سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کت و شلواری که دوستش دارم. خوب یادم است. خریدمش به 400 تومن. از دل بازار. وسط آن شلوغی نفهمید چه طور این قدر ارزان به من می‌‌دهد. مغازه‌ای که تا دم درش چفت به چفت آدم ایستاده. چند تا قَسَم انداختم روی زبانم که جیبم خالی است و به خدا قسم ندارم و «بیا این کیفمو نیگا!». راضی شد. چهارصد تومن را دادم و خلاص. و چه خوشحال! قسمم راست بود. راست بود که جیبم خالی بود. کیفم را هم که خودش دید خالی است. حالا توی حسابم چند برابر این چهارصد تومن پول بود، خب که بود. حالا که چی؟ قسم دروغ که نخورده بودم! توی پیاده‌رو کت و شلوارم را پوشیدم. باورت می‌شود؟ توی پیاده‌رو شلوغ خیابان بازار! وقتی رفتم خانه، بهاره کلّی ذوق زده شده بود. آمد که با کت وشلوارم که خوش تیپ شده بودم بغلم کند گفتم: «بهاره! وایستا! اتوی فابریکش خراب می‌شه. وایستا دربیارم، بعد.» بعدی در کار نبود. حالا باید کلّی ناز اشک‌های بهاره را می‌کشیدم که از چشم‌هایش تشریف نیاورند پایین. تقصیر بهاره بود که من مجبور شدم قسم بخورم. «شوخی بود بهاره. به خدا قسم شوخی کردم. مگه این اصلا اتوی فابریک داره؟ خواستم بخندیم یه کمی. اتوی فابریک! هه هه هه هه. خنده‌داره واقعاً.»
موهایم سفید شده. جلوی آینه‌ام. می‌خواهیم برویم عروسی مهرشاد. بچّه آخری داداشم. بهاره برس را برداشته و موهایم را شانه می‌زند. «خودتو ول کردی ها! چند روز بود حموم نرفته بودی؟! کت و شلوارت آویزون به چوب لباسیه. بهونه درنمی‌یاری! باشه؟» نمی‌گویم باشه. نگاه می‌کنم به چوب لباسی. همان کت و شلواری است که.... حالم از آن بد می‌شود. بیست سال است نپوشیده‌ام. حالا دوباره رنگ و پارچه‌اش مد شده و بهاره پاپیچ که دامادی برادرزاده‌ی آخرته. باید بپوشی. فکر می‌کند به خاطر اینکه سر بغل کردن و اتو ناراحتش کردم دیگر آن را نمی‌پوشم. دقیقاً همان بیست سال قبل، بعد از راضی کردن چشم‌های بهاره که دیگر ابر بهاری نباشند، تلفن خانه زنگ خورد. شب خیز بود. ماشینش را می‌خواست بفروشد به کسی. «بیا که پای معامله باشی!» معروف بودم به زرنگی. راهش آب و تاب سخن بود و چند تا قسَم. کارگر شد. به گران خرید. و شب خیز را می‌گویی؟ نمی‌دانستند لب و لوچه‌ی بوسه‌هایش چه طور از در و دیوار صورتم بروند بالا. شب خواب می‌دیدم خریدار آمد است در خانه. عصبانی، گریبان چاک داده و رگ گردن قلمبه. در را که باز می‌کنم با همان حالت عصبانیّتش بلند بلند به من می‌خندد. و اشاره می‌کند به من. بقیه‌ی اهل کوچه هم دیده‌اند و حالا همه دارند می‌خندند. و می‌بینم تمام محلّ جمع شده‌اند جلوی خانه‌ی ما. و همه.... نگاهی می‌کنم به خودم. همان کت و شلوار تنم بود. منتها برعکس. دکمه‌های کتم به پشت‌ کمرم بسته می‌شد و زیب شلوارم به پشت کپلم. از شرمندگی سرخ شده بودم و هنوز مردم می‌خندیدند که از خواب پریدم. و از همان جا بود که نه دیگر کت و شلوار را پوشیدم و نه دیگر قسم بیجا خوردم.
حدیث: امام علی علیه السلام: آدم احمق برای هر سخنی سوگندی می‌خورد.
غررالحکم، باب الیمین، حدیث3

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :2
کل بازدید : 153133
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ