نقی توی خانه خودش نشسته است. تلفن کنارش روی میز خودش نشسته است. تلفن که اینقدر کنار آدم باشد اگر زنگ بیافتد توی دل و روده اش هنوز زنگ اوّل تمام نشده بلکه هنوز شروع نشده آدم گوشی را برمی دارد. زنگ اوّل تا ته رفت. زنگ دوّم شروع شد و تا ته رفت. زنگ سوّم شروع شد و می خواست تا ته برود. و تا ته رفت. چون هم زنگ سوّم دلش می خواست تا ته برود و هم دست نقی نمی خواست به سمت گوشی برود. زنگ چهارم شروع شد. دست نقی شروع نکرد که برود و گوشی را بردارد. دست راستش که نرفت. دست چپ امّا. امّا دست چپ شروع کرد. شروع کرد که برود و رفت بالا. سمت لاله گوش. برای خارش. خیلی به تلفن برخورد. زنگ پنجم را دیگر نزد.
نزد توی گوشش. چه کسی برای شستن ماشین تشت حمّام می آورد؟! تشت قرمز بزرگ حمّام بود. پر کرده بود که بریزد روی ماشین. نقی داشت رد می شد. و فقط داشت رد می شد. با آن کت کتانی که سمانه می گفت: «خیلی بهت می یاد.» و برادرش محسن به شوخی: «می یاد و می ره!» تشت پر قرمز را ریخت. نه برای اینکه ماشین را بشوید. برای اینکه نقی را بشوید. و شست. از موهای ریش نقی آب می چکید و از گوشه ها ی کتش که برادرش به شوخی می گفت: «می یاد و می ره.». و خشم بود که می آمد و نمی رفت. و هی می آمد و نمی رفت و هی می آمد و نمی رفت. آنقدر آمد و نرفت که ... . که باید سر مردک تشت به دست داد می کشید که کشید. خوب هم کشید. بله! کشید. داد کشید سر مردک خشم به دست نفسش. و باید می زد توی گوش مردک تشت به دست که زد. خوب هم زد. زد توی گوش مردک خشم به دست نفس و داد نزد سر مردک تشت قرمز به دست و نزد توی گوشش.
نزد. تلفن بعد از اینکه زنگ پنجم را نزد، ششم را هم نمی زد و هفتم را هم.
کوچه ی هفتم. آدرس همین بود. سر و ریشش خشک شده بود. کتش هم آب نمی چکاند ولی خیس بود هنوز. رفت توی کوچه. «های های های های! نیافته! داره می یافته. برو کنار! های آقا! دیوار! دیوار!» نقی هاج و واج شنیدن دیوار و آقا و های و نیافته بود که افتاد. دیوار افتاد. نقی چشم هایش را توی بیمارستان باز کرد. روی تخت. یک از پاها باند پیچی و سِرُم به دست.
سرش را به دست تکیه داده است. و آرنج دست را گذاشته است روی زانو. پا که تاه می شود زانو می آید بالا و آرنج که برود روی زانو می شود جک برای سری که صاحبش غمگین است. و صاحب سر نقی غمگین است. نه برای این دو بلا و نه برای هفت هشت بلای دیگر که به سرش آمده بود. غمگینی صاحب سر نقی به خاطر حرفی بود که زبانش گفته بود. نگفته بود. آمده بود که بگوید. سر بلای نهم دهم بود که گفت: «خدا! این چه روز بود؟! لعنت به این ...» مابقی را خورد. که خیلی تلخ بود. می خواست بگوید: «لعنت به این روز!» امّا خوردش. تلخی اش هنوز توی دهان ذهنش چرخ می زد.
حدیث: حسن بن مسعود میگوید: به محضر مولایم حضرت ابوالحسن الهادی علیه السلام رسیدم. در آن روز چند حادثه ناگوار و تلخ برایم رخ داده بود؛ انگشتم زخمی شده و شانه ام در اثر تصادف با اسب سواری صدمه دیده و در یک نزاع غیر مترقبه لباسهایم پاره شده بود. به این خاطر، با ناراحتی تمام در حضور آن گرامی گفتم: عجب روز شومی برایم بود! خدا شرّ این روز را از من باز دارد! امام هادی علیه السلام فرمود: ای حسن! این [چه سخنی است که میگویی] با اینکه تو با ما هستی، گناهت را به گردن بی گناهی میاندازی! [روزگار چه گناهی دارد!]»
حسن بن مسعود میگوید: با شنیدن سخن امام علیه السلام به خود آمدم و به اشتباهم پی بردم. گفتم: آقای من! اشتباه کردم و از خداوند طلب بخشش دارم. امام فرمود: ای حسن! روزها چه گناهی دارند که شما هر وقت به خاطر خطاها و اعمال نادرست خود مجازات میشوید، به ایام بدبین میشوید و به روز بد و بیراه میگویید!
حسن گفت: ای پسر رسول خدا!، برای همیشه توبه میکنم و دیگر عکس العمل رفتارهایم را به روزگار نسبت نمیدهم. امام در ادامه فرمود: ای حسن! به طور یقین خداوند متعال پاداش میدهد و عقاب میکند و در مقابل رفتارها در دنیا و آخرت مجازات میکند.
بحارالانوار، ج 56، ص 2.