سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک رود رمزآلود که مستغام را به دو قسم کرده. نگاهش که می‌کنی محبّت را توی چشم‌هایت  می‌ریزد و زیر این محبّت بعید نیست عداوت را راهی قلبت کند. آرام یا خروشانش را نمی‌دانم ولی نشستن کنارش بد نیست. انگار حرف‌هایم را شنیده باشد. با صدای نرم حرکتش می‌خواهد بگوید: «هیچ رودی با آدمی بد نیست. این آدم است که با آدم بد است.»
احمد بغلم می‌گیرد. بعد از یک سفر طولانی و غربت دردآور، بوی یک مسلمان می‌چسبد. همان طور که بغلم گرفته بویش را تا اعماق ریه می‌کشانم. ساکم را می‌گیرد و می‌نشاندم. وسائل پذیرایی را می‌آورد. و از هر پذیرایی‌ای بهتر لبخندش است که عجیب می‌آید به ریش و محاسن و لب‌های قرمزش. شرط می‌بندم اگر یک مسیحی از آن ور رود بیاید و عمق لبخندهای احمد را ببیند، یاد مسیح می‌افتد. احمد می‌گوید: «مسیح مظهرمحبّت حقّ است.» نان گندم. پنیر. مغز گردو. چند لقمه‌ای می خورم  و می‌کشم کنار. دوست دارم حرف بزنم، سفره‌ی قلبم را که گره خورده باز کنم. هنوز «احمد!» را نگفته‌ام، که چشم‌هایم حرف می‌زنند. اشک‌ها سرازیر شده. امان از بند سست چشم‌ها که همیشه کار دست آدم می‌دهد. می‌گویم: «حالم خراب است احمد! دورم. دور.» می‌خندد و می‌گوید: «حالا خوب است کور نیستی!» و آنقدر شوخی که به خنده‌ام می‌اندازد. می‌رویم کنار رود. با مسیحی‌ها روابط حسنه‌ای دارد. می‌گوید: «بعد از آنکه نقطه نشر پیدا کرد و "الف" شد. "ب" خلق شد. و این طور شد که شد "أب". و "أب" به عبری یعنی "ربّ" عیسی که گفت: "انّی ذاهب الی أبی و أبیکم" یعنی ربّم نه پدرم.»
احمد دوست من است. بله! احمد سنّی مالکی دوست من است. دوستش دارم.

حدیث: امام علی علیه السلام: همانا شما برادران دینی یکدیگرید، چیزی جز درون پلید و نیّت زشت، شما را از هم جدا نساخته است.
نهج البلاغه، خطبه126.

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :3
کل بازدید : 153066
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ