گلّه چاق و چلّه ای بودند. میش های خوش و خوشکل و سر به زیر. یک نقشه ی حساب شده می خواست. یک هفته بررسی کافی بود برای یک نقشه ی حساب شده. ساعات آمد و رفت چوپان. ساعات چرتش، وقت خوابش، هنگام تخلّی. چیزی نبود که از قلم چشم های تیز بینش افتاده باشد. هفت روز کامل وقتش را، فکر و ذکرش را ریخته بود روی کاغذ و نقشه اش. شب شنبه وقت اجرای نقشه بود.
اوّل مسواکش را زد تا دندان هایش آماده باشند. شانه ای هم به سرش کشید. کت و شلواری که هدیه ی سلطان بود پوشید و کروات مشکی اش را گره زد به گردنش. یاد حرف سلطان افتاد که چشمهایش را گره زده بود به چشم هایش و انگشتش را تکان میداد و می گفت: «فقط یکی. فقط یکی. فقط یکی.» برق نگاهش را توی آینه دید و کیف کرد. صفا می داد این طور چشمهای درشت سیاه دختر کش! کتش را ورانداز کرد و دکمه هایش را انداخت و یاد حرف های سلطان که: «خیلی تو فکرش نباش. روزی دست اربابه. دست خداست. دنبال یکی باش! اون رو هم از خدا بخواه! با توام! حواست کجاست؟» حواسش نبود. نه آن وقت و نه آلان که وقت پیاده کردن نقشه بود.
حمله شروع شد. اوّلی را گرفت و دندان های سفیدش را فرو کرد توی گردنش و دوّمی را از پشت گردن. و برای سوّمی دریدن پهلو کارساز شد و ... میش دهمی بود که داشت پا روی گرده اش می گذاشت امّا چوپان با اسلحه اش سر رسید. چشم های گرگ برق نمی زد. به عمق نقشه و محاسباتش رفته بود. چوپان باید ده دقیقه تخلّی اش طول بکشد. چه طور حالا...؟ و بی خبر از آن که داروی طبیب روستا یبوست یک هفته ای چوپان را رفع کرده بود و حالا مراسم دستشویی اش به تمامه پنج دقیقه هم طول نمی کشید. تیر دوّم چوپان خورد وسط سینه اش. روی کروات مشکی. گرگ نقش زمین شد. حیف کت و شلوار شیک سلطان که خاکی شد! و حیف سفارشات و نصیحت هایش. کافی بود «فقط یکی» را می گرفت. و نیاز نبود به این همه نقشه و حسابگری.
سلطان! جناب سلطان! حضرت شیر! آن بالا هستید؟! رفته اید قلّه ایستاده اید تا فلاکت گرگ را به چشم مشاهده کنید؟! ابروهای پرپشتش را بالا می اندازد و می گوید: «سلطان کی منتظر فلاکت رعیّت است پسر؟! سلطان عاشق رعیّت است.» اشک هایش که می خواهند بریزند برمی گردد و وسط بغضش می گوید: «روزی دست اربابه. حلق قلمت رو به دست خدا بده! این قدر برای قصّه هات نقشه نکش!» خجالت می کشم. همانطور که سرخ و سفید شده ام نگاه می کنم به پایین. چوپان کت و شلوار سلطان را از تن گرگ کنده است. به میش هایش می گوید: «میخوام بزنم به دیوار خونه. بوی ِ....»
حدیث: امام صادق علیه السلام: کسی که بامداد و شام را به سر آرد در حالی که دنیا بزرگترین همّ او باشد، خدای تعالی فقر و پریشانی را میان دو چشمش قرار دهد و کارش را پریشان سازد و از دنیا جز به آن چه خدا قسمتش نموده است به او نرسد. و کسی که بامداد و شامگاه را به سر آورد در حالی که آخرت بزرگترین همّ او باشد، خداوند بی نیازی و توانگری را در دلش قرار دهد و امور دنیا و آخرت او را اصلاح فرماید.
اصول کافی، ج3، باب حب الدنیا، حدیث11
عینیّه:
چشمها! فاطمیّه که میشود قلم تان به کار می افتد و می نویسید فاطمه، رمضان که می شود می نویسید علی علیهما السلام، و هر تاریخی بزرگواری، امّا نمی دانم چرا فاطمیّه باشد یا نباشد، رمضان باشد یا نه و هر تاریخ دیگری باشد با نباشد، می نویسید حسین، هی می نویسید حسین، باز می نویسید حسین، حسین حسین، حسین حسین.... علیه السلام.
چشمها! دوباره دسته سینه زنی راه انداخته اید. اشکها چه نرم و ساکت سینه می زنند. حتی به گوش گوشه های لبها هم نمی رسد.
قنّاسه اش را روی کتفش جاسازی کرد. چشم را برد دم دورین. و به اضافه را روی مخ هدف تنظیم کرد. "هدف" مهم نبود چه دین و آیینی دارد. بل مهم این بود که وهّابی نیست. پس کافر است. جان و آبرو و عرضش هم حلال. "شلیک". هدف افتاد. بقیه ی کار با دوستش جاسم است که سینه ی هدف را بشکافد. قلب را دربیاورد. به دندان بکشد. تا دوربین برای دنیا بفرستد. عبدالرحمن که تازه از عربستان اعزام شده، دارد صحنه ها را نگاه می کند. شوکه شده. زیر چشمی جاسم را می پاید که کارش با سینه و قلب تمام شده و دارد دست هایش را می شوید. و بعد وضو می گیرد. "الله اکبر". رفیق قنّاسه به دست لبخند می زند و به عبدالرحمن می گوید: «داره نماز شکر می خونه.» ماه رمضان است. غروب خورشید. اذان. نماز جماعت را به امامت جاسم می خوانند. افطار کنسروهایی است که نام ترکیه رویش حک شده. شب. وقت خواب. چند روز اوّل را به تازه واردها کار سخت نمی دهند. از نگهبانی هم خبری نیست. عبدالرحمن دراز کشیده است. سقف اتاق را نگاه می کند. و سقف ذهنش را که پر از صحنه ی امروز است. گفته بودند بروید سوریه کافر بکشید و ثواب ببرید. از قلب و دندان چیزی نگفته بوند. یاد مادرش "مها" افتاد. یاد بچگی هایش که او و خواهرش "عایشه" را می نشاند و برایشان قصّه های اسلامی می گفت. از حمزه، از هند جگر خوار، و از گریه های رسول خدا. عبدالرحمن به این ها فکر می کند و لحظه های لرزان چشم هایش شروع می شود. چشم تر کار خشکی وهابی گری را می سازد.
صبح شده است. از عبدالرحمن خبری نیست. جاسم از ساختمان می آید بیرون و داد می زند: "عبدالرحمن نیست. همه بیان بیرون!" همه آمده اند. وسط داد و بیدادهای جاسم صدای رگبار می آید. عبدالرحمن است . پشت رگبار نشسته. چند نفر را از دم رگبار می گذراند. جاسم خودش را می اندازد پشت یک پناهگاه. برای رفیق قنّاسه به دستش داد می زند: "بزنش!" کتف. جاسازی. دوربین. به اضافه. هدف می افتد. بقیه کار با جاسم است.
عبدالرحمن حمزه ای مشرب شده. گریه های رسول خدا صلی الله علیه و آله را می شنود.
حدیث: از ابن عمر روایت شده است: پیامبر گرامی صلی لله علیه و آله فرمودند: «خدایا! منطقه شام و یمن را بر ما مبارک گردان!» صحابه تا سه مرتبه سوال نمودند: ای رسول خدا! پس منطقه ی نجد چه می شود؟ گمان می کنم در مرتبه ی سوم بود که حضرت فرمود: «سرزمین نجد سرزمین زلزله ها (ویرانی ها) و فتنه ها ست و از همان جا شاخ شیطان ظهور می کند.» (نجد نام منطقه ای است در اطراف ریاض پایتخت عربستان که وهابیت نیز از همان جا ظهور کرد.)
الجامع الصحیح المختصر (صحیح بخاری)، ج1، ص351، ح990، کتاب الاستسقاء، باب26 باب ما قیل فی الزلازل و الآیتات. محمد بن اسماعیل ابو عبدالله البخاری الجعفی. شاخ شیطان، سید مجتبی عصیری، ص135
عینیّه:
ای دو دف چشمها! بنوازید! که رقص اشکها شروع شد.
زردی بیماری روی صورت عایشه معلوم است. انگار جام عمرش آویزان شده باشد به یک نخ نازک. و توفان ضعف و سستی که دست بردار نخ و جام نیست. یک ماه بیش است که مریض تشکی و لاهافتی شده است. دست فاطمه را گرفته و چشمهای لرزانش را دوخته به چشمهای فاطمه. می گوید: «می ترسم رمضان امسال را نبینم و بمیرم. از فرزندرسول الله بخواه جانم به رمضان برسد.» گونه های عایشه هر چه هم که زرد و بی حال باشد و چشم هایش هر چه لرزان امّا اشک هایش سر حال و قبراقند. کل پهنای صورتش را آب داده اند. فاطمه خم می شود و صورت عایشه را می بوسد. راهی مشهد است. آمده است خداحافظی.
گنبد طلای امام رضا علیه اسلام است. یکی روی سقف آسمان، و یکی توی چشمهای فاطمه. ایستاده است روبه روی گنبد. شوری اشکهای عایشه وقتی صورتش را می بوسید هنوز زیر زبانش است. انگار خودش حاجتی نداشته باشد. این طور حالتی است. از خانه همسایه اش عایشه که درآمد اشکهایش بی قرار ریختن بودند. تا حالاکه ایستاده است روبه روی طلای گنبد. اشکها را می گویی چه قربان صدقه ای می روند برای گوشه لبها. و برای شوری اشک عایشه که هنوز روی لبهای فاطمه مانده است. و برای عایشه که سلام رسانده بود به فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله.
ده روز قصدشان تمام می شود و برمی گردند. شده است هشتم نهم رمضان. فاطمه آمده است عیادت عایشه. یک بسته نخود و کشمش ازکیفش درمی آورد و می گوید: «تبرکه. کشیدم به ضریح آقا.» این را که می گوید طواف اشکهای عایشه شروع می شود. دور کعبه بیحال مردمکها. خودش را کمی می خیزاند بالا وتکیه می دهد. می گوید: «ممنون! بازش می کنی؟» چند تا نخود و کشمش برمی دارد و می گذارد توی دهانش. معلوم است با مزه مشهدی نخود و کشمش، اشک ها را نمی توان توی زندان چشمها نگه داشت. قفل پلکها باز می شود. و این بار قاتی هق هق گریه می شود و اشک فاطمه را هم درمی آورد. فاطمه عایشه رابغل گرفته است. دو تایی شان مشهدی شده اند.
معاویه بن وهب گوید به امام صادق علیه السلام عرضه داشتم: ما باکسانی زندگی و مجالست داریم که به آنچه ما معتقدیم (ولایت اهل بیت علیهم السلام) اعتقادی ندارند. شایسته استمابا آنها چگونه رفتاریداشته باشیم؟ حضرت فرمود: همانگونه که امامان شما با آنها (اهل سنت) رفتار می کنند. به خدا سوگند آنان به عیادت مریضهایشان و تشییع جنازه هایشان رفته و در محاکمشان به عنوان شاهد حاضر گردیده و امانت های آنان را بر می گردانند.
وسائل الشیعه (آل البیت)، شیخ حر عاملی، ج12، ص6.