رقیه از پشت ویترین اشاره کرد به یک دامن سیاه با گلهای سفیدی که وسطشان زرد بود. گشاد و پر از چین. با خودش فکر کرد اگر با این دامن تو حال خانهیشان دور خودش چرخ بزند، چهقدر چینهای گل گلیاش تو هوا تاب میخورند و چهقدر سعید خوشش میآید. گفت: «این دامنه رو ببینیم چنده؟» سعید نیمنگاهی کرد و گفت: «گرونه!» رقیّه اشاره کرد به یک دامن دیگر که قرمز بود با خطهای تیره از بالا به پایین. «این چی؟» سعید خندهای کرد و گفت: «دامن قرمز که داری!» انگشت و دست رقیّه هی رفت به سمت این لباس و آن لباس و به سمت آن مغازه و این مغازه و آخر سر دستهی هیچ نایلونی نرفت تو دستش.
رسیدند خانه. شب شده بود. اذان را گفته بودند. سعید وضو گرفت و نمازش را شروع کرد. وقتی میرفت رکوع تو زانوهایش احساس خشکی میکرد. انگار روغن و گریسشان تمام شده باشد، یک همچین حالتی. مدّتی بود نمیتوانست خوب طناب بزند. چشمهایش هم خشک بودند. از روغن اشک خبری نبود. گریس چرک امّا زیاد داشتند. صبحها که بیدار میشد گوشهی چشمهایش سبز بود و چشمهایش را به سختی باز میکرد. قرار بود برود چشمپزشکیای، جایی. نمازش داشت تمام میشد: «...و رحمة الله و برکاته.» نمازش تمام شد. نماز خشکش تمام شد. چقدر نماز خواندن برایش سخت بود.
حدیث: پیامبر صلّی الله علیه و آله: خداوند خرج کردن را دوست دارد و با سخت خرج کردن دشمن است. پس انقاق و اطعام کن و به ثروت اندوزی مپرداز که کسب ثروت تو را به سختی میاندازد.
بحار الانوار، ج64، ص282، ح43