«من دیگه نمیتونم. منو دیگه این یخچال کشته. باید بریم امروز یه یخچال بخریم!» نقهای ستاره است. سعید کوچوک دارد بی شلوار و شورت تو خانه راه میرود. شمشیر پلاستیکیاش را از غلاف میکشد و حمله میبرد به آدمآهنی مجید. صدای ریختن ظرفها تو ظرفشویی میآید: تلق تلوق. باز هم تلق تلوق. و از اینها بدتر صدای نق نق ستاره است که دیگر حالا بلندتر شده است و آبکشیدهتر: «چند ساله دارم با همین یخچال قراضه سر میکنم. مُردم دیگه! بلند شو بیا ببین کف آشپزخونه رو! به لجن کشیده، به لجن کشیده زندگیمو. آقا موسا! با شما هستم! تشریف بیارید ببینید!» این سه جملهی آخری را وقتی میگوید که آمده است درگاهی آشپرخانه و نگاه غضبناکش را روی موسا قفل کرده است. موسا چیزی نمیگوید. یعنی بهتر است که چیزی نگوید. الآن هر چیزی که بگوید به ضررش تمام میشود. حتی اگر بگوید: «برات یخچال میخرم.» موسا همین اشتباه را هم مرتکب میشود. میگوید: «برات یخچال میخرم.» «چی گفتی؟ یخچال میخری؟! حالا؟! حالا که اعصاب برای من نذاشتی؟! آقا حالا به فکرشون خطور کرده که یخچال تشریف ببرند بخرند! اونم برای من!» و ادای موسا را درمیآورد: «برات یخچال میخرم.» صدای گریهی مجید است: «بابا! دیدی بهت گفتم سعید شمشیرو به من نمیده؟ من تو مغازه بهت گفتم برا منم یکی بخر. چرا برا منم یکی نخریدی؟» گریه میکند و با مشت میزند به کمر موسا. «سعید جان! پسرم! شمشیرو یه کم بده مجید! زود بهت میده.» «نُچ» این تکواژهی سعید است، اگر به «نُچ» بشود گفت واژه.
شب شده است. مجید و سعید خوابیدهاند. موسا و ستاره بیدارند. موسا سر صحبت را باز میکند و قول یخچال را به ستاره میدهد. میگوید: «فردا مرخصی ساعتی میگیرم، یخچالو میخرم و میفرستم خونه.» ستاره چیزی نمیگوید، هیچ نوع چیزی. برای حرفهای امروزش ناراحت است امّا به خودش نمیآورد. «الآن عذرخواهی کنم پررو میشه. باشه همون فردا که یخچال رو هم خریده باشه عذرخواهی میکنم.» اینها حرفهای ستاره با خودش هست. همین حرفها را هی با خودش میزند تا خوابش میبرد. صبح که بیدار شده است موسا رفته است سر کار. مجید بیدار شده است. دارد هنوز که سعید خواب است شمیشر پلاستیکی را پشت کمد قایم میکند. صدای زنگ در خانه است. مجید میدود و آیفون را برمیدارد. «مامان! میگن یخچال آوردن.» «وای! بگو چند لحظه منتظر باشن!» سریع بلند میشود و لاهافت و پتوها را جمع میکند و سعید را بغل میگیرد و میگذاردش توی اتاق. چادرش را سر میکند و به مجید میگوید: «در رو وا کن!» یخچال را میگذارند سرجایش. جایی که ستاره مشخّص میکند، با کلّی وسواس و تغییر جا. هزینهی حمل و نقل را موسا حساب کرده است. با پول یخچال همه را سرجمع نوشته است توی یک برگ چک و تقدیم کرده است به مغازهدار.
ستاره میگوید: «بچهها بیاین! هندونهی خنک از تو یخچال جدید.» هیچ کدام نمیآیند. سعید دارد دنبال شمیشر پلاستیکیاش میگردد. مجید هم تو اتاق نقّاشی میکشد. ستاره یک قاچ برای خودش درمیآورد و شروع میکند به خوردن. قاچ که تا نصف خورده شده است از دستش میافتد. چشمهایش باز ماندهاند. سعید که به دنبال شمشیرش رسیده است توی حال سر جایش خشکش زده است و حالت عجیب مادرش را نگاه میکند. ستاره دستش را میبرد به سمت گلویش. بلند میشود. صورتش سیاه شده است. دهانش را غنچه کرده است و چشمهایش نزدیک است از حدقه دربروند. سعید همانطور سر جای خودش خشکش زده است. پاهای ستاره شل میشود و میافتد روی فرش. مجید که نقاشیاش تمام شده میآید تو حال و میگوید: «مامان! ببین نقّاشیم قشنگه! مامان! مامان! مامان!» این آخری را داد میکشد. آمده است بالای سر مادرش. میزند تو صورت مادر. سعید هم داد و نالهاش بلند میشود. صدای آیفون است. مجید سریع در را باز میکند و میرود دم در، خانم همسایه است. «سلام مجید آقا» و این الف سلام را میکشد. مجید گریه میکند و میگوید: «مامانم مرده.»
حال ستاره بهتر است. نشسته است و تکیه داده است به پشتی. خانم همسایه برایش آب میآورد. ستاره یک قُلُپ میخورد و میگوید: «مجید! تلفن رو بیار اینجا!» شماره میگیرد. میگوید: «سلام... آره آوردن... آره خوبه... خوبم... نه چیزیم نیست... آقا موسا!... معذرت میخوام... برا دیروز... دیشب میخواستم عذرخواهی کنم، نشد. نتونستم...» اشکها گوشهی چشمهایش را خیس کردهاند.
حدیث: امام باقر علیه السلام: امروز، غنیمت است، در حالی که نمی دانی فردا، از آن کیست.
بحارالانوار، دار احیاء التراث العربی، ج 75، ص179