سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توی قایقم. چه قدر امروز دریا آرام است! و چه قدر آفتاب نرم می‌تابد! طاق باز توی قایق دراز کشیده‌ام. موج‌های کوچکی که از زیر قایقم رد می‌شوند را می‌شمارم. هفت هزار و هفتصد و هفتاد و یکی! اینجا می‌شود بی جنباندن دهان چیزی به نرمی ابر جوید و شیئی به صفای روح خورد. بدون تکان، پرواز کرد. آنقدر گوش‌ها با خیال راحت سکوت خورده‌اند که از سر تا پا مثل پر قو شده‌ام. سبک سبک. خب حالا چه کار کنم؟ چه طور این خوشی آرامش را ول کنم و بروم سراغ تعریف مظطرب دیروز؟!
همانطور که طاق باز درازم دستم را می‌اندازم توی آب. موج‌ها سر انگشتان را بوسه باران می‌کنند. خنکی نسیم گونه‌هایم را برمی‌دارد و می‌برد در اعماق هوا. بین دریا و آسمان. چه لذتی!
چه می‌شود هر روز دریا همین قدر خوشحال باشد و آفتاب نرم بتابد و نسیم، دل خنکی داشته باشد؟! و چه می‌شود بابا قایق را نبرد ماهی‌گیری و صادق برادر کوچکم پاپیچ تنها روز تعطیلی هفتگی‌ام نشود؟! دیروز بابا پول گذاشت توی جیب پیراهنم و گفت: «برو مرغ بخر! عموهات قراره از تهران بیان.» توی فروشگاه نگاهی انداختم به قیمت مرغ. و نگاهی به پول بابا. گفتم: «یه مرغ کوچیک لطفاً!» مرغ کوچکی گذاشت روی ترازو. قیمت از وزن جیبم زد بالا. به پت پت افتادم و چسبیدم به جیب‌هایم که یعنی کیفم یادم رفته. عذرخواهی کردم و از مغازه زدم بیرون. چند تا مغازه‌ی دیگر هم وضع همین بود. آخرش به یکی گفتم: «پولم همین قده. یه مرغ می‌شه؟» جورش کرد. و من از خوشحالی و سپاسگذاری نزدیک بود پشت دستش را ببوسم. خیلی ناراحت ِ جیب بابا هستم. و به فکر کاری با درآمد بهتر که برای خودم دست و پا کنم. چند جا هم پیدا شده. یک فروشندگی که از هشت صبح تا ده شب باید دخیل پشت ویترین باشی. کار توی یک نجاری که بلدی نجاری می‌خواهد. ذبح مرغ توی یک مرغداری که باید ظرف یک دقیقه سی تا مرغ را ناکار کنی. حسابش را بکن! یعنی هر دو ثانیه یک مرغ! آن هم با دل نازک من! و به این‌ها اضافه کن شهریه خواهرم سهیلا را که یک ماه از موعد پرداختش گذشته. دیشب خوابم نبرد. یک بار توی ذهنم نجاری می‌دیدم و رنده و ارّه‌ی چوب‌بری و یکبار چاقویی که به خون مرغ‌ها سرخ می‌شد و یکبار چک چانه مشتری‌ها که میخ می‌شد و می‌رفت توی مخم و از همه‌ی این‌ها بدتر چهره‌ی معصوم سهیلا بود. یک جای دیگر ذهنم درگیر زهرا دختر عمویم شده. و حالا که می‌خواستند بیایند شدیدتر شده. زهرا را خیلی دوست دارم. یک دوستی پنهانی که فقط دل خودم خبر دارد. پتو را کنار زدم و از روی تشک بلند شدم. ذهن درگیرم را به همراه سر و چشم‌ها و تنم بردم توی حیاط. روی پله نشستم. چه کار باید بکنم؟ سرم شده آش شلغم شوروا. از هر چیزی تویش پیدا می‌شود. حالا اگر شلغم نداشته باشی و نخود و لوبیا توی بازار یافت نشد و رشته اش هم گران بود چه کار می‌کنی؟ دست روی دست می‌گذاری؟ نخیر! آب که هست! و از همه‌ی مواد مهم‌تر همین آب است. بله! آب! مایه‌ی حیات! همیشه آدمی از مهمترین نعمتها که رایج و دایر است غافل می‌شود. آب که هست. آبی به وسعت خلیج فارس. می‌شود قایقی را به آب انداخت و یک دل سیر آرامش داد به دست رگ‌های مغز.
الآن که توی قایقم حسّ پرواز را دارم. به این نتیجه رسیده‌ام که فقط باید یک کار از این کارهای درهم بلوشو را انجام دهم. تا بعداً نوبت بقیّه برسد. فعلاً همین فکری که گوشه‌ی سمت چپ ذهنم بود. و حالا آمده وسط. همین که منشأش قلب است. همین را باید حلّ کنم. خطبه عقد که خوانده بشود.... یعنی می‌شود؟! خدا را چه دیدی؟! یک وقت دیدی "بله" را گفت. آن وقت خود عشق که بعد از عقد، رنگ صدق خورده کلّی از کارها را انجام می‌دهد. بسوزد پدر عاشقی! پس فعلاً فقط به همین باید فکر کنم. عجب امر قرمزی هم هست! می‌روم ساحل. به خانه که می‌رسم مامان را می‌کشانم توی آشپزخانه. بعد ِ کلّی مِنّ و مِن می‌گویم: «من زهرا رو می‌خوام.» مامان موافق است. بابا هم می‌آید. وقتی می‌شنود گل از گلش می‌شکفد. چند سال بود اینقدر لبخند توی صورتش ندیده بودم. حالا نوبت سهیلاست که بفهمد. مادر می‌رود تا مقدّمات و نرمسازی‌ها و آمادگی‌ها را فراهم کند. زن‌ها کارشان را بلدند. خوب می توانند گوشه‌ی حرف‌هایشان چیزهایی بچسبانند که به عقل جنّ هم نمی‌‌رسد. مثلاً لابد می‌گوید: «ماشالله زهرا، خانومی شده برا خودش.» و بعد از دو سه کلام بی ربط می‌گوید: «علی ما هم درسش تموم شده. سربازی‌ام که رفته. سرکاره ولی دنبال یه کار بهتر می‌گرده. دعا کنید. وقت دامادیشه دیگه!» و با این جمله‌ی آخر می‌خندد و نگاهی می‌کند به زهرا. این نگاه و آن جمله‌ی اولی و این جمله‌ی آخری را چفت و بستش که کنی می‌شود مقدمات خواستگاری. حال و هوای خانه عوض شده. سهیلا انگار از شهریه‌اش یادش رفته.  بابا هی توی جیب پیراهنش را ورانداز نمی‌کند. همه خوشحالند!
«بله» را می‌گوید. تأهل با خودش آرامش می‌آورد. بعضی چیزها را نمی شود گفت. برخی امور را نباید گفت. فقط اجمالاً بدان وقتی با همسرت هستی سکون و آرامش را مثل یک پارچه‌ی حریر نرم می‌اندازند رویت. عشق معجزه می‌کند. و تأهل که تنگ عشق به خانه‌ات آمده تعهد را به بار می‌آورد. کار و بار آرام آرام ردیف می‌شود. شهریه سهیلا هم جور می‌شود ان شاء الله. آرام آرام. پله به پله. گاماس گاماس. کار به کار. فکر به فکر.

حدیث: امام علی علیه السلام: به راستی که رأی و اندیشه تو گنجایش همه چیز را ندارد. در این صورت آن را به کار مهم اختصاص ده.
غرر الحکم، ج1، باب الأهم و المهم (مهم و مهمتر).

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :61
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152904
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ