چشم هایش دریا بود انگار و طوفان ِ دلشوره ای غمگین هم می وزید که اینقدر موج شور اشک می ریخت روی گونه ها. آرزو داشت سحر را ببیند. سه سال تمام تلاش برای سحر خیلی حرف است و تهش هم هیچّی. چشم ها که سرشان را از زیر پتوی پلک درآوردند عقربه ی چاق ساعت را دیدند که از نصف شب دیشب 11 خانه دویده بود. و هیچ هم لاغر نشده. مثل محمود که سه سال تمام دویده بود دنبال سحر و نیافته بود. و نرفته بود این همه چربی غفلت. این همه پیه خواب. بلند شده بود و بی چای و صبحانه قضای نماز صبحش را به کمر زده بود و سیلی سرخ اشک را به چشم. تا حالا که نزدیک نماز ظهر بود و هنوز چشم ها دریا بودند و طوفان هم مشغول و موج شور اشک می رفت به ساحل گونه ها و برنمی گشت به دریا. کمی به حال خودش آمد و اصول کافی را برداشت و حدیث روزش را خواند و بست و قرآن را برداشت و باز کرد:«و جعلنا ذریّتهم الباقین». استخاره خوب بود. خوب بود که به حدیث روزش عمل کند. شب که شد با همراهش شماره سیّد را گرفت و گفت: «امشب هستید سیّد!؟» و لبخند محمود همسر را فهماند که سیّد هست. آماده شدند و حرکت و مقصد و لبخند و آغوش باز سیّد و داخل خانه. پاهای محمود هنوز نشستن را نفهمیده بودند که دست ها وضو ریختند روی صورت و آرنج را شستند تا نوک انگشتان و مسح کشیدند روی سر و پاها و دست ها آمدند بالا تا گوش همراه با الله اکبر. یعنی دو رکعت نماز. و بعد دست ها که رفتند بالا و دعا که رفت بالا. دعای سحر خواهی. چای و میوه و گپ و گفت و برگشتن به خانه و جای خواب که انداخته شد و دست محمود که رفت موبایلش را برای فردا کوک کند ولی نکرد و خواب. 4 صبح بیدار شده بود. شوق از همان روی تشک گریه را راه انداخته بود توی کوچه ی پوستی گونه ها که تا بن بست چانه می رفت. و توی حیاط هنوز کوچه گونه شلوغ بود. وسط وضو هم. و توی نماز، مسافرین ِ بن بست ِ چانه می ریختند وسط میدان قنوت. وسط دست های محمود که داشتند نیاز را به غنای خدا مخابره می کردند.
حدیث: امام صادق علیه السلام فرمودند: مؤمن بیرون می رود به سوی برادرش تا او را دیدن کند و خدا عز و جل به او فرشته ای برگمارد و آن فرشته یک پر را بر زمین گسترد و پری بر آسمان فراز دارد تا او را سایه کند و چون به خانه اش درآید خدای جبّار تبارک و تعالی ندا کند: ای بنده ای که حقّ مرا بزرگ شمردی و پیروی از روش پیغمرم کردی بر من سزاست که تو را بزرگوار شمارم، بخواه از من تا به تو بدهم، مرا بخوان تا تو را اجابت کنم، دم بند تا من به تو آغاز بخشش کنم و چون برگردد، فرشته ای که او را سایه می کرد با پرش به دنبالش آید تا به خانه خود درآید سپس خدا تبارک و تعالی او را فریاد کند: أیا بنده ای که حقّم را عظیم شمردی، بر من سزاست که تو را گرامی دارم، من بهشتم را بر تو واجب کردم و تو را شفیع بنده های خود ساختم.
اصول کافی/ باب زیارة الاخوان/ حدیت12