سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سه کلاس صبح را تمام کرده بود و تازه رسیده بود خانه. ناهارش را خورد. ناهار، خورشت لوبیا بود. لوبیا خوب بود امّا نه برای نقی که یا سر ِ تنش توی کتاب بود یا سر انگشتانش روی دکمه‌های صفحه‌کلید. خوانده بود حبوبات فقط برای آن‌ها که کار بدنی می‌کنند خوب است. چون نفخ آورند. جز عدس که نفخ آور هم که هست باشد، اشک آور که هست. گوشت‌ها را از وسط بشقاب گود خورشت جدا می‌کرد و می‌ریخت روی برنج بشقابش. چند تا لوبیا هم برداشته بود و ریخته بود روی برنج‌هایش تا همسرش متوجّه نشود و شیرینی آشپزی‌اش تو کام دست‌هایش تلخ نشود. بعد از ناهار در لپ تاپش را باز کرد. بعد از ظهر هم کلاس داشت. درس‌های صبحش را مرور کرد و «اسفار»ِ بعد‌ از ظهر را پیش مطالعه کرد. یک ساعت بیشتر وقت نمانده بود که نشانگر موس را برد روی فایل «اسب سفید» و شروع کرد به تایپ کردن. «اسب سفید» رمان جدیدی بود که شروع کرده بود. برای نوجوانان می‌نوشت.
سرش را که آورد بالا ساعت 6 شده بود. لپ تاپش را گذاشت تو کیفش و رفت از داخل قفسه کتاب "اسفار" را بردارد و برود کلاس. چشمش افتاد به کتاب‌هایی که رفیقش نوشته بود و به او هدیه داده بود: "بررسی نظریه‌های ابداعی ملاصدرا"، "تطبیق آرای ملاصدرا با نوشته‌های عرفای سلف" و چند تا کتاب که به زبان عربی نوشته بود و نگاهی کرد به کتاب‌های خودش که به ردیف تکیه داده بودند به همدیگر: "حرف‌های خاکستری"، "گردباد" و ... . همه هم برای گروه سنّی نوجوان. زانوهایش خم شد. رفت سجده. اشک شوق جاری بود. ذکر شکر می‌گفت. چه‌قدر می‌چسبید نوشتن کتاب‌هایی که کسی یرایشان آدم را تحویل نمی‌گرفت. نوشته‌هایی که نفخ آور نبود. باد نداشت که بیافتد تو غبغب آدم. نقی سیر گریه کرد. سیر ِ سیر.

حدیث: امام علی علیه السلام فرمود: کودکانتان راچیزی بیاموزید که برایشان سودمند باشد، پیش ازآنکه مرجئه (یکی از گروهای منحرف) افکار خود رابر آنان القاء کنند.

بحار الانوار، ج2، ص18، ح39.


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :107
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152950
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ