سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماشین ریش‌تراشش را روشن کرد. دایره‌های فلزی ویز ویزشان شروع شد. از گونه‌ی سمت راست شروع کرد و داشت به گونه‌ی سمت چپ تمام می‌کرد که تلفن زنگ زد. ریش‌تراش را خاموش نکرده روی روشویی گذاشت. رفت و تلفن را برداشت.  «سلام!» ماشین ریش تراشش می‌لرزید و به لبه‌ی روشویی نزدیک می‌شد.  «نمی‌یای؟ چی؟ چی شده؟ ... مسعود! یعنی چی نمی‌یای؟ » موهای ریز سفید که ریخته بودند روی روشویی دیده نمی‌شد. ریش تراش به لبه‌ی روشویی نزدیک‌تر شده بود. گوشی را گذاشت.  «مسعود چرا نمی‌یاد؟ » این را زیر لب گفت. دستش را به صورت صاف و سیفدش کشاند و گفت:  «نکنه ...؟ نکنه واسه ماشین منه؟ از دو روز قبل که ماشین خریدم دیگه نیومد پیشم.» همانطور که کنار تلفن نشسته بود پای راستش را جمع کرد. زانو آمد بالا. جایی برای گذاشتن آرنج دست راستش درست شد. آرنج را که گذاشت روی زانو، کف دست یاد چانه افتاد و چانه رفت روی کف دست و این یعنی فکر و خیال.  «واقعا بعید هم نیست حسودیش شده باشه. امّا نه. مسعود و این حرفا! وقتی فهمید ماشین خریدم خندید. تبریک گفت. امّا ... امّا ... بعدش کلّی اشکال و ایراد از ماشین درآورد.» ریش تراش لبه‌ی روشویی را ردّ کرده بود. یک سومش روی روی شویی نبود و دو سومش هنوز مطمئن بود که زیر پایش سفت است.  «صبر کن صبر کن! با ماشین یه دور هم زد. خیلی بد می‌روند. نکنه می‌خواست بزنه یه جایی. ماشینو داغون کنه ... فکر نکنم. مسعود یه عمره با من رفیقه.» نصف دستگاه روی روشویی بود و نصف دیگرش از روی روشویی ردّ شده بود و این یعنی پا در هوا. افتاد.  «همون. همون خودشه. چشاش معلوم بود اصلاً. داشت ماشینم رو می‌خورد. نامرد دیگه دیدن من هم نمی‌یاد. عجب آدمی بوده این مسعود و من نشناخته بودمش.» 

حدیث: امام علی علیه السلام: چه قدر نزدیک است دنیا به رفتن و چه قدر نزدیک است پیری به جوانی و چه قدر نزدیک است شک به بدگمانی


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152637
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ