«و ذلک یوم یجمع الله فیه الأوّلین و الآخرین لِنِقاش الحساب، و جزآء الأعمال، خضوعاً قیاما، قد ألجَمَهم العَرَقُ و رَجَفَت بهم الأرضُ، فأحسنهم حالاً مَن وَجَدَ لِقَدَمَیه موضعاً، و لنفسه مُتّسعاً.*» اشک ها لای موهای بلند و سفید ریشش گم می شدند. خطبه 101 نهج البلاغه را می خواند. چهل سال قبل خریده بود. به خط فیض الاسلام. و حالا روح پیرمرد 80 ساله را ترس از احوال قیامت قبضه کرده بود. نهج البلاغه را بست و اشک ها را پاک کرد. رفت توی حال. خانم چارقد سیاه گل گلی اش را سر کرده بود. با گیره ای که زیر گلو می زد. شکل یک پروانه. هدیه ی نوه اش هیوا. «حاج آقا! می رید ماست و خیار و پنیر بگیرید؟» حاج آقا هنوز توی عبارات نهج چرخ می زد.
- چی ؟ چی می خوای؟
- ماست، خیار، پنیر.
- آره می رم.
عبا و قبا را پوشید و عمامه را به سر گذاشت. ایستاد جلوی آینه. ریش سفیدش را به دست گرفت و پنهانی با انگشت سبّابه آب روی پلک پایین را برد. «من رفتم.»
ماست و پنیر را خریده بود و داشت می رفت میوه فروشی.
خانم حاج آقا ملاقه را دور دیگ آش چرخ داد و با گوشه چارقد سیاه گل گلی اش عرق پیشانی اش را پاک کرد. پروانه ی گیره هنوز نشسته بود زیر گلویش.هیوا گیره را که می داد به مادربزرگ گفته بود: «مامانی! هدیه روز مادره» و بعد گفته بود: «برای اینکه خدا آقاجون رو شفا بده نذر کردم آش درست کنم». مادربزرگ گفته بود نذر تو با من. حاج آقا ناراحتی قلبی داشت. دکتر یک مشت قرص داده بود تا وقتی که نوبت عملش برسد.
حاج آقا رسیده بود میوه فروشی. پلّه ها را رفت بالا. کیسه ی ماست و پنیر را گرفته بود زیر عبا و با دست دیگرش نرده های کنار پلّه را گرفته بود. «سلام» و «علیک السلام». دست چروکیده اش را دراز کرد. میوه فروش که داشت وزنه های توی ترازو را برمی داشت سریع وزنه ها را گذاشت روی میز و با حاج آقا دست داد. هنوز دست هایشان توی دست هم بود که دست حاج آقا شُل شد و کیسه ماست و پنیر از دستش افتاد کف مغازه.
سرش روی دیگ بود و داشت شور می داد. احساس خفگی می کرد. گوشه های چارقدش را گرفت و تکان داد تا عرق زیر گلویش خشک شود. پروانه از زیر گلو باز شد و افتاد وسط دیگ آش.
حاج آقا وسط مغازه افتاده بود و مردم مغازه را دور کرده بودند. خانم حاج آقا احساس خفگی اش بیشتر شده بود. سوزن زده بود به چارقد و چادر سر کرده بود و دویده بود بیرون. چراغ گردان آمبولانس که دم میوه فروشی ایستاده بود رنگ صورتش را پراند. جمعیّت را کنار زد و رفت جلو. می گفتند تمام کرده. مثل پروانه ی هیوا که تمام شده بود. نذر هیوا قبول شده بود. حاج آقا شفا پیدا کرده بود. پاک ِ پاک رفته بود آن دنیا.
حدیث: ابوحمزه گوید: همکجاوه امام باقر علیه السلام بودم ، چون بار بزمین گذاشتیم ، حضرت اندکى راه رفـت ، سـپـس آمـد و دست مرا گرفت و گرم بفشرد، من عرض کردم : قربانت گردم ، من کـه در کـجـاوه هـمراه شما بودم ؟ فرمود: مگر نمیدانى که چون مؤ من گردشى کند و سپس بـبـرادرش دسـت دهد خدا توجه خود را بسوى آنها افکند و همواره بآنها رو آورد و بگناهان فرماید: از آنها فرو ریزید، ـ اى ابا حمزه ـ سپس گناهان مانند برگ درخت فرو ریزند و آنها خالى از گناه از یکدیگر جدا شوند.
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ باب المصافحة/ حدیث6
*قیامت روزی است که خداوند تعالی، همه خلق اوّلین و آخرین را گرد می آورد برای رسیدن به حساب و کیفر دادن بکردارهایشان، و در آن روز همه در حال خضوع و فروتنی ایستاده، و عرق مانند لجام به گوشه دهنشان رسیده، و جنبش زمین آنان را میلرزاند، خوشحال ترین مردم آن روز کسی است که برای نهادن دو پایش جای آسایشی و برای خودش محلّ وسیع و مناسبی پیدا کند.