سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علیرضا را می‌برم دکتر. از باران دیشب حسابی خیس شده بود. سرما خورده. دکتر دارو می‌دهد. آمپول هم داده. علیرضا می‌گوید: «نمی‌زنم.» می‌گویم: «برات اسباب بازی می‌خرم.» هفته‌ی قبل یک جورچین بزرگ توی یک مغازه دیده. بدجور چشمش را گرفته. می‌گوید: «من همون جورچینه رو می‌‌خوام.» بالأخره قبول می‌کنم و قبول می‌کند. تازه مجبورم می‌کند دست ِ علی هم بدهم.
دستش را گذاشته جایی که آمپول خورده. آخ و اوفش به هواست. می‌گوید: «خب. حالا بریم مغازه.» پول ندارم. هر جور شده دست به سرش می‌کنم و می‌برمش خانه. می‌خوابد. صدای سنگریزه است که می‌خورد به پنجره. می‌روم داخل حیاط. نویسنده نشسته روی دیوار حیاط. مرا که می‌بیند می‌پرد پایین. صورتش از عصبانیّت سرخ شده. تا به حال این حالتی ندیده بودمش. یقه‌ام را می‌گیرد و می‌چسباندم به دیوار. می‌گوید: «وعده‌ی دروغ می‌دانی یعنی چه؟! می‌فهمی وعده بدهی و بزنی زیرش، چه به سر روح و روان بچه‌ات می‌آوری؟! می‌گذاشتی سرما خورده می‌ماند بهتر بود. وقتی به او قول خریدن دادی، توی ذهنش تصور کرد که جورچین را برایش آورده‌ای و او از کارتونش درآورده و به مادرش نشان می‌دهد، تازه توی ذهنش غصّه‌ی این را هم می‌خورد که یک وقت مهدی تکّه‌های جورچینش را گم نکند. تو همه‌ی این‌ها را ایجاد کردی و خراب کردی. وقتی می‌دانستی پول نداری چرا وعده دادی؟!»
فرداشب شده. آمده‌ایم هیأت. علیرضا را می‌گذارم پیش یکی از رفقا. مقداری پول قرض گرفته‌ام. می‌روم و جورچین را می‌خرم. علیرضا وقتی جورچین را توی دستم می‌بیند از خوشحالی نمی‌داند چه بکند. دست‌هایش را باز می‌کند و می‌پرد توی بغلم. همانطور که بغلم است اشک‌های شوقم را با کافشنش پاک می‌کنم.

حدیث: امام علی علیه السلام: شب آن مردی که از طرف من وعده‌ای به او داده شده، و شب خود را با اضطراب و نگرانی برای رسیدن به حاجت خود به سر میبرد، سختتر نیست از اضطراب و نگرانی من به خاطر حرصی که بر انجام آن وعده دارم، و ترس از این که مانعی سر راهم آید که موجب خلف وعده‌ام گردد، که به راستی خلف وعده از اخلاق کریمان نیست.
غررالحکم، باب الوعد (نوید دادن)525، حدیث12.

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :18
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152641
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ