اگر همین حسّ تلخ، پنجه نمی انداخت به مچ پای زبانش ... . أما می انداخت. نشسته بود. روی قالی نه. مبل بود. قهوه ای و چرم. به فلان تومان. مهمانهای دیگر هم آمدند. یکی یکی و گاهی دو تا دو تا و بعضی وقتها سه تایی سه تایی. حتی چهار تا چهار تا. بعضی خانواده ها پنج نفره. خانواده شش نفره فقط یکی بود. هفت نفره نبود. هشت نفره هم. نه نفره هم. ده نفره هم. یازده نفره هم. دوازده نفره هم. علی تا خانواده دویست و بیست و دو نفری که نیامده بودند توی مجلس شمرده بود. حبّه قند پرید توی گلویش. توی گلوی پدر یکی از خانواده های سه نفره. و اشاره صاحب خانه که آب بیاورید. آب آوردند. دیر هم نیاوردند امّا پدر خانواده ی سه نفره خیلی زود می خواست برود و رفت. رفت آن دنیا. صورت سیاه و کبودش به همراه گردن و دو دست و دو پا و شکم و ما بقی أعضاء جسم دور دایره میزبانها افتاده و خلاصه بالکل مرده بضم میم. به فتح میمش را آن دنیا معلوم می کردند. نویسنده خبر نداشت از آن ور دنیا. زاویه دید، دانای کلّ به ضمّ کاف نبود. بلکه به فتح کاف بود. علی موهای جلوی سرش ریخته بود و موهای وسط سرش و حتی پشت سرش. بغلهای گوش را هم می داد بتراشند. کلّه ی یک دست خبلی خوب تر بود. صورت زن خانواده سه نفره تر بود. آب ریخته بودند که غشش خاتمه بیابد و یافته بود و مانده بود جیغ و داد که بد نبود یکی برود خشک کند تری صورتش را که همان غشش بهتر بود و دخترک خانواده ی سه نفره اشک می انداخت به درشتی دانه های سرخ انار ساوه. فقط سرخ نبودند. علی رسید به خانواده چهارصد نفره که نیامده بودند مهمانی. آمبولانس آمد. جمعش کرد و برد. چهار لقمه شام زهر مار شد. پدر خانواده ی سه نفره داشت یک حبّه قند نوش جان می کرد که افتاد و مرد. به همان ضم میم. و نه به فتح میم. اگر مرد بود آن همه گوشت غیبت نوشخوار نمیکرد لای دندان ها و لب و لوچه اش. چند دقیقه قبل تر از یک حبّه قند علی آمد که حرف بزند امّا حسّ تلخ، نمی گذاشت. الهی می مرد این حسّ تلخ که نمی گذاشت. که نمی گذاشت و نمی گذاشت حرف بزند علی. حرف خوب. حرف ناب. حرفی که سکوت بر آن صحیح باشد و فایده دار. یعنی کلام. خانواده های نیامده رسیده بودند به هفتصد وهفتاد و هفت. چه کسی دل و دماغ میوه خوردن داشت که خیار و موز و هلو و پرتقال چیده بودند توی ظرفی به بزرگی طقار؟!... همه. حتی علی. موز خورد. خیار خورد. و پرتقال و اگر نبود خجالت هلو هم می خورد. و چون خجالت نبود هلو هم خورد. دو تا. و خواست عدد موز را هم به دو برساند که فاز صحبت دوباره رفت توی غیبت. «تقصیر همان فلان شده ی فلان شده بود. داشت در مورد بدی های همان فلان شده ی فلان شده حرف می زد که قند پرید توی گلویش. خدا لعنت کند ...» این ها را میزبان گفت. علی باید یک کاری انجام می داد دیگر. اگر نمی کرد مسئله خیلی شور می شد. حس تلخش را، حس تلخ ریا را که پاپیچ زبانش می شد را گرفت زیر پایش و کف پا را چرخ داد مثل کسی که قصد دارد سیگار را ترک بگوید. اوّلی را با چشم بسته شروع کرد و دوّمی را باچشم یک سوم باز و سوّمی را با چشم یک دوّم باز و چهارمی را ... و پنجمی را ... و ششمی را ... . و خواند و خواند. و خواند حدیث و روایت و سخن ناب و حرفهای خوش ناز اهل بیت معصوممان را که بر آن ها سلام و سلام و سلام و سلام.
حدیث: امـام صـادق (ع ) فـرمـود: بـزیـارت یـکـدیـگـر رویـد زیـرا زیارت شما از یکدیگر زنده گـردانـیدن دلهاى شما و یاد نمودن احادیث ماست ، و احادیث ما شما را بهم متوجه مى سازد، پـس اگـر بـآنـهـا عـمـل کنید، هدایت و نجات یابید. و اگر آنها را ترک کنید گمراه و هلاک شوید، پس بآنها عمل کنید و من ضامن نجات شمایم .
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ باب تذاکر الإخوان/ حدیث2