارد غبار روبی شیشه ها شروع می شود. این هفته را خدا به خیر کند! خدا به خیر کند! خدا این هفته را به خیر کند! دل پر نقی را ... . عجب آلودگی ای دارد تهران! «چه می شد اگر تهران ِ جان نقی طاهران شود؟!» گفتم که خدا به خیر کند. وقتی اوّل ِ درد دل نقی اینطوری شروع شود باید خدا آخر ماجرا را به خیر کند. غبار روبی شیشه ی چشم ها بهانه است. آخر در عرض یک هفته چقدر غبار جمع می شود روی شیشه ی یک چشم. هنوز روزی چند بار هم با آب وضو شسته می شوند. چشم ها، نقی را گول می زنند. به بهانه ی غبار روبی می آیند آب تنی. وسط دریای شور اشک. و این هفته بساط آبتنی حسابی جور می شود. و خدا به خیر کند. یک سال قبل بود که نقی همین حال را داشت. همین جا. که اشک ها زیاد شد. هق هق هم آمد. شانه ها هم لرزید. گرفتگی که گلوی دل را بگیرد و ول نکند داد زدن دست خود آدم نیست. برای همین نقی یک سال قبل که آمده بود اینجا و حالی داشت داد زد و داد زد. و در این حال آدم فکر می کند اگر یقه ی پیراهن را چاک دهد ماجرا فیصله می یابد که نیافت. زد به کوه. چشم ها که پر از نمک ِ اشک است چه می داند سیم خاردار چیست. خورده بود به سیم های خاردار. جای زخم ها هنوز روی بدنش هست و یکی گوشه ی راست لبش. که حالا اشک ها به آنجا که می رسند تغییر مسیر می دهند. می افتند توی شیار جای زخم و می روند روی لبها. شور ِ شور. و خوش طعم. هق هق گلو هم می آید. شانه ها هم دارد می لرزد. من می ترسم. سمانه هم می ترسد. نشسته است. خانه پدرش. رفته است شهرستان. دیشب نقی تلفن را برنداشت (مراجعه شود به نقی نامه1). و حالا سمانه تشسته است به نماز. سلام را که می گوید دلش هرّی می ریزد پایین و نقی ... نقی ... نقی. یاد نقی توی قلبش است. دعا می کند. دست هایش رفته بالا زیر چادر سفید. صحنه ای که نقی خیلی دوست دارد. دارد نقی را دعا می کند. من هم می خواهم نقی را دعا کنم. من نقی را خیلی دوست دارم. خدایا! می خواهم نقی را دعا کنم. به نقی رحم کن. که سمانه دیگر تحمّل دیدن زخم های پر خون نقی را ندارد. دعای ناقص مرا هم که قبول نکنی قسم سمانه را چه طور می شود ردّ کرد. که تو را برای سلامتی نقی اش به نقی علیه السلام قسم داد. ردّ نمی کنی. و ردّ نکردی که از داد و گریبان چاک دادن نقی خبری نیست. افتاده است روی قبر. تکان هم نمی خورد. خواب است. خواب می بیند. حالا چشم هایی که وسط آب اشک آب تنی کرده اند قرار است که را توی خواب ببینند؟ غیر از کسی که سمانه خدا را به او قسم داد؟ امام علی النقی الهادی علیه السلام را؟
حدیث: امام هادی علیه السلام: خداوند متعال توصیف نشود، جز بدانچه خود وصف کرده است و چگونه توصیف میشود آن وجودی که حواس مخلوقات از درکش ناتوان است و اوهام و خیالات به آن نمیرسند و تصور و اندیشه ها به حقیقتش آگاه نمیگردند و در افق نگاه چشمها نگنجد! او با همه نزدیکی دور است و با همه دوری اش نزدیک. چگونگی را پدید آورد و خودش چگونه نیست. مکان را آفرید، ولی خود مکانی ندارد و از چگونگی و مکان داشتن جداست. یگانه است و بی همتا. با شکوه است و نامها و اسمائش همه مقدساند و پاک.
تحف العقول/ ص 482 و الکافی/ ج 1/ ص 138.
نقی توی خانه خودش نشسته است. تلفن کنارش روی میز خودش نشسته است. تلفن که اینقدر کنار آدم باشد اگر زنگ بیافتد توی دل و روده اش هنوز زنگ اوّل تمام نشده بلکه هنوز شروع نشده آدم گوشی را برمی دارد. زنگ اوّل تا ته رفت. زنگ دوّم شروع شد و تا ته رفت. زنگ سوّم شروع شد و می خواست تا ته برود. و تا ته رفت. چون هم زنگ سوّم دلش می خواست تا ته برود و هم دست نقی نمی خواست به سمت گوشی برود. زنگ چهارم شروع شد. دست نقی شروع نکرد که برود و گوشی را بردارد. دست راستش که نرفت. دست چپ امّا. امّا دست چپ شروع کرد. شروع کرد که برود و رفت بالا. سمت لاله گوش. برای خارش. خیلی به تلفن برخورد. زنگ پنجم را دیگر نزد.
نزد توی گوشش. چه کسی برای شستن ماشین تشت حمّام می آورد؟! تشت قرمز بزرگ حمّام بود. پر کرده بود که بریزد روی ماشین. نقی داشت رد می شد. و فقط داشت رد می شد. با آن کت کتانی که سمانه می گفت: «خیلی بهت می یاد.» و برادرش محسن به شوخی: «می یاد و می ره!» تشت پر قرمز را ریخت. نه برای اینکه ماشین را بشوید. برای اینکه نقی را بشوید. و شست. از موهای ریش نقی آب می چکید و از گوشه ها ی کتش که برادرش به شوخی می گفت: «می یاد و می ره.». و خشم بود که می آمد و نمی رفت. و هی می آمد و نمی رفت و هی می آمد و نمی رفت. آنقدر آمد و نرفت که ... . که باید سر مردک تشت به دست داد می کشید که کشید. خوب هم کشید. بله! کشید. داد کشید سر مردک خشم به دست نفسش. و باید می زد توی گوش مردک تشت به دست که زد. خوب هم زد. زد توی گوش مردک خشم به دست نفس و داد نزد سر مردک تشت قرمز به دست و نزد توی گوشش.
نزد. تلفن بعد از اینکه زنگ پنجم را نزد، ششم را هم نمی زد و هفتم را هم.
کوچه ی هفتم. آدرس همین بود. سر و ریشش خشک شده بود. کتش هم آب نمی چکاند ولی خیس بود هنوز. رفت توی کوچه. «های های های های! نیافته! داره می یافته. برو کنار! های آقا! دیوار! دیوار!» نقی هاج و واج شنیدن دیوار و آقا و های و نیافته بود که افتاد. دیوار افتاد. نقی چشم هایش را توی بیمارستان باز کرد. روی تخت. یک از پاها باند پیچی و سِرُم به دست.
سرش را به دست تکیه داده است. و آرنج دست را گذاشته است روی زانو. پا که تاه می شود زانو می آید بالا و آرنج که برود روی زانو می شود جک برای سری که صاحبش غمگین است. و صاحب سر نقی غمگین است. نه برای این دو بلا و نه برای هفت هشت بلای دیگر که به سرش آمده بود. غمگینی صاحب سر نقی به خاطر حرفی بود که زبانش گفته بود. نگفته بود. آمده بود که بگوید. سر بلای نهم دهم بود که گفت: «خدا! این چه روز بود؟! لعنت به این ...» مابقی را خورد. که خیلی تلخ بود. می خواست بگوید: «لعنت به این روز!» امّا خوردش. تلخی اش هنوز توی دهان ذهنش چرخ می زد.
حدیث: حسن بن مسعود میگوید: به محضر مولایم حضرت ابوالحسن الهادی علیه السلام رسیدم. در آن روز چند حادثه ناگوار و تلخ برایم رخ داده بود؛ انگشتم زخمی شده و شانه ام در اثر تصادف با اسب سواری صدمه دیده و در یک نزاع غیر مترقبه لباسهایم پاره شده بود. به این خاطر، با ناراحتی تمام در حضور آن گرامی گفتم: عجب روز شومی برایم بود! خدا شرّ این روز را از من باز دارد! امام هادی علیه السلام فرمود: ای حسن! این [چه سخنی است که میگویی] با اینکه تو با ما هستی، گناهت را به گردن بی گناهی میاندازی! [روزگار چه گناهی دارد!]»
حسن بن مسعود میگوید: با شنیدن سخن امام علیه السلام به خود آمدم و به اشتباهم پی بردم. گفتم: آقای من! اشتباه کردم و از خداوند طلب بخشش دارم. امام فرمود: ای حسن! روزها چه گناهی دارند که شما هر وقت به خاطر خطاها و اعمال نادرست خود مجازات میشوید، به ایام بدبین میشوید و به روز بد و بیراه میگویید!
حسن گفت: ای پسر رسول خدا!، برای همیشه توبه میکنم و دیگر عکس العمل رفتارهایم را به روزگار نسبت نمیدهم. امام در ادامه فرمود: ای حسن! به طور یقین خداوند متعال پاداش میدهد و عقاب میکند و در مقابل رفتارها در دنیا و آخرت مجازات میکند.
بحارالانوار، ج 56، ص 2.
نشسته بود. روبه روی کعبه. پاهایش دراز. افتاده روی هم. راست روی چپ. وسط مسجد الحرام. مریم رفته بود برایش آب زمزم بیاورد از فلاکس های سفیدی که گذاشته بودند جا به جای مسجد، آن هم دو نوع سرد و معمولی که التبه از نوع سردش می خواست بیاورد برای مهدی که خیلی آفتاب سایه انداخته بود روی صورت سفید مهدی. کدام سفیدی؟! بعد از یک هفته مدینه و سه روز مکّه، چه جای سفیدی می خواست بماند روی صورت سفید مهدی؟! خیلی هم مانده بود. صورت مهدی سفید ِ سفید، برق می زد اصلاً. به کوری چشم حسودها. بترکد چشم حسود! مریم آمد. آب را آورد. دو تا لیوان. توی سینی. مهدی نشسته بود. پاهایش دراز. افتاده روی هم. جای پاها را عوض کرده بود. چپ روی راست. و نگاهش به رو به رو. اگر چه گوش های کسی باور نکند و چشم ها همه تعجب بکوبند روی پیشانی و مغز همه بخندد ولی مهدی مکّه رفته بود و هی طواف کرده بود و هی طواف کرده بود و هی طواف کرده بود و هی طواف کرده بود و ... که اینطور خسته شده بود و نشسته بود و پاها را دراز کرده بود و باید مریم می رفت برایش آب بیاورد از توی آشپزخانه ی خانه. نه خانه ی خدا که خانه ی خودش. صورت مهدی سفید ِ سفید بود. به کوری چشم حسودها. بترکد چشم هر چه حسود! الان ظهر بود. چند ساعت قبل صبح بود. رفیقش حسن زنگ زده بود. اسباب کشی داشت. امروز روز جمعه بود. روز استراحت مهدی. روز بیرون رفتن با مریم. مهدی به حسن گفت می یام. روز جمعه بود. روز استراحت نبود. روز بیرون رفتن با مریم نبود. روز اسباب کشی بود. روز تنها ماندن تا ظهر در خانه بود. اوّلی برای مهدی بود. دوّمی برای مریم بود. سر کمد سنگین سیاه حسن را گرفته بود و پلّه ها را تا سه طبقه رفته بود بالا و آمده بود پایین و یک طرف ماشین لباسشویی را گرفته بود و پلّه ها را تا سه طبقه رفته بود بالا و آمده بود پایین و یک ور یخچال را گرفته بود و پلّها را تا سه طبقه رفته بود بالا و آمده بود پایین و هی گرفته بود و پلّه ها را رفته بود بالا و آمده بود پایین و هی گرفته بود و پلّه ها را رفته بود بالا و آمده بود پایین و هی ... . هی رفته بود بالا و آمده بود پایین که حالا نشسته بود توی حال خانه اش و پاهایش را داراز کرده بود و مریم رفته بود برایش دو لیوان آب بیاورد. توی سینی. یک لیوان را مهدی خورد. یکی را مریم خورد. هر دو زمزم خورده بودند. مهدی پاهایش دراز بود. افتاده روی هم. توی مسجد الحرام. رو به روی کعبه. ده طواف هم بیشتر کرده بود. خسته شده بود دیگر.
حدیث: اسحاق بن عمار گوید: امام صادق (ع ) فرمود: هر کس گرد این خانه (کعبه ) یک طواف کند خـداى عـزوجـل بـرایـش شـش هزار حسنه نویسد و شش هزار گناه از او بزداید و شش هزار درجـه برایش بالا برد، و چون نزد ملتزم رسد. خدا هفت در از درهاى بـهـشـت بـرایـش گشاید، عرض کردم : قربانت ، این همه فضیلت براى طوافست ؟ فرمود: آرى : اکـنـون تـرا بـه بـهـتـر از طـواف خبر مى دهم ، روا ساختن حاجت مسلمان بهتر است از طوافى و طوافى و طوافى تا به ده طواف رسد.
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ بَابُ قَضَاءِ حَاجَةِ الْمُؤْمِنِ/ حدیث8
روزها سیاه و در به داغون و کارخانه بی قانون. هر گُله جا اعتصابی و هر گوشه اجتماعی. صاحب کارخانه جکّ دستش به زیر چانه و تنها و بی کس نشسته در خانه. نه بادی که ابرهای تیره را از آن جا ببرد و نه طوفانی که کارخانه را از جا ببرد. چاره ای نبود جز اینکه گِره گونی ثروت ِ باقی باز شود و سرور و خوشحالی کارگران ساز شود. کارخانه هم به فروش رفت و هر بدهکاری چیزکی ته جیبش را گرفت جز محمّد صالح. و او وجیزه ای نوشت به رهبر که توصیه ای بنگارید برای صاحب کارخانه ی بر باد رفته که جیبمان خالی است و زن و بچّه یمان پای بافتن قالی و آخر سر ته کاسه درآمدمان نوک زبانمان را هم تر نمی کند. و رهبر وجیزه ای نوشت سر به مُهر. نامه را به نزد کارخانه دار برد که هنوز دستش زیر چانه بود و تنها و بی کس نشسته در خانه بود. نامه را که خواند، جکّ دست را از زیر چانه بیرون دواند و از تمام جیب هایش قبضه ای پول فراهم شد و چشم های محمّد صالح از خوشحالی منوّر. «خوشحال شدی؟» این پرسش کارخانه دار بود که به گوش های محمّد صالح وارد شد و خوشحالی اش ظاهر شد: «بله بله بله» صاحب کارخانه ی نابده گفت: «تلوزیون که داری؟» و محمّد صالح: «بله. از این تلوزیونای معمولی.» و صاحب کارخانه انگشت سبّابه را به گوشه ی حال ِ خانه اش اشارت کرد و گفت: «این ال سی دی و سینما در خانه هم برا تو. خوشحال شدی؟». «بله بله» و عطایا ادامه دار و پرسش ها ادامه دار و جواب های مثبت بی خاتمه تا رسید به فرش زیر پای صاحب کارخانه. «حالا خوشحال هستی؟» «بله...فقط...فقط یه چیز دیگه هم می خوام... نامه ی رهبر رو.» نامه را یعنی همان وجیزه را به محمّد صالح داد. در آن روایتی نوشته بود:
حدیث: مـحـمـد بـن جـمـهـور گوید:نجاشى مردى دهقان و حاکم اهواز و شیراز بود، یکى از کارمندانش بامام صادق علیه السلام عرضکرد: در دفتر نجاشى خراجى بعهده من است و او مؤ من است و فرمانبردن از شما را عقیده دارد، اگر صلاح بدانیم برایم باو توصیه ئى بنویسید، امام صادق علیه السلام نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحیم برادرت را شاد کن تا خدا ترا شاد کند.» او نامه را گرفت و نزد نجاشى آمد، زمانیکه در مجلس عمومى نشسته بود، چون خلوت شد نامه را باو داد و گفت: این نامه امام صادق علیه السلام است ، نجاشى نامه را بوسید و روى دیده گـذاشـت و گـفت: حاجتت چیست؟ گفت: در دفتر شما خراجى بر من است، نجاشى گفت: چه مقدار است؟ گفت: ده هزار درهم، نجاشى دفتردارش را خواست و دستور داد از حساب خود او بـپـردازد و بدهی او را از دفتر خارج کند و بـراى سال آینده هم همان مقدار بنام نجاشى بنویسد، سپس باو گفت: آیا ترا شاد کردم؟ گفت : آرى قـربانت، آنگاه دستور داد باو مرکوب و کنیز و نوکرى دهند و نیز دستور داد یکدست لباس باو دادند، و در هر یک از آنها مى گفت: ترا شاد کردم؟ او مى گفت: آرى قربانت، و هر چه او مى گفت آرى، نجاشى مى افزود تا از عطا فراغت یافت، سپس گفت: فرش این اتاق را هم که رویش نشسته بودم هنگامیکه نامه مولایم را بمن دادى بردار و ببر و بعد از ایـن هم حوائجت را پیش من آر. مرد فرش را برداشت و خدمت امام صادق علیه السلام رفت و جریان را چـنـانـکـه واقـع شـده بـود گـزارش داد، حـضـرت از رفـتـار او مـسـرور می شد مرد گفت: مـثـل ایـنـکـه نـجـاشـى بـا ایـن رفـتـارش شما را هم شادمان کرد؟ فرمود: آرى بخدا، خدا و پیغمبرش را هم شاد کرد.