رنگ شلوارش بین سفید و خاکی میزد. از مغازه دوستش خریده بود با پیراهن و کتی که وقتی میپوشید مادرش میگفت: «دیگه وقت دامادیته!» شلوارش را پوشیده بود و داشت پیراهنش را تن میکرد و همانطور نگاهش به مجری تو تلوزیون بود که هر بار از روی مبل بلند میشد بیست سانت نوک پاهایش از زمین فاصله میگرفت. سنّ مجری برنامه به چهل، چهل و پنج میخورد. دکمههای پیراهن را بست. کتش را پوشید. مادرش مثل همیشه گفت: «علی! دیگه وقت دامادیته!» یقههای کت کتانش را درست کرد و گفت: «مامان! حرف را اقدام عملی باید!» بعد هم از حرفش خجالت کشید و همان خجالت گرد سرخ ریخت روی گونههایش تا مادرش میزان حیای پسرش را بسنجد. نشست روی فرش و تکیه داد به پشتی تا چای داغی که مادرش ریخته بود را بخورد. مجری هم داشت شربت میخورد. قُلُپ اوّلی را خورد. میهمان داشت یکی از خاطرات خندهدار دوران بازیگریاش را تعریف میکرد. به قسمت خندهدارش که رسید مجری خندهاش گرفت. خندهای که وسط سوّمین قُلُپ شربتش بود. شربتها از دهانش پخش شد تو صورت میهمان. به خاطر به وجود آمدن نقص فنّی برنامه قطع شد. مادر سر صحبت را باز کرد و آرام آرام یکی یکی اسم دخترها را شمرد. «لیلا دختر مهدیآقا، مهین که معلّمه، فاطمه دختر ثریّا خانم....» علی ساکت نشسته بود و چیزی نمیگفت. اسمها به «معصومهی دایی» که رسید حیا گونههای علی را بیشتر رنگ قرمز زدند و مادر فهمید. دیگر اسم دخترها را نگفت. برنامهی تلوزیون دوباره وصل شد. مجری بالا و پایین میپرید و دربارهی میهمان جدیدی که قرار بود تا دقایقی بعد وارد برنامه شود صحبت میکرد. مادر استکان چای علی را پر کرد و گذاشت جلویاش. میهمان برنامه وارد شده بود و نشسته بودند و مجری صحبت میکرد و میهمان داشت شربتش را مزّه میکرد. برای مجری امّا شربت نگذاشته بودند.
امام صادق علیهالسلام : بهترینِ جوانان شما کسانی اند که خود را به بزرگسالان، شبیه سازند و بدترین کهنسالانِ شما کسانی اند که خود را به جوانان شما شبیه سازند.
معانی الاخبار ص401، ح63.