سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بندر عباس. کنار ساحل. وقت برگشت ِ موج ها، آب می رفت توی شن های ریز ساحل. فقط نَمی می ماند از خلیج بزرگ فارس. مثل هانیه که نَمی بود از دریای بیکران وجود. و راه می رفت و شن ها را با چشم می فرستاد وسط دلتنگی سینه اش. دلش گرفته بود. آنقدر که فقط سیاه ِ ابرهای سنگین بود روی آسمان دل و طوفان سرخ روی زمین قلب. چهار پنج ماه برای یک تازه عروس کم نبود. دور از خانواده. شوهر توی ماشین منتظر بود. منتظر هانیه. و هانیه منتظر حادثه ای، اتّفاقی، تصادفی. هر چیزی که عوض کند این ماجرای تکراری چهار ماهه را. این زندگی سرد ِ دور از صورت گرم مادر را. صورت مادر را که کشاند توی خیال اشک ها روانه شدند. روانه ی چشم ها. و بعد گونه. موج هایی که هیچ وقت به دریا باز نگشتند. هنوز قصد برگشتن نداشت و شوهر منتظر و هانیه منتظر حادثه ای، اتّفاقی، تصادفی، چیزی. و اشک ها منتظر انگشت سبّابه ی گرمی که پاکشان کند و گونه ها منتظر بوسه ی مادرانه ای که سرخشان کند و اشک و اشک و اشک. این زن و شوهر جوان چه کار می کردند این وقت روز کنار خلیج؟ هانیه دلش داشت پاره می شد که زده بود به دریا. این دو نفر که شادیشان داشت بالا می رفت از سر و کولشان. وسط اشک ها، چشم ها صورت زن جوان را دیدند. بلند شد. آرام قدم بر می داشت. شک داشت. مطمئن نبود هنوز. پاهایش هم مطمئن نبودند که اینقدر آرام و با احتیاط می رفتند جلو. باید خودش می بود. و خودش بود . خود ِ خودش. سمیرا. سمیرا. سمیرا. «سمیرا!». پاها تند شدند و دست ها خودشان رفتند بالا. برای درست شدن آغوش. و اشک ها امان نمی داد چشم ها را. و شوق بود و شوق بود و شوق که از سر چانه می ریخت وسط نم ماسه های ریز ساحل.

حدیث: امـیـرالمؤ منین (ع ) فرمود: دیدار برادران غنیمت بزرگى است اگر چه اندک باشند.

اصول کافی/ باب زیارة الاخوان/ حدیث16


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :109
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152779
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ