سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موتورم را جک وسط می‌زنم و می‌نشینم رویش. سر رسیدم باز است و خودکار قرمزتوی دستم. حالا باید چی بنویسم؟! زنم توی بازار دارد می‌چرخد، به اتّفاق همشیره و خواهرزاده‌ها. پریروز بود که جیب حسابم یکهو قلمبه شده بود. بی هیچ دلیلی. مأمور بانک می‌گفت: «کسی به نام "یدالله الهی" ریخته به حسابتون. از شیراز. گفتم: «من نمی‌شناسمش.» می‌گفت: «شاید اسم و فامیل واقعیش نباشه. شایدم اشتباهی ریخته. دو سه روز دیگه معلوم می‌شه. اگه پیگیر شه بر می‌گردونی، اگه پیگیر نشد نوش جونت.» بعد از چند روز که از بانک و جایی زنگ نزدند، یک قبضه کشدیم و چند تا اسکناس ده تومنی دادم به شیدا. لابد طرف آدم خیّری بوده، قوم و خویشی، چیزی. دلش سوخته به اقتصاد طلبگی‌ام. یا نذری به دلش افتاده و نخواسته اسمش را بدانم. فعلاً کمی خرج بکنم طوری نمی‌شود. اگر صاحب داشت ضامنم. جور می‌کنم و پس می‌دهم. اگر نداشتم می‌گویم ندارم. کف دست بی مو را میخواهد چه کار؟! مانده‌اش را می‌گیرد و می‌رود. بالاخره نمی‌شود همین طور پول را گذاشت توی حساب. می‌شود؟! به شیدا چیزی نگفته‌ام. بعضی چیزها را نباید به زن گفت. مثلاً اسرار این و آن را. سوال‌های شرعی قوم و خویش را. مشاوره‌هایی که با آدم می‌شود. این‌ها را نباید به زن گفت. و چیزهای دیگری که اگر زنت بفهمد مُخَت رفته است زیر چکّش. آن قدر شیارهای سفید مغزت را با سر انگشت چشم و ابرو و خنده و گریه نیشگون می‌گیرد که بالاخره راضی می‌شوی سواری بدهی. این طور چیزها را نباید به شیدا بگویم. در هر صورت خوشحالم. گل از گلم شکفته. انگار از دیروز شارژ به من وصل شده باشد. خنده‌هایم هم خوش مزّه‌تر شده. شیدا هی می‌پرسد: «چی شده؟ خیلی شارژین!» اعتراف می‌کنم الآن احساس بهتری از دو روز قبل دارم. انگار احساسم را به چیز نرمی مثل ابر گره زده باشند، حسّ پرواز، خوشی، مستی.... چادر نصف و نیمه خاکی شیدا افکارم را پاره می‌کند. محسن را گرفته روی دو دستش. وسط گریه و با آخر صدای تو دماغی‌اش داد می‌زند: «مهدی آقا! مهدی آقا! بچّم.» از خون سر و صورت محسن دست و پایم شل شده. سر رسید از دستم می‌اف....
حرمم. تکیه داده‌ام به ستون کنار قبر علاّمه. فاتحه می‌خوانم و واگویه می‌کنم. بله! حالا فرض کن دنیا و هر چه در آن است بخدمت جنابعالی دربیاید –با خودم حرف می‌زنم- باید این همه خوشحال بشوی؟! پر در نیاوری یک وقت؟! علاّمه هم حتماً همین حرف‌ها را دارد به من می‌گوید. البتّه فیلسوفانه و عارفانه‌اش. عمل جراحی اوّل محسن رضایت بخش بوده. دوّمی فرداست. می‌روم روبه‌روی ضریح. سلام عرض می‌کنم به حضرت معصومه سلام الله علیها. دیگر نه به قلمبگی جیب حساب اعتمادی دارم و نه از احوال محسن ناامیدم. خدا را دارم. خداست دارد خدایی می‌کند.

حدیث: امام علی علیه السلام: اگر زمانه چیزی را از تو منع کرد، نومید نشو، و اگر چیزی به تو داد بدان اعتماد مکن، و پیوسته از آن بزرگترین واهمه و پرهیز را داشته باش.
غرر الحکم، باب الیأس، ح28

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :3
کل بازدید : 153068
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ